نهری است در ممالک مجتمعه در سمت غربی از مملکت جمهوری اوهیو، سرچشمه گرفته داخل جمهوری ایندیانا میگردد و بدینطریق مرزهای جمهوری ایلینوآ را جدا میسازد ووارد وینسنه شده پس از جریان 700 هزار گز از ساحل راست به نهر اوهیو وارد میشود، (قاموس الاعلام ترکی)
نهری است در ممالک مجتمعه در سمت غربی از مملکت جمهوری اوهیو، سرچشمه گرفته داخل جمهوری ایندیانا میگردد و بدینطریق مرزهای جمهوری ایلینوآ را جدا میسازد ووارد وینسنه شده پس از جریان 700 هزار گز از ساحل راست به نهر اوهیو وارد میشود، (قاموس الاعلام ترکی)
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
خوش باش، احسنت، آفرین، برای مثال گفت شاباش و بدادش خلعتی / گوهر از وی بستد آن شاه و فتی (مولوی۱ - ۹۰۱)، پولی که در مجلس جشن و شادمانی به نوازنده و بازیگر می دهند یا بر سر عروس و داماد نثار می کنند
خوش باش، احسنت، آفرین، برای مِثال گفت شاباش و بدادش خلعتی / گوهر از وی بستد آن شاه و فتی (مولوی۱ - ۹۰۱)، پولی که در مجلس جشن و شادمانی به نوازنده و بازیگر می دهند یا بر سر عروس و داماد نثار می کنند
مخفف شاد باش، (برهان)، کلمه تحسین باشد، (برهان)، آفرین، احسنت، طوبی لک، دعای خیر و تحیّت: گر سیم دهی هزار احسنت ور زر بخشی هزار شاباش، سوزنی، در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیار است و حفاظ و آگهی، (مثنوی)، گفت شاباش و بدادش خلعتی گوهر از وی بستد آن شاه فتی، (مثنوی)، موی را نادیده میکرد آن لطیف شیر را شاباش میگفت آن ظریف، (مثنوی)، شاباش زهی یارو شاخ گل بی خارو، مولوی (از انجمن آرای ناصری)، و طفل را شاباش و تحسین کندکه زهی پهلوان که توئی، (بهاءالدین ولد)، فبکی ابوالفتح بکاء شدیداً ثم قال شاباش یا ابت شاباش اکثر لی من هذا الجیش، (از دزی ج 1 ص 714)، زری را نیز گویندکه نثار کنند و به مطربان و رقاصان و بازندگان دهند، (برهان)، (مخفف شادباش یا شاه باش) نثار: شاباش کردن بر داماد یا عروس، دینار، درم و شکر بر او نثار کردن: به تحسین مستان کیوان کلاه به شاباشهای زر مهر و ماه، طغرا (از آنندراج)، کدامی سرو از یاد گل اندامی برقص آمد که همچون غنچه ای مشت ازپی شاباش پرزرشد، ملاتشبیهی (از آنندراج)، کشد زهره از گوش بی اختیار بشاباش رقاصیش گوشوار، ظهوری (از آنندراج) (فرهنگ نظام)، چین بر ابرو زد گمان ناز یار جان و دل شاباش و پا انداز یار، سلطانعلی بیگ رهی (از آنندراج)، ، نیاز و پیشکش و هدیه، (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : خواهر گزری کرد تکلف به برادر مادر دو طبق کوفته شاباش پسر کرد، شفائی (از آنندراج)، در دهات یزد رسم است که در عروسی، دوستان داماد به او پولی، چیزی هدیه میدهند و بعد از هدیۀ هر شخص، اهل محفل به هدیه دهنده میگویند: شاباش، گویا رسم مذکور در عصر صفوی در ایران عام بوده و مجازاً بمعنی مطلق هدیه وبخشش هم استعمال میشده که در اشعار شعرای آن عصر هست، (فرهنگ نظام)
