جدول جو
جدول جو

معنی همسر - جستجوی لغت در جدول جو

همسر
زن یا شوهر، برای مثال همسری یافتم که هم سر او / نیست کس در دیار و کشور او (نظامی۴ - ۶۶۷)، کنایه از همقد، کنایه از برابر، کنایه از برابر در بلندی یا در قدرومرتبه
تصویری از همسر
تصویر همسر
فرهنگ فارسی عمید
همسر
(هََ سَ)
برابر. عدیل. (آنندراج). نظیر. همانند:
به گوهر سیاوخش را همسر است
برادرش و زآن تخم و آن گوهر است.
فردوسی.
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.
فردوسی.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان.
فرخی.
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟
فرخی.
ای خسروی که بخت تو را چرخ همسر است
تو با بلند چشمۀ خورشید همسری.
فرخی.
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
اسدی.
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
ناصرخسرو.
نیست بر من پادشاهی آز را
میر خویشم، نیست میری همسرم.
ناصرخسرو.
زآن مقام اندیش کآنجا همسر است
با رعیت هم امیر و هم زعیم.
ناصرخسرو.
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همسر است.
ناصرخسرو.
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد.
مسعودسعد.
در ترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّی است با او جو برابر یافتند.
ظهیر.
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پای و سر
نعل پی شان همسر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر سرفشان
نعلین پای، همسر تاج سکندرش.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
همسری یافتم که همسر او
نیست اندر دیار و کشور او.
نظامی.
گفتمش همسر تو سایۀ توست
تاج مه جای تخت پایۀ توست.
نظامی.
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درّندگان دگر.
نظامی.
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.
نظامی.
با بدان کم نشین که همسر بد
گرچه پاکی، تو را پلید کند.
سعدی.
ترکیب ها:
- همسر آمدن. همسر داشتن. همسر شدن. همسر کردن. همسر گردیدن. همسری. رجوع به این مدخل ها شود.
، شریک زندگی. هر یک از زن و شوهر:
سزا باشد و سخت درخور بود
که با زال رودابه همسر بود.
فردوسی.
وز آن پس چنان خواهم از کردگار
که با من شود همسر و نیک یار.
فردوسی.
همه چیز داری که آن درخور است
نداری یکی چیز و آن همسر است.
نظامی.
همخوابۀ عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز.
نظامی.
تو را من همسرم در هم نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی ؟
نظامی.
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهدکه بازبستۀ عقد فلان شود.
سعدی.
یکی پیر درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش...
سعدی.
، هم سخن. رفیق راه: با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار می بودند همسر می گشتند و سخن می گفتند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
همسر
برابر، عدیل، نظیر، همانند و نیز بمعنای زن یا شوهر هم می باشد
تصویری از همسر
تصویر همسر
فرهنگ لغت هوشیار
همسر
((~. سَ))
هم اندازه، برابر، زن یا شوهر
تصویری از همسر
تصویر همسر
فرهنگ فارسی معین
همسر
زوجه، عیال
تصویری از همسر
تصویر همسر
فرهنگ واژه فارسی سره
همسر
برابر، مساوی، همال، همدوش، همرتبه، هم سنگ، بانو، جفت، حرم، زن، زوجه، عیال، زوج، شوهر، مرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همسر
1ـ اگر مردی همسر خود را به خواب ببیند، علامت آن است که امور خانه اش نابسامان خواهد شد. ، 2ـ اگر مردی خواب ببیند همسرش با او رفتاری بسیار مهربانانه دارد، علامت آن است که در تجارت سود فراوانی به دست می آورد.
3ـ اگر زنی خواب ببیند همسرش او را شلاق می زند، علامت آن است که وظایف خود را به خوبی نمی تواند به ثمر برساند و از سوی دیگران سرزنش خواهد شد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
همسر
هم سال و برابر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همبر
تصویر همبر
هم پهلو، برابر، همنشین، همراه، قرین و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همگر
تصویر همگر
به هم آورنده، پیوند دهنده، بافنده، رفوگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همار
تصویر همار
آمار، شمار، عدد و حساب، همواره
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
پیرزن میرنده، ظبی همیر، آهوی خوش اندام. (اقرب الموارد). ظبیه همیر، آهوی مادۀ نیکواندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مقدار یک فرسنگ، در کتاب پهلوی بندهشن، فصل 26 فقرۀ 1، درباره اندازۀ هاسر آمده است: ’یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست’، و دو هاسر به اندازۀ یک اسپراس است، (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 225)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ)
به هم کننده و پیونددهنده چیزها. (انجمن آرا). جولاهه و بافنده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ)
مجدالدین. از شعرای قرن هفتم هجری است. او را در ادبیات فارسی غالباً از روی حکمی که در مقایسۀ امامی هروی و سعدی کرده است می شناسند. سه شاعر معاصر بوده اند. نوشته اند که بعضی از معاصران عقیدۀ او را درباره امامی هروی و سعدی و رجحان یکی بر دیگری پرسیده اند و او گفته است:
در شیوۀ شاعری به اجماع امم
هرگز من وسعدی به امامی نرسیم.
و میگویند سعدی این شعر را شنیده و رنجیده و به طنز گفته است:
همگر که به عمر خود نکرده ست نماز
آری چه عجب گر به امامی نرسد؟
آگاهی از او و زندگیش بسیار نیست. همگر به معنی بافنده و جولاهه است و این شاید شغل خانوادگی او یا شغل نخستین خودش بوده است. اصل او از یزد بوده و در حمایت بهاءالدین جوینی حکمران عراق و فارس میزیسته است که در سال 678 هجری قمری وفات یافت. از زندگی او جز این چیزی نمی دانیم. عبید زاکانی یکی دو حکایت مزاح آمیز درباره او و بهاءالدین جوینی صاحبدیوان آورده است. تاریخ وفات او را به سال 686 نوشته اند. از بیت های معدودی که در جنگها و تذکره ها از او نقل کرده اند پیداست که شاعری پرمایه و لطیف طبع بوده است. او راست:
باز این مخالفان که ره جنگ میزنند
بر ساز ما نوای کج آهنگ میزنند.
