اوقیه. هفت مثقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وزنی از اوزان قدیمه معادل چهل درهم. جوهری گوید در گذشته چنین بود. (منتهی الارب). اوقیه هفت مثقال و چهل درهم است و نزد ما شصت وشش درهم و دوسوم درهم است. (از اقرب الموارد). نام وزن مقرری، و آن چهل درم باشد. (غیاث اللغات). لغتی است در اوقیه، و ضبط آن به ضم واو است اگرچه مردم آن را به فتح تلفظ کنند، و این نیز لغتی است که بعضی حکایت کرده اند و جمع آن وقی ّ و وقایا است مثل عطیه و عطایا. (اقرب الموارد از مصباح)
اوقیه. هفت مثقال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وزنی از اوزان قدیمه معادل چهل درهم. جوهری گوید در گذشته چنین بود. (منتهی الارب). اوقیه هفت مثقال و چهل درهم است و نزد ما شصت وشش درهم و دوسوم درهم است. (از اقرب الموارد). نام وزن مقرری، و آن چهل درم باشد. (غیاث اللغات). لغتی است در اوقیه، و ضبط آن به ضم واو است اگرچه مردم آن را به فتح تلفظ کنند، و این نیز لغتی است که بعضی حکایت کرده اند و جمع آن وُقی ّ و وَقایا است مثل عطیه و عطایا. (اقرب الموارد از مصباح)
مهتر قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سید قوم. (اقرب الموارد). شریف قوم. (ناظم الاطباء). ج، وجهاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، روی شناس. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). و گویند کسی که دارای خصال حمیده باشد و شأن او این است که معروف و شناخته گردد نه ناشناس. (اقرب الموارد) ، خوشگل. زیبا. قشنگ. مرد خوب صورت. (غیاث اللغات) (آنندراج). باوجاهت و زیبا و جمیل و خوشگل و دارای حسن و جمال. (ناظم الاطباء) ، خوش نما. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، باقدر و منزلت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پوشش دارای دورو. (ناظم الاطباء) ، مهره ای است. (منتهی الارب). مهره ای است که برای دفع چشم زخم و به فال اینکه با قدر و منزلت گردند بگردن آویزند. (از اقرب الموارد). نام مهره ای است دارای دو روی مانند آینه که چون کسی خواهد به نزدسلطان رود در آن نظر کرده و خود را دیدار میکند و آن را به روی خود میمالد. (ناظم الاطباء) ، بچه ای که نخست هر دو دست وی به یکبار بیرون آید ازشکم مادر وقت زادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مهتر قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سید قوم. (اقرب الموارد). شریف قوم. (ناظم الاطباء). ج، وجهاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، روی شناس. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). و گویند کسی که دارای خصال حمیده باشد و شأن او این است که معروف و شناخته گردد نه ناشناس. (اقرب الموارد) ، خوشگل. زیبا. قشنگ. مرد خوب صورت. (غیاث اللغات) (آنندراج). باوجاهت و زیبا و جمیل و خوشگل و دارای حسن و جمال. (ناظم الاطباء) ، خوش نما. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، باقدر و منزلت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پوشش دارای دورو. (ناظم الاطباء) ، مهره ای است. (منتهی الارب). مهره ای است که برای دفع چشم زخم و به فال اینکه با قدر و منزلت گردند بگردن آویزند. (از اقرب الموارد). نام مهره ای است دارای دو روی مانند آینه که چون کسی خواهد به نزدسلطان رود در آن نظر کرده و خود را دیدار میکند و آن را به روی خود میمالد. (ناظم الاطباء) ، بچه ای که نخست هر دو دست وی به یکبار بیرون آید ازشکم مادر وقت زادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
