جدول جو
جدول جو

معنی هیلع - جستجوی لغت در جدول جو

هیلع(هََ لَ)
سست و ضعیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیلا
تصویر هیلا
(دخترانه)
پرنده ای شکاری کوچکتر از باز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیل
تصویر هیل
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، لاچی، هال، خیربوا، قاقله، شوشمیر
فرهنگ فارسی عمید
(کَبْوْ)
گسترده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بر روی زمین پهن و گسترده شدن. (از اقرب الموارد) ، نالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گرسنه شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، طپیدن. (منتهی الارب) ، تنگ دل شدن، گداخته شدن ارزیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، به ستم قی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). قی کردن. (اقرب الموارد) ، خواهش آب نمودن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) ، بددل شدن. (المصادر زوزنی). ترسیدن و فزع و بی تابی کردن. (از اقرب الموارد). بددلی کردن. (تاج المصادر). بددل گشتن، سخت حریص شدن، تیز رفتن آنچه بریزند بر زمین از آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
معروف است و به عربی قاقلۀ صغار میگویند، (برهان)، دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند، ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقلۀصغار را گویند، (غیاث اللغات)، هل، هیل بوا، خیربوا، (یادداشت مؤلف) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار،
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(قَ)
حریص شدن، سخت جزع کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ رَ)
خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب). آشکارا جزع کردن، گرسنه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ لِ)
خروشنده از ناشکیبائی. (منتهی الارب). سخت جزع کننده. (اقرب الموارد) ، نیک آزمند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
نیک آزمند: ذئب هلع بلع، گرگ نیک آزمند فروخورنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لْ لَ)
بره، بزغاله. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَلْ لَ)
مرد سخت نیک تیزرو که گام سخت زند جهت چستی، مرد سخت گریز خبیث، مرد بی وفا که بر یک جهتی برادری نپاید، شتر تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرد خروشنده از ناشکیبائی. نیک ناشکیبا. فی الحدیث: من شر ما اوتی العبد شح هالع و جبن خالع، ای شح یجزع فیه العبد و یحزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جزوع. (معجم متن اللغه). شح هالع، محزن. (اقرب الموارد) ، شتر مرغ رمنده و درگذرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). النعام السریع فی مضیه. (اقرب الموارد). ج، هوالع
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
اسب تیزرو. (از منتهی الارب، مادۀ م ل ع) (ناظم الاطباء) ، شتر مادۀ تیزرو. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشتر زودرو. (مهذب الاسماء) ، بیابان بی نبات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ملاع. (منتهی الارب) ، دراز، جنبنده و مضطرب چنان و چنین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مرد بددل سست بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد گول و احمق، باد شتاب و تند بسیارغبار، زن شتاب سبک چست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
هلیو. گردکان بازی
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
انتشار، (اقرب الموارد)، منتشر شدن، قی کردن، (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو لَ)
شتابنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ترس و کار هولناک. (منتهی الارب). مخافه و ترس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
بر وزن و معنی حیله باشد، و کلمه نیک را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
نام بزی که زالی را بود که دوشنده اگر بر وی سختی کردی شیر دادی و الا سرون زدی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
هیع. هیعه. هیعوعه. هیعان. بددل گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل شدن. (المصادر زوزنی). ترسیدن. بددلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ترسیدن و بی تابی و فزع کردن. (از اقرب الموارد) ، گرسنه شدن. (منتهی الارب). رجوع به هیع و هیعان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ طَلْ لَ)
گروه بسیار. (منتهی الارب). جماعت مردم. (اقرب الموارد) ، لشکر گران، مرد دراز تناور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَلْ لَ)
تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزلج شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَلْ لَ)
مرد بسیارخوار فراخ گلو که لقمه های کلان بردارد. (ناظم الاطباء). مرد بسیارخوار بزرگ لقمۀ فراخ گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). مأخوذ از بلع. (معجم متن اللغه). هبلع
لغت نامه دهخدا
(صَ لَ)
موضعی است که در آن بان فراوان است و آنجا بود که امری القیس از قتل پدر خود آگاه شد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
زن بزرگ پای بزرگ بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شهری است به ساحل دریای حبشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام شهری به ساحل شرقی افریقیه نزدیک باب المندب. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام شهری به حبشه. (دمشقی، یادداشت ایضاً). گروهی از مردم سودان بر کران حبشه، و این مردم مسلمانند و سرزمین آنان معروف به زیلع است. ابن حائک گوید از جزایر یمن جزیره زیلع است و در آنجا بازاری است و پوست بز از بلاد حبشه بدانجا آرند و فروشند. قریه ای است بر کنار دریا از نواحی حبشه... (از معجم البلدان). شهر و بندر سومالی که در مشرق افریقا و برکنار خلیج عدن واقع است و پس از تأسیس دولت اکسوم اهمیت یافت و با هندوستان رابطۀ مستقیم برقرار کرد. پس از انحطاط اکسوم (قرن ششم میلادی) بر اهمیتش افزوده شد و بعدها یکی از مهمترین بنادر افریقای شرقی برای تجارت برده گردید و درقرن پانزدهم میلادی تحت اشغال ترکان عثمانی درآمد و در سال 1516 میلادی پرتقالی ها آنرا گرفتند و سوزانیدند. پس از آن مدت سه قرن تحت سلطۀ شریفهای ’مخا’ بود و در سال 1870 میلادی بتصرف مصر و در سال 1884 بتصرف بریتانیا درآمد و با تأسیس دولت جمهوری سومالی (1960 میلادی) استیلای بریتانیا پایان یافت. (از دایره المعارف فارسی). حبشه مملکتی است... و ولایت و توابع بسیار دارد و از مشاهیر بلادش ’بجا’ و ’زیلع’ و ’عیذاب’... است. (نزهه القلوب ج 3 ص 268). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
نوعی از مهرۀ سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
پیراهن بی آستین، بیم و ترس طاری بر دل که گویا پری مس کرده است، گرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیلع
تصویر زیلع
مهره سپید
فرهنگ لغت هوشیار
رودخانه
فرهنگ گویش مازندرانی
گشنیز
فرهنگ گویش مازندرانی