جدول جو
جدول جو

معنی همتاب - جستجوی لغت در جدول جو

همتاب
هم زور، برای مثال در ایران جز او نیست همتاب من / ندارد هم او نیز پایاب من (فردوسی۲ - ۱/۱۲۰)
تصویری از همتاب
تصویر همتاب
فرهنگ فارسی عمید
همتاب(هََ)
هم تاب. هم زور (تاب به معنی مقاومت و توانایی است) :
در ایران جز او نیست هم تاب من
ندارد هم او نیز پایاب من.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
همتاب
هم زور
تصویری از همتاب
تصویر همتاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همتا
تصویر همتا
(دخترانه)
نظیر، مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
(دخترانه)
ماه تابان، ماه تابناک، نور و روشنایی ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همتا
تصویر همتا
مثل، مانند، شریک، هم جنس، برابر، همسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
تابش ماه، روشنایی ماه، مهشید، ماهتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاب
تصویر متاب
بازگشتن به سوی حق، توبه و بازگشت از گناه
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) :
شه نیمروز آنکه رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام.
فردوسی.
به پور گرامی سپرد آن سپاه
که فرزند او بود و همتای شاه.
فردوسی.
نیابم دگر نیز همتای او
به رفتار و زور و به بالای او.
فردوسی.
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا.
فرخی.
بر من بیهده تر زآن به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتای و قرین.
فرخی.
زهی خسروی کز همه ی خسروان
به مردی تو را نیست همتا و یار.
فرخی.
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است.
فخرالدین گرگانی.
خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی).
تأویلش از خزانه تو آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا.
ناصرخسرو.
نشناخته مر خلق را، چه جویی
آن را که ندارد وزیر و همتا.
ناصرخسرو.
تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص).
آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف شود همتای من.
خاقانی.
عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف، خیره سری می کند.
خاقانی.
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه به اندازۀ بالاش نیست.
نظامی.
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروه طوطیان همتای تو.
مولوی.
پس تو همتای نقش دیواری
که همین چشم و گوش و لب داری.
سعدی.
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نمودی در آیینه همتای خویش.
سعدی.
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت.
سعدی.
ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی.
سعدی.
- بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی).
بی نظیری چو عقل بی همتا
ناگزیری چو جان ناگذران.
عطار.
- نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی).
، متناسب. جور. هم آهنگ:
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
رودکی.
به ایران نه مردی به بالای او
نبینم همی اسب همتای او.
فردوسی.
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود.
نظامی.
، همنشین. دوست. مصاحب:
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
، همسر. (برهان). جفت. یار:
کدام آهو افکند خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر.
فردوسی.
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدند بر گاه شاه و سپاه.
فردوسی.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
اسدی.
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ رَ)
از ’ت وب’، از گناه بازگشتن. (ترجمان القرآن). بازگشتن از گناه. (زوزنی). تاب الی اﷲ توبا و توبه و متاباً و تابه و تتوبه، بازگشت از گناه. تائب و توّاب نعت است از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بازگشتن. (غیاث) ، توفیق توبه دادن خدای کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آسان گردانیدن دشواری کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، باز مهربان شدن. تواب نعت است از آن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای رجوع. (غیاث). جای بازگشتن. بازگشتنگاه. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید:
فیض پیران چو نوجوانان نبود
مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود.
(از غیاث اللغات) (از آنندراج).
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی گرگانی.
چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152).
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب.
ناصرخسرو.
نردبان پایه کی بود مهتاب.
سنائی.
مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه).
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب.
سوزنی.
ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب.
وطواط.
چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه.
انوری.
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است.
انوری.
از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزی من هم نرود صورت مهتاب.
خاقانی.
به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب.
خاقانی.
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد.
خاقانی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
نظامی.
ز شرم چشم او در چشمۀ آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب.
نظامی.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
به شب تابنده تر بودی ز مهتاب.
نظامی.
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود.
مولوی.
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مولوی.
مهتاب که نور پاک دارد
از بانگ سگی چه باک دارد.
مولوی.
شب هجران دوست ظلمانی است
ور برآید هزار مهتابش...
سعدی (بدایع).
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است.
سعدی (طیبات).
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب.
سعدی (بدایع).
گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم
خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست.
امیرخسرو.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم.
حافظ.
- مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف).
- مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) :
شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام
سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام.
میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج).
زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت
حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت.
میان ناصرعلی (از آنندراج).
- مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود.
- مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی.
انوری.
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی.
قاآنی.
- مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) :
آن چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر.
مولوی.
- مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن:
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که از او مهتاب پیموده خریم.
مولوی.
- مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن.
- مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر.
- مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد.
- امثال:
مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760).
، ماه. قمر:
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
فیروز مشرقی.
از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همتا. (یادداشت مؤلف) :
دین از تو منظم شد چون رشتۀ لؤلؤ
چون جنس به جنس آمد و همتاه به همتاه.
سوزنی.
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 38)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همتا
تصویر همتا
همجنس، همزاد، همانند، قرین، شبیه
فرهنگ لغت هوشیار
پتت (توبه)، گره گشایی، باز مهربانی بازگشتن از گناه، بازگشت از گناه توبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همتای
تصویر همتای
همتا
فرهنگ لغت هوشیار
همتا: ظفریابی که یابد هر چه جوید بعالم جز شریک و مثل و همتاه. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
نوری که از کره ماه به سطح زمین میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهتاب
تصویر مهتاب
((مَ))
پرتو ماه، روشنی ماه، تابش نور ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متاب
تصویر متاب
((مَ))
بازگشت از گناه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتا
تصویر همتا
((هَ))
نظیر، مانند، معادل، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتا
تصویر همتا
بدیل، نظیر، مشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
ماهتاب، مهشید، روشنایی ماه، قمراء
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابر، عدیل، قرین، کفو، مانند، مثل، نظیر، همال، همانند
فرهنگ واژه مترادف متضاد