شاخ خرما که بدان پشتواره بندند. (منتهی الارب). ج، وصی. (منتهی الارب) ، اسم است ایصاء را. (اقرب الموارد). اندرز. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) ، آنچه بدان وصیت کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). موصی ̍به. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). تملیک مضاف به بعد از مرگ. (تعریفات) ، (اصطلاح فقه) وصیت به نزد فقهاء ایجاب بعد از مرگ است، یعنی الزام کردن چیزی از مال یا منفعت مال برای کسی پس از مرگ موصی، بدین صورت که بخشی از مال خود یامنفعت آن را برای کسی یا برای خدا به طور تبرعی یا لزومی قرار دهد یا امر ورثه و تصرف در ترکه را به شخص معینی واگذار کند. این است آنچه در جامعالرموز بیرجندی در این زمینه آمده است. و فرق میان وصی و قیم اینکه وصی کسی است که حفظ مال و تصرف در آن بدو محول ومفوض شده و قیم فقط مأمور است حفظ کند نه تصرف... (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح درایت) وصیت بر نوعی از انواع تحمل حدیث اطلاق میشود، و آن این است که راوی به هنگام مرگ یا سفر، شخصی را برای روایت کردن از کتاب معینی وصیت کند. محمد بن سیرین این وصیت روا دارد و عیاض آن را علت و دلیل آورد و قول صحیح عدم جواز آن است مگر آنکه موصی اجازه دهد و بنابراین روایت به اجازه است نه به وصیت. (کشاف اصطلاحات الفنون از ارشاد الساری فی شرح صحیح البخاری)
شاخ خرما که بدان پشتواره بندند. (منتهی الارب). ج، وصی. (منتهی الارب) ، اسم است ایصاء را. (اقرب الموارد). اندرز. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) ، آنچه بدان وصیت کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). موصی ̍به. (اقرب الموارد) (کشاف اصطلاحات الفنون). تملیک مضاف به بعد از مرگ. (تعریفات) ، (اصطلاح فقه) وصیت به نزد فقهاء ایجاب بعد از مرگ است، یعنی الزام کردن چیزی از مال یا منفعت مال برای کسی پس از مرگ موصی، بدین صورت که بخشی از مال خود یامنفعت آن را برای کسی یا برای خدا به طور تبرعی یا لزومی قرار دهد یا امر ورثه و تصرف در ترکه را به شخص معینی واگذار کند. این است آنچه در جامعالرموز بیرجندی در این زمینه آمده است. و فرق میان وصی و قیم اینکه وصی کسی است که حفظ مال و تصرف در آن بدو محول ومفوض شده و قیم فقط مأمور است حفظ کند نه تصرف... (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح درایت) وصیت بر نوعی از انواع تحمل حدیث اطلاق میشود، و آن این است که راوی به هنگام مرگ یا سفر، شخصی را برای روایت کردن از کتاب معینی وصیت کند. محمد بن سیرین این وصیت روا دارد و عیاض آن را علت و دلیل آورد و قول صحیح عدم جواز آن است مگر آنکه موصی اجازه دهد و بنابراین روایت به اجازه است نه به وصیت. (کشاف اصطلاحات الفنون از ارشاد الساری فی شرح صحیح البخاری)
ضروری. مرادف بایا و بر این قیاس است وای است و وایسته. (از آنندراج) (انجمن آرا). ضروری. حاجت. مراد. مطلوب. دربایست. دروا. بایسته. محتاج الیه. بایا. وایا. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). حاجت باشد و آن را اندربایست و نیاز هم گویند. (فرهنگ خطی اوبهی). خواهش و آرزو، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و با لفظ برداشتن و داشتن و رسیدن مستعمل. (آنندراج). غرض. (از فرهنگ شعوری) : تا ز درگاه جود او شب و روز سایلان را روا شود وایه. آغاجی (از یادداشتهای لغت نامه). رجوع شود به احوال و اشعار رودکی ص 1171. چو کاتبی به شب هجر وایه ام اجل است چه وایه ای که به صد وای وای می طلبم. کاتبی. ز درد وای وائی وایه بردار بشوران گریه را گر های های است. ظهوری (از بهار عجم). وایۀ جامی همین لعلت بود گر نیاید وایۀ او وای وای. جامی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). عزیزان خوش آمدید و هر یک وایه ای دارید. در مجلس درویشان سلامتی مانده و ملامتی. (مزارات کرمان ص 35). ز شور عشق ظهوری به وایه ای نرسی اگر نه مایۀ چیز تو در سفر باشد. ظهوری (از آنندراج). چنین گر دهد وایۀ شاعران به شعری رسد پایۀ شاعران. ظهوری (از آنندراج). با علم ریائی نتوان طالب حق شد باشد که ببندی ز جهان وایۀ دیگر. محسن تأثیر (از بهار عجم). گر کام وحید از تو طلب کرد نرنجی جز سوختن خویش دگر وایه