بر عشق خوب ما رقم زشت می کشند
بر نام وننگ ما دغل ننگ میزنند.
سنگین دلان تیره ضمیر از خلاف عهد
بر آبگینۀ دل ما سنگ میزنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکستۀ دلتنگ میزنند
می ننگرندعیب گریبان خویشتن
در دامن حکایت ما چنگ میزنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگدلان هنوز ره جنگ میزنند.
نیز این غزل از اوست:
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصۀ من اندر اگر مرد اگر زن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل درآمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نوآوردۀ من است
مسکین دلم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زآنکه عشق را
خون دوصدهزار به از من بگردن است.
رجوع به مجلۀ سخن دورۀ 16 شمارۀ 1 شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
درم و دینار. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حواشی معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ)
برابری و مساوات. (آنندراج) :
شیربیابان را با مرد جنگ
همسری و همبری و شرکت است.
ناصرخسرو.
نی زرّ خالصی ؟ ز پی همسری ّ جو
موقوف حکم پله وشاهین چه مانده ای ؟
خاقانی.
برون آرش از دعوی همسری
کز این پایه دارا کند سروری.
نظامی.
درخت کدو تا نه بس روزگار
کند دعوی همسری با چنار.
نظامی.
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده.
نظامی.
نحس شاگردی که با استاد خویش
همسری آغازد و آید به پیش.
مولوی.
همسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند.
مولوی.
- همسری جستن، خود را برتر از دیگری دیدن، یا کوشش برای برابر شدن با کسی:
کسی کاو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
، زناشویی. ازدواج:
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان). برابر:
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش.
دقیقی.
چو سروی که با ماه همبر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود.
فردوسی.
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید.
فردوسی.
به شادی به روئین دژ اندر شویم
نشینیم و با ماه همبر شویم.
فردوسی.
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند
زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود.
فرخی.
خم چوگان به گوی برزد و شد
گوی او با ستارگان همبر.
فرخی.
دولتی دارد چندان که براندیشد دل
دولت عالی با همت عالی همبر.
فرخی.
گر شکر خوردی پریر و دی یکی نان جوین
همبر است امروز ناچار این جوین با آن شکر.
ناصرخسرو.
هرچند که بر منبر نادان بنشیند
هرگز نشود همبر با دانا نادان.
ناصرخسرو.
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند را همبر مه بدید.
اسدی.
، همسر. همدم:
نگارا تا تو بودی همبر من
ز نوشین خواب بودی بستر من.
فخرالدین اسعد.
، روبه رو:
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
بوطاهر.
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.
، با هم. همراه:
بدی و بهی نیش و نوش است همبر
تو بردار از آن نوش و از نیش بگذر.
ناصرخسرو.
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم.
اسدی.
بزرگی که با آسمان همبر است
ز تخم براهیم پیغمبر است.
اسدی.
دری بست و دری هم زود بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 95).
بوده با ایوب همسر در گه صبر و شکیب
گشته با جبریل همبر در گه خوف و رجا.
مسعودسعد.
ماه نو دیدی ؟ لبت بین، رشتۀ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
علم دین، علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 173).
ترکیب ها:
- همبر آمدن. همبری. رجوع به این دو مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان بالای شهرستان اردستان که 145 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خشکبار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ سِرر/ سِ)
رازدار. هم راز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ ما)
ابر نیک روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همارا. رجوع به همارا و هماره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ سَ)
دهی است از دهستان کنارک بخش شهرستان چاه بهار. سکنۀ آن 350 تن. آب آنجا از چاه و باران. محصول عمده آنجا غلات، ذرت، خرما و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همیر
تصویر همیر
مردنی: پیرزن، خوشخرام: آهو
فرهنگ لغت هوشیار
بهم کننده پیونددهنده چیزها، رفوگر: و را عالی ترین منصب تمام است قضای همگر و جلواه دادن، (پوربهای جامی رشیدی) توضیح رشیدی گوید: در اکثر فرهنگها بمعنی جولاه گفته زیرا که تار و پود را بهم میکند و این معنی اگر چه بحسب معنی ترکیبی درست است اما از شعر پوربها معنی رفوگر ظاهرمیشود و مجد همگر نیز رفوگر بوده نه جولاهه والله اعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همار
تصویر همار
شماره حساب، آمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همبر
تصویر همبر
قرین و نظیر
فرهنگ لغت هوشیار
هم قدیهم قد و قامتی، همشانی همرتبگی، نظیر بودن قرین بودن، شوهر بازوجه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
واحدمسافت درایران باستان وآن معادل یک فرسنگ و یک فرسنگ معادل هزار گام و هر گام معائل دو پا بود و دو هاسر معادل یک اسپراس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاسر
تصویر هاسر
((سْ))
واحد مسافت در ایران باستان و آن معادل یک فرسنگ بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همگر
تصویر همگر
((هَ گَ))
بافنده، رفوگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همبر
تصویر همبر
((هَ بَ))
قرین، همنشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همار
تصویر همار
((هَ))
آمار، شماره، عدد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسو
تصویر همسو
همجهت، هم جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
متقارب، همگرا، یک جهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد