جدول جو
جدول جو

معنی هنرفروش - جستجوی لغت در جدول جو

هنرفروش
(کَ / کِ)
آنکه عرض هنر کند. (آنندراج) :
کمال کسب کن اما هنرفروش مباش
دکان خوش است کسی در دکان نمی باید.
کلیم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
حیله گر، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
کسی که انواع تره بار را به صورت عمده و زیاد خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنرپرور
تصویر هنرپرور
صاحب هنر، هنرمند، کسی که در پیشرفت هنر و پرورش هنرمندان کوشش کند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خوا / خا)
آنکه عنبر بفروشد. فروشندۀ عنبر:
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری.
(هجونامۀ منسوب به فردوسی).
سر زلف را چون درآرد بگوش
کند خاک را باد عنبرفروش.
نظامی.
خار بود نام گل خارپوش
عنبر نام آمده عنبرفروش.
نظامی.
فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
فروشندۀ سر. آنکه کلۀ گوسفند و بز فروشد. کله فروش:
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ دا)
کنایه از کسی است که بظاهر خود را خوب وانماید و بباطن بد باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) :
کم شنیدم چو تو لتنبانی
ترفروشی و خشک جنبانی.
سنائی.
، ریاکار و منافق و محیل و مکار و غدار و شریر، خودبین. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَوَ دَ / دِ)
آنکه خر فروشد. آنکه الاغ فروشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنکه برای پیشرفت هنر بکوشد:
هنرپرور و رادو بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج.
فردوسی.
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن.
فرخی.
خسرو غازی محمود محمدسیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.
فرخی.
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور.
ناصرخسرو.
بر هر دو روی سکۀ ایام نام تو
خاقان عدل ورز هنرپرور آمده.
خاقانی.
پس آنگاه گفت ای هنرپروران
بسی کردم اندیشه در اختران.
نظامی.
نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران.
سعدی.
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی.
گر دیگری به شیوۀ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرفروش:
قدر گهر جز گهرفروش نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار.
فرخی.
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی.
منوچهری.
رجوع به گوهرفروش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ شِ)
لبان. فروشندۀ شیر. که شیر فروختن پیشه دارد. لبنیاتی. (یادداشت مؤلف). فامی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عطرفروشنده. بوفروش. وآن را در عرف هند گندهی خوانند. (آنندراج). کسی که خوشبو می فروشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به عطر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ تَ / تِ بَ)
تاجر و فروشندۀ شکر. (ناظم الاطباء). آنکه شکر فروشد. که به فروش شکر پردازد:
پیرایه گر پرندپوشان
سرمایه ده شکرفروشان.
نظامی.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی.
شکّرفروش مصری دیگر شکر نیارد.
سعدی.
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را.
حافظ.
، معشوق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَنْ نُ فَ / فِ)
کمرفروشنده. کسی که کمربند فروشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
فروشندۀ دایره و غربال. غربال فروش:
کاین فلک زرکش زربفت پوش
هست یکی لولی چنبرفروش.
خواجو
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
باده فروش. می فروش. شرابی. خمار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بارفروش ده. بابل. مامطیر. در قدیم دهی بوده و بارهائی که با کشتی از حاجی ترخان به بندر مشهدسر می آوردند به آن دیه حمل نموده و میفروخته اند لهذا این قریه موسوم به بارفروش ده شده. بتدریج جماعتی از تجار در آن ساکن شدند و آباد شد و در این وقت آبادی زیاد دارد و در تاریخ مازندران مسطور است که در زمان خلفای ثلاثه حضرت امام حسن بن علی (ع) به تسخیر مازندران تشریف آورده در یکی از اماکن متنزهۀ آن که آبگیرها و شکوفه ها و گلها و مرغ ها و بقعۀ مرتفع داشت فرمود بقعه طیبه ماء و طیر و در آن وقت آبادانی آن مختصر بود و در عهد محمد بن خالد بازار و عمارت یافت. در سال صد و شصت مازیار بن قارن مسجد جامع بنیاد کرد و همانا که بارفروش اکنون آن محل است که شهری آباد شده و چون اطرافش جنگل است باره و برج برنمیتابد و مشتمل است بر مساجد وعمارات و مدارس و دکاکین و سراها و بیوتات. جمعیت آن زیاد و از ساری بدریا نزدیکتر است... در خارج شهر میدانی است اخضر موسوم به سبزه میدان و مردابی وسیع در آنجا واقع و در وسط مرداب زمینی مشتمل بر عمارات عالیۀ رفیع و بدیع معروف به بحر ارم، اصل بنای آن ازسلاطین صفویه و آبادیش از پادشاهان قاجاریه است. (مرآت البلدان ج 2 صص 42-43). شهری از مازندران در کنار دریای اکفوده. (ناظم الاطباء). ناحیه ای است در مازندران، حد شمالی بحر خزر، غربی آمل، جنوبی کوههای سوادکوه و شرقی ساری. رود بابل از مغرب آن میگذرد، مرکز شهر بارفروش (بابل) در 42 درجه و 52 دقیقۀ طول شرقی و 32 درجه و 36 دقیقۀ عرض شمالی، در اراضی پستی در مشرق رود بابل بنا شده، فاصله آن از دریا 250 هزار گز و از مهمترین شهرهای مازندران است. جمعیت آن در فصل زمستان در حدود 70000 تن، در تابستان به علت گرماو موقعیت باتلاقی آن کم میشود. شهر نسبهً وسیع است وقدیمترین بنای آن امامزاده قاسم متعلق به هزار سال قبل است و اهالی آن را کلاغ مسجد مینامند. رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 155 و سفرنامۀ مازندران و استرابادرابینو و بابل و بارفروش ده و بابل و مامطیر شود
لغت نامه دهخدا
آنکه در میدانی واسطۀ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آوردۀ زارع یا چاروادار و یا ساربان است. آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطۀ فروشنده و خریدار باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
جبّان. (دهار) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا دَ / دِ)
در فروشنده. فروشندۀ در. آنکه در فروشد:
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش درفروش و لعل شناس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هنر فروش
تصویر هنر فروش
آنکه ادعای هنرمندی و اظهار فضل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنر فروشی
تصویر هنر فروشی
ادعای هنرمندی و اظهار فضل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفروش
تصویر ترفروش
خوش ظاهر و بد باطن، آب زیر کاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنرپرور
تصویر هنرپرور
صاحب هنر
فرهنگ لغت هوشیار
حیلت گر محیل: گفت کای فن فروش دستان خر، گر بدی از جهان بمنت نظر... (سنائی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنیرفروش
تصویر پنیرفروش
فروشنده پنیر جبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
((فَ نْ. فُ))
حیلت گر، فریبکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارفروش
تصویر بارفروش
((فُ))
آن که تره بار را کلی فروشد
فرهنگ فارسی معین