جدول جو
جدول جو

معنی همبون - جستجوی لغت در جدول جو

همبون
کیسه، دامن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همگون
تصویر همگون
هم رنگ، همانند، شبیه
فرهنگ فارسی عمید
(هََ چُنْ)
همچو. مانند. چون. نظیر:
ایستاده دید آنجا دزد غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
انگشت بر رویش مانند بلور است
پولاد بر گردن او همچون لاد است.
خسروانی.
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم.
منجیک.
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکری.
یکی بیشه ای دید همچون بهشت
که گفتی سپهر اندر او لاله کشت.
فردوسی.
چو بشنید مهراب شد شادمان
به رخ گشت همچون گل ارغوان.
فردوسی.
چو بیرون شد از شهر خود با سپاه
بر او روز همچون شب آمد سیاه.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست.
عسجدی.
بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب
راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ.
منوچهری.
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
کسائی.
... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه).
زیر آن اژدهای همچون قیر
می شد از ریزش آب معنی گیر.
نظامی.
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر.
نظامی.
شب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب.
نظامی.
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری مینماید در جسد.
مولوی.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
دگر با ما مگو ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی.
سعدی.
به گیتی بتر زین نباشد بدی
جفابردن از دست همچون خودی.
سعدی.
کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند
بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) :
دو روز این یکی رنج بر تن نهیم
دو دیده به کوه هماون نهیم.
فردوسی.
علف تنگ بوداندر آن رزمگاه
از آن بر هماون کشیدم سپاه.
فردوسی.
بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره
گر کوه هماون بتوان سود به هاون.
قطران.
شکرلب نوش از بوم هماون
سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن.
فخرالدین اسعد
لغت نامه دهخدا
(هَُ ما)
همایون: خاک بارگاه همیون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه). رجوع به همایون شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زنی که در زمان ضحاک برادر خود را از بند ضحاک نجات داد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته هربو از گیاهان اگر چه هربو چون ضمیران بود در شکل کجا توان شبه ضمیران به هربو کرد (اثیر اخسیکتی)
فرهنگ لغت هوشیار
مانند همانند مثل مشابه: ... همچون صورت تیشه که تمام کننده تیشه است.: ندانم نوحه قمری بطرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیون
تصویر همیون
فرانسوی تازی گشته گورخر تبتی (جکتای)
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه ای که ازپوست نازک دباغی شده حیوانهایی نظیر بز وگ وسفند تهیه می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همچون
تصویر همچون
((~. چُ))
چون، مانند، همچو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همچون
تصویر همچون
به عنوان، بعنوان، از قبیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همبود
تصویر همبود
جامعه
فرهنگ واژه فارسی سره
هماهنگ، هم لون، یکسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انبان، همیان، کیسه ی چرمی، همان
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
دو نفر که گاو نر خود را برای شخم زدن جفت نمایند
فرهنگ گویش مازندرانی