جدول جو
جدول جو

معنی همار - جستجوی لغت در جدول جو

همار
آمار، شمار، عدد و حساب، همواره
تصویری از همار
تصویر همار
فرهنگ فارسی عمید
همار
(هََ)
همارا. رجوع به همارا و هماره شود
لغت نامه دهخدا
همار
(هََ مْ ما)
ابر نیک روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همار
شماره حساب، آمار
تصویری از همار
تصویر همار
فرهنگ لغت هوشیار
همار
((هَ))
آمار، شماره، عدد
تصویری از همار
تصویر همار
فرهنگ فارسی معین
همار
هموار صاف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هامر
تصویر هامر
(پسرانه)
ابر باران زا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همام
تصویر همام
(پسرانه)
ارجمند، دارای مقام و منزلت، دارای فضایل، نام یکی از شعرا و سخنگویان مشهور در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عمار
تصویر عمار
(پسرانه)
مرد با ایمان، ثابت و استوار، نام پسر یاسر از یاران پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هماره
تصویر هماره
همواره، همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همارا
تصویر همارا
همواره، همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ رَ / رِ)
مخفف همواره، یعنی همیشه و دائم. (برهان). پیوسته. هموار. همواره. دائماً. (یادداشت مؤلف) :
فضل او خوان گر همه توحیدخواهی گفت تو
زآنکه فضل او هماره قدرت یزدان بود.
مجلدی گرگانی.
وین خیمۀ کبود نبینند و این دو مرغ
کایشان هماره از پس دیگر همی پرند.
ناصرخسرو.
رجوع به همواره و همار شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شه مار. سهار یا شهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دورۀ ساسانیان در تصرف آنان بوده و فریم (قرم) نام داشت که آبادترین شهر آن شهماربوده است. رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 199 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 398 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت بر زمین زدن اسب سم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همواره و همیشه. (اسدی). همواره و همیشه و دائم. (برهان) :
گزیده چهار توست بدو درج ها نهان
همارا به آخشیج همارا به کارزار.
رودکی (از فرهنگ فارسی معین).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید همارا و تاسه.
انوری.
رجوع به همواره و هماره و همار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمر. (منتهی الارب). کثیرالکلام. مهذار. (اقرب الموارد). سخت بیهوده گوی. (آنندراج). آنکه سخن وی فرونرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
چون عظیم باشد اگر کار بود اگر چیزی وشگفت بسیار است و غایت. (لغت فرس اسدی) (اقبال). عظیم و بی کرانه و بسیار را گویند از هرچه باشد. (اوبهی). بسیار... و به معنی عجب نیز آمده، عمید لوبکی گوید: شادیت باد همیشه... و خسرو گوید: زین سان که بینم...، لیکن در این دو بیت به معنی بسیار به طریق انکار نیز راست می آید. (رشیدی). بسیار باشد... و نیز به معنی کاری یا چیزی عظیم آمده و در نسخۀ میرزا به معنی عجب نیز آمده و این بیت امیرخسرو مؤید اوست: در بند پرواز...، ظاهراً مؤلف این بیت را بد فهمیده و همان معنی بسیار بسیار خوب است به طریق کنایه و طرز استفهام. (فرهنگ خطی). عظیم و بزرگ و بسیار. (از جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). بی نهایت. وافر. بیکران. کار بزرگ و عظیم و هرچیزی بسیار عجیب و بی اندازه. (برهان قاطع). عظیم و بی حد بود اگر کاری باشد و گر چیزی. (صحاح الفرس). و به همین معانی با زای نقطه دار (نهماز) هم هست که بر وزن شهناز باشد. (برهان قاطع). نهماز، تصحیف است. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). نهمار مرکب است از دو جزء: ’نه’ که علامت نفی است و ’مار’ به معنی عدد... پس نهمار یعنی بی عدد و بی شمار، از این لحاظ به معنی ناممکن و دشوار هم استعمال شده، نهمار درست به معنی بی مر است. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسرش بند.
رودکی.
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمارشاد.
فردوسی.
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنج کش بودی در طاعت یزدان نهمار.
فرخی.
گر تو به هر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.
منوچهری.
گوئی علمی از سقلاطون سپید است
از باد جهنده متحرک شده نهمار.
منوچهری.
نهمار در اینجا نکند زیست هشیوار.
منوچهری.
خدایگانا برهان حق به دست تو بود
اگر چه باطل یکچند چیره شده نهمار.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 279).
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوسنگی را به کف کردش گزین.
طیان.
خوب حالی است از او ملک زمین را الحق
گرم کاری است بر او سعد فلک را نهمار.
مختاری.
عمید دولت از اینگونه عاشق است بر او
چه سخت کاری کاین کار عاشقان نهمار.
سوزنی.
گر عالم رومی وش زنگی شعف است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش.
خاقانی.
اینت شهباز گر پی چو منی
صید نسرین کرده ای نهمار.
خاقانی.
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم.
عطار (دیوان چ تفضلی ص 730).
مرا به کام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تحمل آن بار عاجزم نهمار.
کمال الدین اسماعیل.
از جانبین در این حملات بسیار کشته شد و بسیار مجادلت کردند و نهمار مکایدت و مکابدت. (جهانگشای جوینی). اگر چه... مقاومت بسیار نمودند و نهمار تجلدهاکرد. (جهانگشای جوینی)، مشکل. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع). دشوار. (برهان قاطع). عجب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی) (جهانگیری) :
شادیت باد همیشه که ز غم خصم امروز
شد چنان زار که نهمار به فردا برسد.
عمید لوبکی.
در بند پرواز است جان بگذارسیرت بنگرم
زینسان که بینم حال خود نهمار بینم دیگرت.
امیرخسرو.
، همواره. همیشه. (فرهنگ فارسی معین)، یکبارگی. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). همه. (برهان قاطع). کلاً. (فرهنگ فارسی معین)، بدرستی. کاملاً. واقعاً (فرهنگ فارسی معین) :
از پس نهمار تا چه گفت معزی
هر که کند قصد ملک و تخت بنهمار.
سوزنی (یادداشت بخط مؤلف).
-نهمار شدن:
خلق گفتند این گدای کشتنی است
کشتن این مدعی نهمار شد.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمار
تصویر دمار
هلاک، انقراض، زال، محو شدن، هلاکی، دم و نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمار
تصویر آمار
حساب، شماره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همارا
تصویر همارا
همواره و همیشه، پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
بی شمار، فراوان، بی نهایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذمار
تصویر ذمار
زینهار، عهد، زنهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
((نِ یا نَ))
بزرگ، عظیم، بسیار، فراوان، کاملاً، واقعاً، پیوسته، همیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هماره
تصویر هماره
((هَ ر))
همواره، همیشه، دایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همارا
تصویر همارا
((هَ))
همواره، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمار
تصویر آمار
جمعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهار
تصویر مهار
کنترل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هماره
تصویر هماره
معمولا، نوعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمار
تصویر نمار
ایما و اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمار
تصویر شمار
تعداد، جمعیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هماد
تصویر هماد
مجتمع، تمام، مجتمع
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیار، بی حد، بی شمار، بی مر، بی نهایت، زیاد، فراوان، کثیر، وافر، براستی، حقیقتاً، کاملاً، واقعا، مدام، همواره، همیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دایم، علی الاتصال، علی الدوام، مدام، هماره، همواره
فرهنگ واژه مترادف متضاد