جدول جو
جدول جو

معنی هیکو - جستجوی لغت در جدول جو

هیکو
از توابع پشت کوه ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکو
تصویر نیکو
(دخترانه)
خوب، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هلکو
تصویر هلکو
(پسرانه)
کوهکوچک، تپه (نگارش کردی: ههک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیمو
تصویر هیمو
(دخترانه)
پاک دامن (نگارش کردی: هم)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرو
تصویر هیرو
(پسرانه)
گل ختمی (نگارش کردی: هر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
نیک، خوب، شخص نیکوکار و خوش رفتار، خوب رو، زیبا، کاملاً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
پیکر انسان، مجسمه یا حیوان، تنه، کنایه از انسان یا حیوان درشت و تنومند، صورت ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبد، بتخانه، برای مثال چنان دان که این هیکل از پهلوی / بود نام بتخانه ار بشنوی (عنصری - ۳۶۲)، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
قسمتی از ناحیۀ فومن در گیلان، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پسندیده، حسن، خوب، خوش، خیر، مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار،
فردوسی،
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو،
فخرالدین اسعد،
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم، (تاریخ بیهقی ص 337)، بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند، (تاریخ بیهقی ص 239)، همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است، (تاریخ بیهقی ص 175)،
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است،
جامی،
، موافق، مطبوع، ملایم، دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش، (تاریخ بیهقی)، این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه، (تاریخ بیهقی ص 332)، با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را، (تاریخ بیهقی ص 286)،
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید،
سنائی،
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود، (کلیله و دمنه)، چون خوابی نیکو که دیده آید، (کلیله و دمنه)،
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد،
نظامی،
، نرم، ملایم، مهربان، خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است، (تاریخ بیهقی ص 339)،
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند، (تاریخ بیهقی ص 214)،
، استوار، درست، پخته، سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان،
فردوسی،
یکی بود از ندیمان ... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت، (تاریخ بیهقی)، قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم، (تاریخ بیهقی ص 276)، از فقیه بوحنیفۀ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت ... و بغایت نیکو گفت، (تاریخ بیهقی ص 387)، سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده، (کلیله و دمنه)، مستحسن، پسندیده، حمیده، به، خوب، شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او، (تاریخ بیهقی ص 314)، و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود، (تاریخ بیهقی ص 130)، اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد، (تاریخ بیهقی ص 386)، نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد، (کلیله ودمنه)،
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی،
عطار،
، سزاوار، بسزا، مناسب، درخور، روا، سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ،
فردوسی،
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست،
فخرالدین اسعد،
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش،
اسدی،
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود، (تاریخ بیهقی ص 538)،
نیکو نبود فرشته درگلخن،
ناصرخسرو،
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن،
خاقانی،
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا،
؟
، درست، صحیح، صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست،
فخرالدین اسعد،
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است، (تاریخ بیهقی ص 355)، خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است، (تاریخ بیهقی ص 395)، امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید، (تاریخ بیهقی)، نفیس، (منتهی الارب)، سودمند، ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد،
فردوسی،
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار، (تاریخ بیهقی ص 363)، زیاد، بسیار: درخت نیکو بارور را ... شاخه ها شکسته شود، (کلیله و دمنه)، زیبا، جمیل، خوشگل، حسن، صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، خوارج ... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که ... در همه جهان صورتی از او نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید، (ترجمه طبری بلعمی)، عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید، (تاریخ بیهقی)،
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو،
فخرالدین اسعد،
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است،
اسدی،
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالودۀ مزور بازاری،
ناصرخسرو،
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان،
ناصرخسرو،
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو،
ناصرخسرو،
سخن بزرگان ... در معنی روی نیکو بسیار است ... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند، (نوروزنامه)، روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد، اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد ... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست، (نوروزنامه)،
چنانکه باید، به خوبی، به درستی، به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو،
رودکی،
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین،
فردوسی،
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار،
فرخی،
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند، (تاریخ بیهقی ص 361)، اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو، (تاریخ بیهقی ص 342)، چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید، (تاریخ بیهقی ص 347)، باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم، (تاریخ سیستان)، ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت، (کلیله و دمنه)، هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه، (مرزبان نامه)،
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد،
عطار،
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم،
عطار،
، کاملاً، بسیار، زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را،
ناصرخسرو،
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا،
مسعودسعد،
- نیکو آمدن، خوش آمدن، خوب آمدن، (ناظم الاطباء)، مطلوب و مطبوع واقع شدن، پسند افتادن،
-، شاد کردن، خشنود ساختن، (ناظم الاطباء)،
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن، (ناظم الاطباء)، حرمت گذاشتن، گرامی داشتن، رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند، (تاریخ سیستان)، نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند، بسزا و سخت نیکو بدارند، (تاریخ بیهقی ص 297)، در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی، (تاریخ بیهقی)، بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد، (نوروزنامه)، مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی، (مجمل التواریخ)، او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی، (تاریخ بخارا ص 34)،
-، پسندیدن، پسند کردن، (ناظم الاطباء)،
- نیکو دیدن، روا داشتن، مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد، (تاریخ بیهقی ص 289)،
- نیکو شمردن، استحسان، (زوزنی)،
- نیکو کردن، به سامان آوردن، اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم،
فردوسی،
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی،
فردوسی،
-، آبادان کردن، (یادداشت مؤلف) : هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم، (ترجمه طبری بلعمی)،
-، زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند،
ناصرخسرو،
-، خوب کردن، از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد، (قصص الانبیاء ص 185)،
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشتۀ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو، (تاریخ بیهقی ص 314)،
- نیکو گشتن، اصلاح شدن، به صلاح آمدن،
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن، (از یادداشت مؤلف) :
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار،
فردوسی،
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است،
شبستری،
سخن نیکو صیاد دلهاست، (از مجموعۀ امثال)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام قبایلی که مصر را مسخر کردند
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ کَ)
بتخانه. (برهان) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. (لغت نامۀاسدی). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. (منتهی الارب). پرستشگاه بت. بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند:
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.
