جدول جو
جدول جو

معنی هیاکل - جستجوی لغت در جدول جو

هیاکل
هیکل ها، پیکر انسان ها یا مجسمه ها یا حیوان ها، تنه ها، کنایه از انسانها یا حیوانات درشت و تنومند، صور ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبدها، بتخانه ها، تصویرها، جمع واژۀ هیکل
تصویری از هیاکل
تصویر هیاکل
فرهنگ فارسی عمید
هیاکل
(هََ کِ)
جمع واژۀ هیکل. رجوع به هیکل شود
لغت نامه دهخدا
هیاکل
جمع هیکل، اندامها
تصویری از هیاکل
تصویر هیاکل
فرهنگ لغت هوشیار
هیاکل
((هَ کِ))
جمع هیکل
تصویری از هیاکل
تصویر هیاکل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیکل
تصویر هیکل
پیکر انسان، مجسمه یا حیوان، تنه، کنایه از انسان یا حیوان درشت و تنومند، صورت ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبد، بتخانه، برای مثال چنان دان که این هیکل از پهلوی / بود نام بتخانه ار بشنوی (عنصری - ۳۶۲)، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
(هََ / هَِ کَ)
بتخانه. (برهان) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. (لغت نامۀاسدی). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. (منتهی الارب). پرستشگاه بت. بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند:
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.
عنصری.
تو گفتی هیکل زردشت گشته ست
ز بس لاله همه صحرا سراسر.
لبیبی.
- هیکل الروم، هیکل روم، نام بتخانه ای که در روم بوده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.
خاقانی.
- هیکل النار، آتشکده.
، تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را:
حور را حرز و هیکل است آن خط
که سنائی بر آن نهاد نمط.
سنائی.
هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت
هم به تعویذده شعبده گر باز دهید.
خاقانی.
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام.
خاقانی.
خاص از برای وسوسۀ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی.
سعدی.
- هیکل کردن، چون حمائل بندی، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن: قرآن را هیکل کردن، حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف).
- هیکل وار، همانند هیکل. حمایل وار:
دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز
هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند.
خاقانی.
، نقش و تصویر. نقش و نگار:
بر آن لوح چون خط یونانیان
چهل حرف و شش هیکل اندر میان.
اسدی (گرشاسبنامه ص 188).
- هیکل بستن، کستی بستن. زنار بستن. به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند:
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست.
فردوسی.
- ، کنایه از مردن و وفات یافتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است. اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل. کوروش پادشاه ایران در سال 536 قبل از میلاد امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت. سوم هیکل هیردیس. پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
هیأت. صورت و تنه مردم. (برهان). صورت و شکل. (غیاث اللغات). ریخت. کالبد. پیکر. (منتهی الارب). صورت و شخص. ج، هیاکل. (اقرب الموارد) :
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی.
ناصرخسرو.
روح القدس براقش وزقدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش.
خاقانی.
تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار.
نظامی.
پس چو آهن گرچه تیره هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی.
مولوی.
- بدهیکل، بی اندام. سخت زشت و کریه اندام: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان).
- خوش هیکل، زیبا. قشنگ. باندام.
- دیوهیکل، به شکل و ریخت و صورت دیو:
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست.
سعدی.
- هیکل خاکی غبار، کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان) (آنندراج).
- هیکل دار،باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم.
، هر بنای بلند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان) ، هر حیوان ضخیم و طویل. (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان). خر بزرگ. (مهذب الاسماء). جثۀ بزرگ و اسب درازجسم. (غیاث اللغات). اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب).
- فرس هیکل، مرتفع. (اقرب الموارد).
- هیکل رضوان، بهشت. کنایه از بهشت است. (برهان) (آنندراج).
، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد آن هیکله است. (اقرب الموارد) ، شکوه
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آنچه فروریزد از ریگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ هََ کِ)
ستاره پرستانند و ایشان گویند وسایط میان ما و رب الارباب هیاکلند زیرا که روحانیات از ما غایبند. (نفایس الفنون). و شهرستانی آرد: اصحاب هیاکل و اشخاص گروهی از فرق صابئهاند. اصحاب روحانیات چون دریافتند که ناگزیر انسان باید وسایطی داشته باشد که بدان متوجه شود و نزدیکی جوید و از آن استفاده کند از اینرو به هیاکل یعنی سیارات هفتگانه پناه بردند و بر این امور درباره آنها آگاه شدند: نخست بیوت و منازل. دوم مطالع و مغارب. سوم اتصالات آنها برحسب اشکال موافق و مخالف و مرتب برحسب طبایع. چهارم تقسیم روزها و شبها و ساعات بر وفق هیاکل. پنجم سنجش صور و اشخاص و اقالیم و شهرها برحسب آنها. آنگاه خواتیم بکار بردند و عزایم و دعاهابیاموختند و برای زحل روز تعیین کردند و مثلاً روز شنبه را بدان اختصاص دادند و در آن روز ساعت نخستین آنرا مراعات میکردند و خاتمی که مطابق صورت و هیأت وصنعت آن ساخته شده بود بکار میبردند و جامۀ مخصوص بدان می پوشیدند و بخور خاص زحل میسوختند و دعاهای ویژه بدان میخواندند و نیاز خود را از آن میخواستند و این نیاز را از افعال و آثار خاص به زحل می طلبیدند وحاجت آنان برآورده میشد و اکثر به مراد خود میرسیدند. همچنین از مشتری نیز حاجت می طلبیدند و این هم در روز و ساعت مخصوص بدان بود و برای مشتری نیز به کلیۀ خصوصیاتی که درباره زحل یاد کردیم قائل بودند. همچنین دیگر حاجات را از ستارگان میخواستند و آنها را آلهه مینامیدند و خدای تعالی رب ارباب و خدای خدایان بود و گروهی از آنان خورشید را رب ارباب و خدای خدایان (اله الاّلهه) میخواندند. آنان هیاکل را وسیلۀ تقرب به روحانیات قرار داده بودند و روحانیات را وسیلۀنزدیکی به باری تعالی میدانستند، چه معتقد بودند که هیاکل ابدان روحانیات اند و نسبت آنها به روحانیات همچون نسبت ابدان آدمیان به روحهای آنانست. از اینرو هیاکل را در پرتو حیات روحانیات زنده و گویا می پنداشتند و میگفتند روحانیات در ابدان هیاکل تدبیر و تصرف میکنند و آنها را به جنبش درمی آورند همچنانکه روح درابدان ما تصرف میکند و شکی نیست هر آنکه به شخصی تقرب جوید در حقیقت به روح او تقرب جسته است. آنگاه برحسب عمل کواکب عجایب حیلی استخراج کردند که مایۀ شگفتی بود و آنها عبارت از طلسمات مذکور در کتب و سحر و کهانت و تنجیم و تعزیم و خواتیم و خواص و صور بود که همه آنها در زمرۀ علوم مردم آن روزگار بشمار میرفت. اما اصحاب اشخاص گفتند هرگاه ناگزیر باشیم که وسایطی برگزینیم تا آنها را شفیع و میانجی قرار دهیم هرچند روحانیات را توان بمنزلۀ وسایلی قرار داد ولی هنگامی که آنها را بچشم نبینیم و نتوانیم با آنها بزبان سخن گوییم و با آنها روبرو شویم تقرب به آنها تحقق نخواهد یافت جز اینکه به هیاکل آنها توسل جوییم ولی هیاکل گاه دیده شوند وگاه نتوان آنها را دید زیرا دارای طلوع و غروبند، در شب پدید آیند و در روز نهان شوند از اینرو تقرب و توجه به آنها همواره امکان پذیر نیست و ناگزیر باید صور و اشخاصی در پیش دیدگان ما پیوسته قائم و برپا باشند تا در پیشگاه آنها معتکف شویم و بوسیلۀ آنها به هیاکل توسل جوییم و آنگاه از هیاکل به روحانیات و از روحانیات به خدا سبحانه و تعالی نزدیک شویم، به پرستش آنها بپردازیم تا آنها ما را به خدا نزدیک کنند. از اینرو اشخاصی بصورت بت بر صورت هیاکل هفتگانه برگزیدند و هر شخص یا بت را در برابر هیکلی قرار دادند. (از ملل و نحل شهرستانی چ مطبعۀ حجازی قاهره). و رجوع به صص 213- 224 همان جلد، و اصحاب اصنام شود، نیک سبز گردیدن گیاه. از لغات اضداد است، یا سیاهی سبزی آن زردی آمیخته شدن. (منتهی الارب). شدت یافتن سبزی گیاه، اصحیمام زمین، تغییر یافتن گیاه آن. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). متغیرشدن گیاه زمین. (منتهی الارب) ، پشت دادن یا رفتن باران زمین. (از اقرب الموارد). رفتن و پشت دادن باران زمین. (منتهی الارب) ، اصحیمام زرع، سرما زدن کشت یارو به خشکی نهادن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). سردی زده شدن زراعت و خشک شدن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، زرد شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ کِ)
آکنده اندام از شتر و مردم. (منتهی الارب). شتر یا مرد جسیم ضخم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مطابق نوشتۀ مورخ یونانی ژوستن نام پسر اسکندر مقدونی است که پس از درگذشت وی در پرگام میزیست و مادرش برسین نام داشت. یکی از سرداران به نام مل اگر پیشنهاد کرده بود که هراکل را بجانشینی اسکندر برگزینند و او هنوز کودکی بیش نبود و این کار سر نگرفت. (از ایران باستان پیرنیا ص 1960)
پهلوان داستانهای یونانی است که به عقیدۀ یونانیهای قدیم پس از مرگ نیم خدا گردید. (از ایران باستان پیرنیا حاشیۀ ص 581). هراکلس. هرکول. رجوع به هراکلس و هرکول شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ کِ)
جمع واژۀ ضیکل. (منتهی الارب). رجوع به ضیکل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
صورت و تنه مردم، ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیکل
تصویر هیکل
((هَ کَ))
بنای مرتفع، انسان یا حیوان تنومند، جایی در کنیسه که مراسم قربانی را در آن به جا می آورند، بت خانه، جمع هیاکل
فرهنگ فارسی معین
اندام، بالا، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، ریخت، شکل، قامت، قد، بتخانه، بت، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی پرنده ی آبزی که در کناره های رودخانه زندگی کند و به
فرهنگ گویش مازندرانی
تنها، جدامانده از گروه یا رمه
فرهنگ گویش مازندرانی