جدول جو
جدول جو

معنی همع - جستجوی لغت در جدول جو

همع
(قَ وَ)
فرودویدن اشک. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همت
تصویر همت
(پسرانه)
اراده، بلندطبعی، بلندنظری، جوانمردی، انگیزه و پشتکار قوی برای رسیدن به هدف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هما
تصویر هما
(دخترانه)
فرخنده، مبارک، مرغ سعادت، نام دختر گشتاسب پادشاه کیانی و خواهر اسفندیار، پرنده ای با جثه بزرگ که قدما می پنداشتند سایه اش بر سر هر کسی بیفتد به سعادت و خوشبختی میرسد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر بهمن اسفندیار ملقب به چهرزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همج
تصویر همج
مردم پست، فرومایه و احمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همه
تصویر همه
تمام، جمله، جمیع مثلاً همه آمدند،
همگی مثلاً آن ها همه آمدند،
هر مثلاً همه طرف را گشتم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طمع
تصویر طمع
زیاده خواهی، حرص، آز، امید، آرزو، توقع، چشم داشت، برای مثال مکن دزدی و چیز دزدان مخواه / تن از طمع مفکن به زندان و چاه (اسدی - ۲۰۲)
طمع برداشتن: قطع امید کردن
طمع بردن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع بریدن: قطع امید کردن، طمع برداشتن
طمع بستن: به طمع افتادن، حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع خام: توقع بی جا، آرزوی باطل، خواهش چیزی که ممکن نباشد، برای مثال طمع خام بین که قصۀ فاش / از رقیبان نهفتنم هوس است (حافظ - ۱۰۳)
طمع دربستن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن، طمع کردن
طمع داشتن: آزمند بودن، حریص بودن، توقع داشتن
طمع کردن: حرص ورزیدن، زیاده خواهی، توقع داشتن، انتظار داشتن
طمع گسستن: طمع بریدن، قطع امید کردن، ترک آز کردن، برای مثال طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی / طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی (سعدی۱ - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمع
تصویر جمع
مفرد جموع، جماعت، گروه، گروه مردم، در ریاضیات یکی از چهار عمل اصلی حساب که چند عدد را روی هم می نویسند و آن ها را به هم می افزایند،
قرار دادن دو یا چند چیز در کنار یکدیگر، گرد آوردن، فراهم آوردن، آسوده مثلاً حواس جمع،
در کنار یکدیگر، در دستور زبان علوم ادبی ویژگی کلمه ای که بر بیش از دو شخص یا دو چیز دلالت کند و علامت آن در فارسی «ان» و «ها» است مانند مردان، اسبان، دست ها، شمشیرها،
در ادبیات در فن بدیع آرایه ای که در آن شاعر دو چیز یا بیشتر را در یک صفت یا یک حالت جمع کند، برای مثال همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت / وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است (سعدی - ۳۵۱)
جمع کردن: جمع آوری کردن، فراهم آوردن، گرد کردن
جمع آوردن: جمع آوری کردن، فراهم آوردن، گرد کردن، جمع کردن
جمع بستن: در دستور زبان علوم ادبی کلمۀ مفرد را به صورت جمع درآوردن، در ریاضیات چند عدد را روی هم نوشتن و آن ها را به هم افزودن
جمع سالم: در دستور زبان عربی جمعی که در آن کلمۀ مفرد تغییر نکند و فقط علامت جمع به آن افزوده شود مانند مسلمون
جمع مکسر: جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل می شود نه با افزودن علامت های جمع مانند رجال (جمع رجل) و رسل (جمع رسول)
جمع غیرسالم: جمع مکسر، جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل می شود نه با افزودن علامت های جمع مانند رجال (جمع رجل) و رسل (جمع رسول)
جمع و تفریق: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر دو یا چند چیز را مشمول حکم واحد قرار دهد آنگاه با ذکر صفات متمایز میان آن ها جدایی قائل شود، برای مثال منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد / من به شیرین سخنی، تو به نکویی مشهور (سعدی۲ - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همت
تصویر همت
قصد، اراده و عزم قوی، بلند طبعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمع
تصویر سمع
گوش، آنچه شنیده شود، حس شنوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمع
تصویر شمع
موم، ماده ای که از مخلوط پیه، آهک و اسید سولفوریک می سازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار می دهند، وسیله ای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و به وسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده می شود و گاز منفجر می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همی
تصویر همی
همچنین، اینک، همیشه، پیوسته، بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند مثلاً همی رفت، همی گفت، همی رود، بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تاکید می کند مثلاً همی رو
فرهنگ فارسی عمید
(تَزْ)
تباکی کردن. (ناظم الاطباء). تباکی. (اقرب الموارد). گریستن، جاری شدن آب و اشک. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
فرودویدن اشک و آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). همع. (اقرب الموارد). رجوع به همع شود
لغت نامه دهخدا
پهلو بپهلوی هم - سواره یا پیاده - حرکت کردن: سلام و صلواتی که از جهت انفاس رحمانی با نفحات ریاض قدس همعنانی کند، برابری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همت
تصویر همت
آرزو و خواهش و غم و اراده
فرهنگ لغت هوشیار
گرسنگی، سگالش بد، مگس خر، گوسفند لاغر، گول: مرد، بی سر و پا نوعی مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسفند و خر نشیند، گوسفند لاغر، میش کلانسال، مردم فرومایه و احمق. یا همج رعاع. (همج جمع همجه. پشه خرد رعاع عوام مردم) عوام مردم عوام الناس. توضیح الناس ثلثه: عالم ربانی و متعلم علی سبیل نجاه وهمج رعاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجع
تصویر هجع
بیخود بی خویشتن، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاع
تصویر هاع
آزمند، بد دل، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامع
تصویر هامع
همدل و موافق، مشابه و یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمع
تصویر لمع
روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمع
تصویر قمع
چیره شدن بر کسی و خوار و ذلیل گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمع
تصویر طمع
امید دارنده، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمع
تصویر صمع
جمع اصمع، خرد گوشان مردان خرد گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمع
تصویر زمع
لرزیدن اندام لرزه براندام فتادن ترسو، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمع
تصویر جمع
رستاخیز، قیامت، گرد کردن، فراهم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک میسازد و میان آن فتیله قرار میدهند که برای روشن کردن، و نیزآلتی است در موتور اتومبیل که در سر سیلندرها قرار دارد و بوسیله آن جرقه بداخل سیلندر زده میشود، موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، شنوائی، پذیرفتن و اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمع
تصویر خمع
تنگان، دزد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هما
تصویر هما
فرخنده، مرغ خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همت
تصویر همت
پشتکار، تلاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همه
تصویر همه
کل، تمام، کلیه
فرهنگ واژه فارسی سره