ندارد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). ، آگاهی و خبرداری: سخن گفتن به جاهل بس خطایی است سخن بی وایه گفتن ژاژخائی است. عنصری (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). ، حصه. نصیب. لذّت. (از فرهنگ شعوری) : زیر پا آور هوای نفس را کم بدو ده وایه های نفس را. عطار (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). ، مجازاً به معنی مقدمه، مجازاً به معنی معتاد هر روزه مثل خوراک کوکنار و افیون. (غیاث اللغات از مصطلحات و چراغ هدایت) نام بوته ای است شبیه به کرزنگ
ضروری. مرادف بایا و بر این قیاس است وای است و وایسته. (از آنندراج) (انجمن آرا). ضروری. حاجت. مراد. مطلوب. دربایست. دروا. بایسته. محتاج الیه. بایا. وایا. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). حاجت باشد و آن را اندربایست و نیاز هم گویند. (فرهنگ خطی اوبهی). خواهش و آرزو، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و با لفظ برداشتن و داشتن و رسیدن مستعمل. (آنندراج). غرض. (از فرهنگ شعوری) : تا ز درگاه جود او شب و روز سایلان را روا شود وایه. آغاجی (از یادداشتهای لغت نامه). رجوع شود به احوال و اشعار رودکی ص 1171. چو کاتبی به شب هجر وایه ام اجل است چه وایه ای که به صد وای وای می طلبم. کاتبی. ز درد وای وائی وایه بردار بشوران گریه را گر های های است. ظهوری (از بهار عجم). وایۀ جامی همین لعلت بود گر نیاید وایۀ او وای وای. جامی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). عزیزان خوش آمدید و هر یک وایه ای دارید. در مجلس درویشان سلامتی مانده و ملامتی. (مزارات کرمان ص 35). ز شور عشق ظهوری به وایه ای نرسی اگر نه مایۀ چیز تو در سفر باشد. ظهوری (از آنندراج). چنین گر دهد وایۀ شاعران به شعری رسد پایۀ شاعران. ظهوری (از آنندراج). با علم ریائی نتوان طالب حق شد باشد که ببندی ز جهان وایۀ دیگر. محسن تأثیر (از بهار عجم). گر کام وحید از تو طلب کرد نرنجی جز سوختن خویش دگر وایه ندارد. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). ، آگاهی و خبرداری: سخن گفتن به جاهل بس خطایی است سخن بی وایه گفتن ژاژخائی است. عنصری (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). ، حصه. نصیب. لذّت. (از فرهنگ شعوری) : زیر پا آور هوای نفس را کم بدو ده وایه های نفس را. عطار (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 420). ، مجازاً به معنی مقدمه، مجازاً به معنی معتاد هر روزه مثل خوراک کوکنار و افیون. (غیاث اللغات از مصطلحات و چراغ هدایت) نام بوته ای است شبیه به کُرزنگ
زوجه. زن. (فرهنگ فارسی معین) : معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجرۀ ودیۀ تو به ثمرۀ ولادت مثمر گردد. (فرهنگ فارسی معین از روضه العقول، مقدمۀ مرزبان نامه)
زوجه. زن. (فرهنگ فارسی معین) : معبر گفت که در همین حلال تو نهال جمال بشکفد و شجرۀ ودیۀ تو به ثمرۀ ولادت مثمر گردد. (فرهنگ فارسی معین از روضه العقول، مقدمۀ مرزبان نامه)
دهی جزو دهستان حومه بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنه 177 تن. آب آن از رود خانه کرج و محصول آن غلات، بنشن، باغات قلمستان و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی جزو دهستان حومه بخش کرج شهرستان تهران. کوهستانی و سردسیری است. سکنه 177 تن. آب آن از رود خانه کرج و محصول آن غلات، بنشن، باغات قلمستان و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
کلن دو ژوئیه، نام ستونی از برنز به ارتفاع 50 متر که به یادگار انقلاب ژوئیه 1830 جای زندان باستیل در پاریس برپا شده است و مجسمه ای از برنز که نمایندۀ فرشتۀ آزادی است بر آن قرار دارد
کُلن دو ژوئیه، نام ستونی از برنز به ارتفاع 50 متر که به یادگار انقلاب ژوئیه 1830 جای زندان باستیل در پاریس برپا شده است و مجسمه ای از برنز که نمایندۀ فرشتۀ آزادی است بر آن قرار دارد