شتر تندرو، شتر بزرگ، شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالۀ گردن دراز، جمل، ابل، ناقه، بعیر، اشتربرای مثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵) اسب
شتر تندرو، شتر بزرگ، شُتُر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، خالِۀ گَردَن دِراز، جَمَل، اِبِل، ناقِه، بَعیر، اُشتُربرای مِثال تو را کوه پیکر هیون می برد / پیاده چه دانی که خون می خورد (سعدی۱ - ۱۷۵) اسب
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو، واقع در یک هزارگزی شوسۀ خیاو به اهر و دارای 1935 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 19هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر و دارای 257 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو، واقع در یک هزارگزی شوسۀ خیاو به اهر و دارای 1935 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 19هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر و دارای 257 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قصبه ای جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. دارای 2429 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، صیفی، باغات انگور، میوه جات، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و برخی در معدن ذغال سنگ کار می کنند. دبستان دارد. مزرعۀ سرای حشمت آباد واقع در کنار راه شوسه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از قهوه خانه شاه دوست که سر راه شوسه واقعاست ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
قصبه ای جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. دارای 2429 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، صیفی، باغات انگور، میوه جات، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و برخی در معدن ذغال سنگ کار می کنند. دبستان دارد. مزرعۀ سرای حشمت آباد واقع در کنار راه شوسه جزء این ده است. راه مالرو دارد و از قهوه خانه شاه دوست که سر راه شوسه واقعاست ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن به چاپاری به منزل رسد. (آنندراج) (انجمن آرا) : چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. ز دریا به دریا نبد هیچ راه ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه. فردوسی. پراکند هر سو هیونی دوان یکی مرد بیدار و روشن روان. فردوسی. هیون دوکوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار. اسدی. غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو (از انجمن آرا) (از آنندراج). هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. امیرمعزی. تو را کوه پیکر هیون میبرد چه دانی که بر ما چه شب میرود. سعدی. ، اسب. (برهان) (صحاح الفرس) (لغت نامۀ اسدی) (غیاث اللغات) : دو بازو بکردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون. فردوسی
به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هرجانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند و تیز است و سوار آن به چاپاری به منزل رسد. (آنندراج) (انجمن آرا) : چگونه یابند اعدای او قرار کنون زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار. دقیقی. ز دریا به دریا نبد هیچ راه ز اسب و ز پیل و هیون و سپاه. فردوسی. پراکند هر سو هیونی دوان یکی مرد بیدار و روشن روان. فردوسی. هیون دوکوهه دگر ششهزار همه بارشان آلت کارزار. اسدی. غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم پیل زرافه گردن و گور هیون بدن. لامعی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است. ناصرخسرو (از انجمن آرا) (از آنندراج). هایل هیونی تیزدو اندک خور و بسیاررو از آهوان برده گرو در پویه و در تاختن. امیرمعزی. تو را کوه پیکر هیون میبرد چه دانی که بر ما چه شب میرود. سعدی. ، اسب. (برهان) (صحاح الفرس) (لغت نامۀ اسدی) (غیاث اللغات) : دو بازو بکردار ران هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون. فردوسی
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت ممسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) : زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق مانند لالۀ طری را. ناصرخسرو. از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی. ناصرخسرو. کین تو برآمد به ثریا و به عیوق لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گدا باشد. مسعودسعد. ز موج خون که برمیشد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی. تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خیمه بر عیوق میزن. نظامی. ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند ز تخت امروز بر صندوق رفتند. نظامی. چون ز روی این سرزمین ناید شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق. مولوی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی. چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد. سعدی. فرش افکن صدر توست عیوق چوبک زن بام توست فرقد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 134). زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد فریاد العطش ز بیابان کربلا. محتشم
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت مُمسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) : زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. شعری چو سیم خردشده باشد عیوق چون عقیق یمان احمر. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق مانند لالۀ طری را. ناصرخسرو. از گل سوری ندانستی کسی عیوق را این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی. ناصرخسرو. کین تو برآمد به ثریا و به عیوق لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا. مسعودسعد. گر به عیوق برفرازد سر شاعر آخر نه هم گدا باشد. مسعودسعد. ز موج خون که برمیشد به عیوق پر از خون گشته طاسکهای منجوق. نظامی. تو نیز اندر هزیمت بوق میزن ز چاهی خیمه بر عیوق میزن. نظامی. ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند ز تخت امروز بر صندوق رفتند. نظامی. چون ز روی این سرزمین ناید شروق من چرا بالا کنم رو در عیوق. مولوی. چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم. سعدی. چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد. سعدی. فرش افکن صدر توست عیوق چوبک زن بام توست فرقد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 134). زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد فریاد العطش ز بیابان کربلا. محتشم
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیق شود
احاطه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کار کردن شمشیر، لازم شدن کاری به کسی و واجب گشتن، فرودآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حَیق شود