جدول جو
جدول جو

معنی هنرپرور - جستجوی لغت در جدول جو

هنرپرور
صاحب هنر، هنرمند، کسی که در پیشرفت هنر و پرورش هنرمندان کوشش کند
تصویری از هنرپرور
تصویر هنرپرور
فرهنگ فارسی عمید
هنرپرور
آنکه برای پیشرفت هنر بکوشد:
هنرپرور و رادو بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج.
فردوسی.
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن.
فرخی.
خسرو غازی محمود محمدسیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.
فرخی.
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور.
ناصرخسرو.
بر هر دو روی سکۀ ایام نام تو
خاقان عدل ورز هنرپرور آمده.
خاقانی.
پس آنگاه گفت ای هنرپروران
بسی کردم اندیشه در اختران.
نظامی.
نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران.
سعدی.
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی.
گر دیگری به شیوۀ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
هنرپرور
صاحب هنر
تصویری از هنرپرور
تصویر هنرپرور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
خوش گذران، تن آسا، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنرور
تصویر هنرور
باهنر، هنرمند، دارای هنر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرپرون
تصویر نرپرون
سیاه درخت، درختی با شاخه های پرخار برگ های دندانه دار گل های کوچک زرد، میوۀ تیره رنگ با سه یا چهار دانه که طعم تلخ و بوی نامطبوع دارد و از آن شیره ای می گیرند که در طب به عنوان مسهل به کار می رود، خوشه انگور، آش انگور، اشنگور، خرزل، کلی کک، شوکة الصباغین، شجرة الدکن، نرپرن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ)
عطرپرورنده:
بخندان از لب آن غنچه باغم
وزان گل عطرپرور کن دماغم.
جامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
آنکه عرض هنر کند. (آنندراج) :
کمال کسب کن اما هنرفروش مباش
دکان خوش است کسی در دکان نمی باید.
کلیم
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَ پَرْ وَ)
پروردن و تربیت کردن هنرمندان را. هنر را بزرگ داشتن. کوشش برای هنر:
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر از طریق هنرپروری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَُ نَرْ وَ)
مرکّب از: هنر + ور، پساوند اتصاف و دارندگی، دارای هنر. هنرمند. باهنر:
غماز را به حضرت سلطان که راه داد
هم صحبت تو همچو تو باید هنروری.
سعدی.
هنرور چنین زندگانی کند
جفا بیند و مهربانی کند.
سعدی.
هنرور که بختش نباشد بکام
به جایی رود کش ندانند نام.
سعدی.
رجوع به هنروری شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ مْ مَ)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) :
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد.
سعدی (گلستان).
ندارند تن پروران آگهی
که پرمعده باشد زحکمت تهی.
سعدی (بوستان).
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی (بوستان).
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کهترنواز. زیردست نواز. بنده پرور. آنکه با چاکران و فرودستان خود مهربان باشد:
از خداوندی و از فضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زادۀ آزادۀ کهترپرور.
فرخی.
رجوع به کهترنواز شود
لغت نامه دهخدا
(حُجْ جَ نَ / نُ)
مخفف گوهرپرور. پرورندۀ گهر. زینت کننده گوهر. ببارآورندۀ گوهر. پرورندۀ مروارید و صدفی که در آن مروارید پرورش یابد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ نْ وی یِ یِ)
دهی است از بخش خضرآباد شهرستان یزد. دارای 428 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات و هنر دستی زنان آنجا کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
کسی که دارای هنری است هنرمند: هنرور چو بختش نباشد بکام بجایی رود کش ندانند نام. (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
سعی درپیشرفت هنروهنرمندان: واین کمال کرم وغایت سخن رانی وهنرپروریست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
آنکه تن خویش را بپروراند و بیاساید تن آسا خوش گذران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنر پرور
تصویر هنر پرور
کسی که درپیشرفت هنر و هنرمندان کوشاست، هنرمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
((تَ. پَ وَ))
تن آسا، خوش گذران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنرور
تصویر هنرور
آرتیست
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حال، بی عار، بی کاره، تن آسا، تنبل، تن پرست، خوش گذران، راحت طلب، تن آسان
متضاد: زرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامحبت، حفی، مهرانگیز، مشفق، مهرورز، مهربان
متضاد: جورپیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هنرپرداز، هنرمند، هنرورز
متضاد: بی هنر
فرهنگ واژه مترادف متضاد