جدول جو
جدول جو

معنی هیرط - جستجوی لغت در جدول جو

هیرط
(هََ رَ)
نرم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رخو. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیرش
تصویر هیرش
(پسرانه)
فشار، هجوم (نگارش کردی: هرش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرا
تصویر هیرا
(پسرانه)
فراخ، وسیع (نگارش کردی: هرا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرو
تصویر هیرو
(پسرانه)
گل ختمی (نگارش کردی: هر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیری
تصویر هیری
گل همیشه بهار، گل شب بو، گیاهی زینتی باساقۀ بلند و گل هایی به رنگ های مختلف
شب انبوی، خیرو، خیری، زراوشان
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ / هََ)
گوشت لاغر شبیه آب بینی خشک. (منتهی الارب). گوشت لاغر ماننده به مخاط که به کار نیاید از لاغری. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هی)
ایر. ایر. (منتهی الارب). نصف اول از شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هیّر، باد شمال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به هیّر شود
لغت نامه دهخدا
آتش رامیگویند و به عربی نار خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، طاعت و عبادت، (آنندراج) (برهان)، به زبان علمی اهل هند طلا را گویند، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، دارای 1842 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آوازی که بدان راندن ستور خواهند:
در بار هجوشان کشم از گوش تا به دم
خواهم به چوب رانم و خواهم به هیر و هر،
سوزنی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ فَ)
طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. (منتهی الارب). تعرض کردن برادر خود را یا در ناموس برادر خود. (اقرب الموارد) ، بدگفتن. (منتهی الارب). خلط در کلام. (اقرب الموارد) ، سخن نااستوار و ردی گفتن. (منتهی الارب). تنقص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شتر مادۀ کلانسال. ج، اهراط، هروط. (منتهی الارب). ج، هراط. (اقرب الموارد) ، مرد مالدار. (منتهی الارب) ، میش کلانسال لاغر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مرد بددل سست بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد گول و احمق، باد شتاب و تند بسیارغبار، زن شتاب سبک چست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
جمع واژۀ هرطه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هرطه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بچۀ بز را گویند که بزغاله باشد وبعضی گفته اند که همچنانکه بچۀ گوسفند را بره می خوانند بچۀ شتر را هیرک میگویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
زمین آسان و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گویند که کلمه فارسی است به معنی پس گردن و قفا و استناد به شعر ابونصر فراهی کنند که گوید:
ریه شش قفا هیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
لیکن کلمه هیره در هیچ جا دیده و شنیده نشده است و معنی بیت هم معلوم نیست. (یادداشت مؤلف). رجوع به حیره و قفاهیر شود
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی خیری است که گل شب بو گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، وآن گلی باشد معروف که شبها بوی خوش کند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بانگ وفریاد کردن، مهایطه، (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، نزدیک گردیدن، دور شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، ضعیف و ناتوان شمردن، (از اقرب الموارد)، هایط هیاطاً فلاناً، استضعفه، (اقرب الموارد)،
اضطراب و رفت و آمد: هم فی هیاط و میاط، أی اضطراب و مجی ٔ و ذهاب، (اقرب الموارد)،
دیوار کشیدنی بلند گرداگرد شهر باشد، (فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
حیز. توضیح به جای حظی صحیح نیست زیرا کلمه فارسی و بشکل هیز به های هوز باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گویدهیز مخنث که مردم حیز گویند و سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم (باب یازدهم) گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای ها حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوطه نیامده است. با این حالت صاحب بهار عجم آنرا به حای حطی ظبط کرده است وبیت ذیل را به میرزا عبدالغنی قبول نسبت داده است: حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی که حیز باشد وبزی دیر در جهان مثل است (خیام پور) اما تلفظ حاء در بعضی لهجه های ایرانی از جمله دزفول و شوشتر وجود دارد و حیز لهجه ایست در هیز توضیح، مولف برهان نویسد قفاهیر بروزن مشاهیر صورت خوب و روی نیکو را گویند و ظاهرا این اشتباه از غلط خواندن شعر نصاب بر او عارض شده در این بیت: ریه شش قفاهیره و وجه روی فخذران عقب پاشنه رجل پای. که قفا بمعنی هیره پس گردن است و این لغتی است در فارسی قدیم و صاحب برهان هر دو کلمه را با یکدیگر ترکیب نموده و یکی پنداشته و آن را بمعنی صورت و روی خوب ظبط کرده است. توضیح، خستین بار مرحوم ادیب نیشابوری متوجه این معنی شده و هیره بیاء مجهول خواند بمعنی پشت گردن (برخی هیز بمعنی مخنث را از همین ماده دانند چنانکه پشت نیز بهر دو مهنی مزبور در فارسی استعمال شود) (برهان قاطع)
فرهنگ لغت هوشیار
شپشک بدن مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
بگیر، بردار
فرهنگ گویش مازندرانی