مخفف شاد باش، (برهان)، کلمه تحسین باشد، (برهان)، آفرین، احسنت، طوبی لک، دعای خیر و تحیّت: گر سیم دهی هزار احسنت ور زر بخشی هزار شاباش، سوزنی، در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیار است و حفاظ و آگهی، (مثنوی)، گفت شاباش و بدادش خلعتی گوهر از وی بستد آن شاه فتی، (مثنوی)، موی را نادیده میکرد آن لطیف شیر را شاباش میگفت آن ظریف، (مثنوی)، شاباش زهی یارو شاخ گل بی خارو، مولوی (از انجمن آرای ناصری)، و طفل را شاباش و تحسین کندکه زهی پهلوان که توئی، (بهاءالدین ولد)، فبکی ابوالفتح بکاء شدیداً ثم قال شاباش یا ابت شاباش اکثر لی من هذا الجیش، (از دزی ج 1 ص 714)، زری را نیز گویندکه نثار کنند و به مطربان و رقاصان و بازندگان دهند، (برهان)، (مخفف شادباش یا شاه باش) نثار: شاباش کردن بر داماد یا عروس، دینار، درم و شکر بر او نثار کردن: به تحسین مستان کیوان کلاه به شاباشهای زر مهر و ماه، طغرا (از آنندراج)، کدامی سرو از یاد گل اندامی برقص آمد که همچون غنچه ای مشت ازپی شاباش پرزرشد، ملاتشبیهی (از آنندراج)، کشد زهره از گوش بی اختیار بشاباش رقاصیش گوشوار، ظهوری (از آنندراج) (فرهنگ نظام)، چین بر ابرو زد گمان ناز یار جان و دل شاباش و پا انداز یار، سلطانعلی بیگ رهی (از آنندراج)، ، نیاز و پیشکش و هدیه، (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : خواهر گزری کرد تکلف به برادر مادر دو طبق کوفته شاباش پسر کرد، شفائی (از آنندراج)، در دهات یزد رسم است که در عروسی، دوستان داماد به او پولی، چیزی هدیه میدهند و بعد از هدیۀ هر شخص، اهل محفل به هدیه دهنده میگویند: شاباش، گویا رسم مذکور در عصر صفوی در ایران عام بوده و مجازاً بمعنی مطلق هدیه وبخشش هم استعمال میشده که در اشعار شعرای آن عصر هست، (فرهنگ نظام)
ابن دهمه قبیله ای است از همدان. (منتهی الارب). مؤلف تاج العروس آرد: وابش بن دهمه فی همدان، و هم بنووابش بن دهمه بن سالم بن ربیعه بن مالک بن صعب بن دومان ابن زید بن عدوان، بطنی از قیس عیلان. (تاج العروس) (منتهی الارب)
ابن دهمه قبیله ای است از همدان. (منتهی الارب). مؤلف تاج العروس آرد: وابش بن دهمه فی همدان، و هم بنووابش بن دهمه بن سالم بن ربیعه بن مالک بن صعب بن دومان ابن زید بن عدوان، بطنی از قیس عیلان. (تاج العروس) (منتهی الارب)
اباشه. جماعتی آمیخته از هر جنس مردم. و فرهنگ نویسان قطعۀ ذیل را از سعدی شاهد لفظ و معنی فوق می آورند: اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی چه لازم است که جور و جفا کشم چندین بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم که در اباشۀ او جور نیست بر مسکین. و این شاهد برای معنی و لفظ فوق رسا نیست و چنین مینماید که این کلمه در قطعۀ مزبوره غیر از اباشۀ عرب و به معنی سیرت و روش و آئین و امثال آن است
اُباشه. جماعتی آمیخته از هر جنس مردم. و فرهنگ نویسان قطعۀ ذیل را از سعدی شاهد لفظ و معنی فوق می آورند: اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی چه لازم است که جور و جفا کشم چندین بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم که در اباشۀ او جور نیست بر مسکین. و این شاهد برای معنی و لفظ فوق رسا نیست و چنین مینماید که این کلمه در قطعۀ مزبوره غیر از اباشۀ عرب و به معنی سیرت و روش و آئین و امثال آن است
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جمع واژۀ وبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جمع واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جَمعِ واژۀ وَبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بَوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جَمعِ واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.