ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، برای مثال مرا به دور لب دوست هست پیمانی / که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه (حافظ - ۸۵۰)، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانۀ نفت
ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، برای مِثال مرا به دور لب دوست هست پیمانی / که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه (حافظ - ۸۵۰)، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانۀ نفت
بسیار از مال و جز آن: جاء بالهیل و الهیلمان، مال بسیار آورد یا آورد ریگ و باد را. (منتهی الارب). هلمّان. گویند: جأنا بالهیل و الهیلمان، اذا جاء بالمال الکثیر. (اقرب الموارد)
بسیار از مال و جز آن: جاء بالهیل و الهیلمان، مال بسیار آورد یا آورد ریگ و باد را. (منتهی الارب). هِلِمّان. گویند: جأنا بالهیل و الهیلمان، اذا جاء بالمال الکثیر. (اقرب الموارد)
هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان). منا. صاع. صواع. کیله. معیار. عدل. مکیل. مکیله. مقلد. (منتهی الارب). صوع. مده. کیل. مکیال. قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است: مکوک، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط ودو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی: آنچه بخروار ترا داده اند با تو نه پیمانه بجا نه قفیز. کسائی. گر ترا دسترس فزونستی زر بپیمانه می ببخشی و من. فرخی. کم بینک پیمانه و ترازو هر گز نشود پاک ز آب زمزم. ناصرخسرو. پیمانۀ این چرخ را همه نام معروف به امروز و دی و فردا. ناصرخسرو. خرد پیمانۀ انصاف اگر یک بار بردارد بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد. ناصرخسرو. جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص). قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن قدم پیمانۀ نطق جهان پیمای او آمد. خاقانی. پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد. خاقانی. گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش. خاقانی. مانده ترازوی تو بی سنگ ودر کیل تهی گشته و پیمانه پر. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ. سعدی. بکوی گدایان درش خانه بود زرش همچو گندم بپیمانه بود. سعدی. سندری، پیمانۀ بزرگ. سندره، نوعی از پیمانۀ بزرگ. سدیس، نوعی از پیمانه. قباع، پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب). قسطاس، پیمانۀ بزرگ. (دهار). من، پیمانه ای است. مکوک، پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ، پیمانۀ خواربار که مر اهل عراق راست. جمم، آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. جمام، پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانۀ سر برآورده بعد پری. مدی، پیمانۀ شامیان و مصریان. جمجمه، نوعی از پیمانه است. جم ّ، پر کردن پیمانه را تا سر. جراف، نوعی از پیمانه. کیل غذارم، پیمانۀ تخمینی. غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ، مراهل خوارزم را. غراف، پیمانه ای است بزرگ. قسط پیمانه ای که نیمۀ صاع باشد. مختوم، پیمانۀ صاع. خطر، پیمانۀ کلان برای غله. (منتهی الارب) ، جام. پیالۀ باده خوری. رطل. (دهار). مده. (منتهی الارب). قدح شرابخواری. (برهان). ناطل. (زمخشری) (منتهی الارب). آوند شراب: گر جور کرد یار دگر بار سوی او میخواره وار از سر پیمانه ها شدم. ناصرخسرو. عاقل شیردلی باده مگیر حیض خرگوش به پیمانه مخور. خاقانی. گفت دو پیمانه کمتر ای عمو تا روی آزاده چون من کو به کو. عطار. بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم. سعدی. زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد. حافظ. مرا به دور لب دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه. حافظ. صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد: عاشقان دردکش را دردی میخانه ده از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده. اوحدی. دردق، پیمانه ای است می را. سقایه، دورق، پیمانۀ شراب. فیهج، پیمانۀ من. (منتهی الارب) ، مجازاً، خود شراب. (فرهنگ نظام) : سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. ، نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهدۀ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف. (کشاف اصطلاحات الفنون)
هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان). منا. صاع. صواع. کیله. معیار. عدل. مکیل. مکیله. مقلد. (منتهی الارب). صوع. مده. کیل. مکیال. قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است: مکوک، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط ودو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی: آنچه بخروار ترا داده اند با تو نه پیمانه بجا نه قفیز. کسائی. گر ترا دسترس فزونستی زر بپیمانه می ببخشی و من. فرخی. کم بینک پیمانه و ترازو هر گز نشود پاک ز آب زمزم. ناصرخسرو. پیمانۀ این چرخ را همه نام معروف به امروز و دی و فردا. ناصرخسرو. خرد پیمانۀ انصاف اگر یک بار بردارد بپیمایدمر آن چیزی که دهقان زیر سردارد. ناصرخسرو. جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص). قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن قدم پیمانۀ نطق جهان پیمای او آمد. خاقانی. پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد. خاقانی. گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش. خاقانی. مانده ترازوی تو بی سنگ ودُر کیل تهی گشته و پیمانه پُر. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ. سعدی. بکوی گدایان درش خانه بود زرش همچو گندم بپیمانه بود. سعدی. سندری، پیمانۀ بزرگ. سندره، نوعی از پیمانۀ بزرگ. سدیس، نوعی از پیمانه. قباع، پیمانۀ بزرگ. (منتهی الارب). قسطاس، پیمانۀ بزرگ. (دهار). من، پیمانه ای است. مکوک، پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ، پیمانۀ خواربار که مر اهل عراق راست. جمم، آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. جمام، پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانۀ سر برآورده بعد پُری. مدی، پیمانۀ شامیان و مصریان. جمجمه، نوعی از پیمانه است. جم ّ، پر کردن پیمانه را تا سر. جراف، نوعی از پیمانه. کیل غُذارم، پیمانۀ تخمینی. غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ، مراهل خوارزم را. غراف، پیمانه ای است بزرگ. قسط پیمانه ای که نیمۀ صاع باشد. مختوم، پیمانۀ صاع. خطر، پیمانۀ کلان برای غله. (منتهی الارب) ، جام. پیالۀ باده خوری. رطل. (دهار). مده. (منتهی الارب). قدح شرابخواری. (برهان). ناطل. (زمخشری) (منتهی الارب). آوند شراب: گر جور کرد یار دگر بار سوی او میخواره وار از سر پیمانه ها شدم. ناصرخسرو. عاقل شیردلی باده مگیر حیض خرگوش به پیمانه مخور. خاقانی. گفت دو پیمانه کمتر ای عمو تا روی آزاده چون من کو به کو. عطار. بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم. سعدی. زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد. حافظ. مرا به دور لب دوست هست پیمانی که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه. حافظ. صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد: عاشقان دردکش را دردی میخانه ده از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده. اوحدی. دردق، پیمانه ای است می را. سقایه، دورق، پیمانۀ شراب. فیهج، پیمانۀ من. (منتهی الارب) ، مجازاً، خود شراب. (فرهنگ نظام) : سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. ، نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهدۀ انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف. (کشاف اصطلاحات الفنون)