هرات. (غیاث) : همه شاهان را خاک کف پای تو کند از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه. منوچهری. چو خدمت تو که مقصودم است حاصل نیست مرا یکی است نشابور وبلخ و مرو و هراه. انوری
هرات. (غیاث) : همه شاهان را خاک کف پای تو کند از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه. منوچهری. چو خدمت تو که مقصودم است حاصل نیست مرا یکی است نشابور وبلخ و مرو و هراه. انوری
هر درخت عظیم خاردار است، و آن بر دو قسم است خالص و غیرخالص، و درخت ام غیلان را نیز نامند. (مخزن الادویه). اسم جنس اشجار کوچک خاردار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسمی است که واقع شده است بر هر درختی که از درختهای خارناک باشد مانند عوسج و قتاد و قرظ و سدر و امثال آن. (اختیارات بدیعی). هر درختی که بزرگ شود و خاردار باشد، و درخت خاردار کوچک را عض ّ گویند، و درختان خاردار که نه عض هستند نه عضاه، عبارتند از شکاعی ̍ و حلاوی ̍ و حاذ و کب و سلّج. یک دانۀ آن عضاهه و عضه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضاهه شود
هر درخت عظیم خاردار است، و آن بر دو قسم است خالص و غیرخالص، و درخت ام غیلان را نیز نامند. (مخزن الادویه). اسم جنس اشجار کوچک خاردار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسمی است که واقع شده است بر هر درختی که از درختهای خارناک باشد مانند عوسج و قتاد و قرظ و سدر و امثال آن. (اختیارات بدیعی). هر درختی که بزرگ شود و خاردار باشد، و درخت خاردار کوچک را عِض ّ گویند، و درختان خاردار که نه عض هستند نه عضاه، عبارتند از شُکاعی ̍ و حُلاوی ̍ و حاذ و کب و سُلَّج. یک دانۀ آن عضاهه و عضه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضاهه شود
کرتن کله، که آن نوعی حیوان شبیه سوسماراست. این نام در کتاب شرایع محقق در شمار محرمات ذکر شده، و محشی معنی آن را ’کرتن کله’ ذکر کرده است و صحیح می باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : وکذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الخز و الفنک و السمور و السنجاب و العضاه و اللحکه. (شرایع محقق حلی، کتاب الاطعمه و الاشربه). رجوع به کرتن کله شود
کرتن کله، که آن نوعی حیوان شبیه سوسماراست. این نام در کتاب شرایع محقق در شمار محرمات ذکر شده، و محشی معنی آن را ’کرتن کله’ ذکر کرده است و صحیح می باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : وکذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الخز و الفنک و السمور و السنجاب و العضاه و اللحکه. (شرایع محقق حلی، کتاب الاطعمه و الاشربه). رجوع به کرتن کله شود
درختی است، معروف به طاق. ج، غضا. و منه ذئب غضا. (منتهی الارب). درختی است صحرایی مانند کنار که آتش چوب آن دیر ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). غضاه یکی غضاست. (اقرب الموارد). رجوع به غضا و تاغ شود
درختی است، معروف به طاق. ج، غضا. و منه ذئب غضا. (منتهی الارب). درختی است صحرایی مانند کُنار که آتش چوب آن دیر ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج). غضاه یکی غضاست. (اقرب الموارد). رجوع به غضا و تاغ شود
پشته. کوه گسترده بر زمین. (منتهی الارب)، کوه به یک سنگ سرشته، کوه بلند و دراز و تنها و سرخ رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، باران بزرگ قطرۀ پیوسته. (منتهی الارب). باران. (اقرب الموارد). ج، هضب (ه ض / ه) ، هضاب، هضبات. جج، اهاضیب. (منتهی الارب). ابوزید گوید: اهاضیب، مفردش هضاب و مفرد هضاب، هضب است. (از اقرب الموارد). رجوع به هضاب شود
پشته. کوه گسترده بر زمین. (منتهی الارب)، کوه به یک سنگ سرشته، کوه بلند و دراز و تنها و سرخ رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، باران بزرگ قطرۀ پیوسته. (منتهی الارب). باران. (اقرب الموارد). ج، هضب (هَِ ض َ / هََ) ، هضاب، هضبات. جج، اهاضیب. (منتهی الارب). ابوزید گوید: اهاضیب، مفردش هضاب و مفرد هضاب، هضب است. (از اقرب الموارد). رجوع به هضاب شود
جمع واژۀ هضبه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کوهها و پشته ها: بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). هامون از ازدحام کتاب با هضاب سرافرازی کرد. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ هضبه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کوهها و پشته ها: بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). هامون از ازدحام کتاب با هضاب سرافرازی کرد. (جهانگشای جوینی)
جمع واژۀ راضی. (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ راض. (منتهی الارب). جمع واژۀ راضی. مرد خشنود. (آنندراج). رجوع به راضی شود، جمع واژۀ رضی ّ. (از منتهی الارب). رجوع به رضی شود
هضبه در فارسی کوه پشت، پشته تپه، یک بار بارش کوه گسترده برزمین، کوهی که تنها ازیک پارچه سنگ باشد، کوه درازبلند ومنفرسرخ رنگ، کوه (مطلقا)، پشته کم گیاه، باران بزرگ قطره هضبات. وپیوسته،جمع هضاب
هضبه در فارسی کوه پشت، پشته تپه، یک بار بارش کوه گسترده برزمین، کوهی که تنها ازیک پارچه سنگ باشد، کوه درازبلند ومنفرسرخ رنگ، کوه (مطلقا)، پشته کم گیاه، باران بزرگ قطره هضبات. وپیوسته،جمع هضاب