عنصری.
تو گفتی هیکل زردشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر.
لبیبی.
- هیکل الروم، هیکل روم، نام بتخانه ای که در روم بوده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.
خاقانی.
- هیکل النار، آتشکده.
، تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را:
حور را حرز و هیکل است آن خط
که سنائی بر آن نهاد نمط.
سنائی.
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذده شعبده گر باز دهید.
خاقانی.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
خاص از برای وسوسۀ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی.
سعدی.
- هیکل کردن، چون حمائل بندی، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن: قرآن را هیکل کردن، حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف).
- هیکل وار، همانند هیکل. حمایل وار:
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند.
خاقانی.
، نقش و تصویر. نقش و نگار:
بر آن لوح چون خط یونانیان
چهل حرف و شش هیکل اندر میان.
اسدی (گرشاسبنامه ص 188).
- هیکل بستن، کستی بستن. زنار بستن. به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند:
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست.
فردوسی.
- ، کنایه از مردن و وفات یافتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است. اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل. کوروش پادشاه ایران در سال 536 قبل از میلاد امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت. سوم هیکل هیردیس. پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
هیأت. صورت و تنه مردم. (برهان). صورت و شکل. (غیاث اللغات). ریخت. کالبد. پیکر. (منتهی الارب). صورت و شخص. ج، هیاکل. (اقرب الموارد) :
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی.
ناصرخسرو.
روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش.
خاقانی.
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.
نظامی.
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی.
مولوی.
- بدهیکل، بی اندام. سخت زشت و کریه اندام: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان).
- خوش هیکل، زیبا. قشنگ. باندام.
- دیوهیکل، به شکل و ریخت و صورت دیو:
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست.
سعدی.
- هیکل خاکی غبار، کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان) (آنندراج).
- هیکل دار،باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم.
، هر بنای بلند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان) ، هر حیوان ضخیم و طویل. (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان). خر بزرگ. (مهذب الاسماء). جثۀ بزرگ و اسب درازجسم. (غیاث اللغات). اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب).
- فرس هیکل، مرتفع. (اقرب الموارد).
- هیکل رضوان، بهشت. کنایه از بهشت است. (برهان) (آنندراج).
، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد آن هیکله است. (اقرب الموارد) ، شکوه
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
هلیو. گردکان بازی
لغت نامه دهخدا
(هََ لْ لَ)
در تداول مردم قم چوب گازر است که به پارچه زنند تا شوخ آن برآید. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هر که او. هرکس که او. (یادداشت به خط مؤلف) :
هرکو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
در ازل هرکو بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود.
حافظ.
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
به معنی تالاب و کولاب در رشیدی آمده، (آنندراج)، تالاب و آبگیر و کیلو، چکاوک، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکی از جزائر آسور واقع در اقیانوس اطلس تابع پرتقال و در شمال غربی جزیره سن میکل در 38 درجه و 22 دقیقۀ عرض شمالی و 30 درجه و 36 دقیقۀ طول غربی دارای 40 هزار گز طول و 26 هزار گز عرض، شهرک ویلادلاگونه مرکز این جزیره است، کوههای آتشفشانی مرتفع و شرابی مشهور دارد، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پنجکرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مصحف پیگو، موضعی در شرق هندوستان:
تو پیکوئی از آن باشد مقام لعل در پیکو
تو ویرانی از آن آمد مقام گنج در ویران.
ناصرخسرو (دیوان ص 362).
رجوع به پیگو شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ یَیْ)
قصبه ای جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. دارای 2429 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، صیفی، باغات انگور، میوه جات، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و برخی در معدن ذغال سنگ کار می کنند. دبستان دارد. مزرعۀ سرای حشمت آباد واقع در کنار راه شوسه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از قهوه خانه شاه دوست که سر راه شوسه واقعاست ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
پادو، خانه شاگرد، (در تداول آبادان و نواحی اطراف آن)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
صورت و تنه مردم، ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرکو
تصویر هرکو
هرکه او هرشخص که وی: (هرکوزصدق دم زند ازیک نفس بود چون صبح روشنی جهانی اش درقفاست) (کمال اسماعیل) توضیح فعل وضمیر آن بمناسبت (او) مفردآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
پسندیده، نیک، خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
((هَ کَ))
بنای مرتفع، انسان یا حیوان تنومند، جایی در کنیسه که مراسم قربانی را در آن به جا می آورند، بت خانه، جمع هیاکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
نیک، خوب، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیکو
تصویر نیکو
حسنه
فرهنگ واژه فارسی سره
آراسته، بدیع، پاکیزه، پسندیده، جمیل، حسنه، خوب، خوب، خوش، زیبا، شایسته، لعبت، مستحسن، نکو، نیک، نیکوروی، هژیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد، بتخانه، بت، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از اصوات برای دور کردن خوک از مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
سکسکه
فرهنگ گویش مازندرانی