دهی است از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری بستک و کنار راه شوسۀ بستک به لنگه. جلگه ای است گرمسیر و دارای 1644 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله، خرما، صیفی و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری بستک و کنار راه شوسۀ بستک به لنگه. جلگه ای است گرمسیر و دارای 1644 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله، خرما، صیفی و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان در 5 هزارگزی جنوب غربی بندرگز بین دو راهی بندر گزبهشهر و گرگان در دشت معتدل هوایی واقع و دارای 980 تن سکنه است. آبش از یک چشمۀ بزرگ و دو چشمۀ کوچک و محصولش برنج، غلات، پنبه، کنجد، مختصر نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان در 5 هزارگزی جنوب غربی بندرگز بین دو راهی بندر گزبهشهر و گرگان در دشت معتدل هوایی واقع و دارای 980 تن سکنه است. آبش از یک چشمۀ بزرگ و دو چشمۀ کوچک و محصولش برنج، غلات، پنبه، کنجد، مختصر نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت درّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زَانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت دُرّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
برنگ چیزی درآمدن: و در کوره قریحت زیرکان تابی یابد همرنگ زر شود، سجیه و عادت کسی را اتخاذ کردن: بگریز ای میر اجل، از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما. (دیوان کبیر) یا همرنگ جماعت شدن، به آداب وعادات جماعت رفتار کردن: آدمی برای آنکه از قافله عقب نماند باید همرنگ جماعت شود)
برنگ چیزی درآمدن: و در کوره قریحت زیرکان تابی یابد همرنگ زر شود، سجیه و عادت کسی را اتخاذ کردن: بگریز ای میر اجل، از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما. (دیوان کبیر) یا همرنگ جماعت شدن، به آداب وعادات جماعت رفتار کردن: آدمی برای آنکه از قافله عقب نماند باید همرنگ جماعت شود)