هم نشینی. همنشین شدن. با کسی نشستن: پای درکش ز همنشینی شان دیده بردوز تا نبینی شان. سنائی. - همنشینی کردن، با کسی همنشین و دوست شدن. مجالسه. (یادداشت مؤلف)
هم نشینی. همنشین شدن. با کسی نشستن: پای درکش ز همنشینی شان دیده بردوز تا نبینی شان. سنائی. - همنشینی کردن، با کسی همنشین و دوست شدن. مجالسه. (یادداشت مؤلف)
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)