جدول جو
جدول جو

معنی هصره - جستجوی لغت در جدول جو

هصره(هَُ صَ رَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هصره(هََرَ / هََ صَ رَ)
مهرۀ افسون است که زنان با خود دارند و بدان مردان بند کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
(عَ صَ رَ)
غبار بسیار. (منتهی الارب). غبار، بوی خوش طیب، اعصار برای زوبعه و دختر بالغ. (از اقرب الموارد). رجوع به اعصار شود، جمع واژۀ عاصر. (از اقرب الموارد). رجوع به عاصر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
زمین درشت.
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
گرایش و مهر و مایه و وسیلۀ نزدیکی از رحم و قرابت و خویشی وخویشاوندی و پیوند سببی و معروف و احسان و منت، رسن کوتاه که بدان دامن خیمه را بمیخ استوار کنند. پاچه بند. آخیه. اخیه. آری ّ. ج، اواصر
جمع واژۀ اصار. میخهای طناب، زنبیلها، چادرهائی که در آن گیاه پر کنند، ثقلها. بارها، گناهان، عهدها. پیمان ها، سوراخها (در گوش) ، سوگندان بطلاق زن یا آزادی بنده، نذرها
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
کوتاهی. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
نزدیک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: هو ابن عمی قصرهً، یعنی نزدیک است به نسبت. (منتهی الارب). رجوع به قصره شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
پناه و رهایی جای. (منتهی الارب). ملجاء. (اقرب الموارد) ، نزدیکی و قرابت: هؤلاء موالینا عصره، این جماعت نسبشان به ما التصاق دارد و از نزدیکان ما می باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، مانع شدن دختر رااز شوی کردن و تزویج، أخذ عصره العطاء، پاداش و ثواب بخشش را گرفت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
مادۀ شصر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شصر در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
اسم المره است از مصدر عصر. یک بار فشردن. (از اقرب الموارد) ، درختی است بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ رَ)
جمع واژۀ باصر. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(صِ رَ)
مادرزن و به فارسی خش است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ ذَ رَ / هَُ ذُ رَ)
مرد بسیارسخن و بیهوده گوی. (منتهی الارب). هذر. هذّار. مهذار. (از اقرب الموارد). رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ذِ رَ)
مؤنث هذر. (منتهی الارب). هیذره. مهذار. (از اقرب الموارد). رجوع به هذر شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
دانۀ انگور. (معجم متن اللغه). هبر. رجوع به هبر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
مهره ای است که زنان مردان را بدان بند کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهره ای است که مردان بدان بند کرده یا سحر کرده میشوند. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پاره ای گوشت بی استخوان، پاره ای فراهم آمده از گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بِ رَ / بَ صِ رَ)
قبهالاسلام. خزانهالعرب. رعناء. نام شهری از عراق عرب. (غیاث). شهری از کشور عراق در کنار شطالعرب درنزدیکی محمره (خرم شهر). گویند این لفظ معرب ’بس راه’ است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شهری عظیم است (بعراق) و او را دوازده محلت است هریکی چند شهری از یکدیگر گسسته و گویند که او را صدهزار و بیست وچهارهزار رود است و بنای وی عمر بن الخطاب کرده است رضی اﷲ عنه و اندر عراق هیچ ناحیت نیست عشری مگر بصره. و علوی برقعی از آنجا خروج کرد و گور طلحه و انس بن مالک و حسن بصری و پسر سیرین آنجاست و از وی نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدودالعالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 152). مؤلف معجم البلدان آرد: بصرۀ عراق، طولش هفتاد و چهار درجه و عرضش سی و یک درجه و از اقلیم سیم است بنا بقول ابوبکر انباری بصره در کلام عرب زمین سخت صلب باشد وبقول قطرب زمین سخت سنگلاخ که به سم چارپایان آسیب رساند. قطامی گوید: همینکه مسلمین بحوالی بصره رسیدنددر خاک بصره از دور سنگ ریزه دیدند گفتند: این ارض بصره است یعنی زمین سنگ ریزه و بدین مناسبت بدین نام موسوم شد. بصره در سال چهارده هجری شش ماه قبل از کوفه شهر شد. اقطاع و قرای بصره زیاد و درباره او در اشعار شعرا مدح و ذم بسیار شده است و از جمله عیوب آن را متغیر بودن هوای آن دانسته اند که ساعتی لباس زمستانی و ساعت دیگر لباس تابستانی بتن باید کرد. و از محاسن آن وفور نخل و اهل علم آن است. بنا بنقل حمداﷲمستوفی در نزههالقلوب ص 38 آمده: مردم آنجا اکثر سیاه چهره و اثناعشری اند و زبانشان عربی مغیر است و پارسی نیز گویند. ولایت بسیار از توابع آنجاست از آن جمله است عبادان که ماوراء آن عمارت نیست و مثل ’لیس قریه وراء عبادان’ اشاره بدان است و در فضیلت عبادان حدیث بسیار وارد است و آنرا ثغور شمارند که سرحد مسلمانی است با کفار هند. لسترنج آرد: چون اعراب برای مسکن خود شهرهایی لازم داشتند که پایگاه نظامی آنها هم باشد سه شهر کوفه و بصره و واسط را ساختند. (در حدود نیمۀ اول قرن اول هجری). و در اندک مدتی این شهرها بخصوص کوفه و بصره آبادان گردید و هرکدام مدتی پایتخت دولت امویان شدند و بهمین جهت این دو شهر مدتی معروف به عراقین یعنی دو پایتخت عراق شدند. این شهر بندر تجارتی بزرگ عراق است متصل به حاشیۀ بیابان بمسافت کمی در باختر شطالعرب و کشتی ها از راه دو نهر میان بصره و شطالعرب آمد و رفت میکنند. معنی لغوی این کلمه را سنگ های سیاه دانسته اند در زمان عمر بن خطاب بسال هفده هجری ساخته شد و زمینهای آن میان قبایل عرب که پس از انقراض سلطنت ساسانیان بدانجا مهاجرت کردند تقسیم گردید و بزودی آبادان و یکی از دو پایتخت عراق گردید. بصره بخط مستقیم در دوازده میلی شطالعرب واقع است و بوسیلۀ دو نهر بزرگ معقل و ابله بدان می پیوندد و طول بصره در امتداد شطالعرب است. این شهر دارای کشت زارهای سرسبز و نخلستانهای بارور و وسیع است. رجوع به جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2، نزههالقلوب، مرآت البلدان ج 1، المنجد، قاموس الاعلام ترکی ج 2، شدالازار و خاندان نوبختی شود. بنا بنقل الموسوعه العربیه چ 1965 قاهره جمعیت بصره 164623 تن و شهری است در عراق بر ساحل راست شطالعرب و مهمترین بندر عراق است. فاصله این شهر تاخلیج فارس 118 هزارگز میباشد و در روزگار خلافت عمر بن خطاب (636م.) بنا شد. بنیادگذار آن عقبه بن غزوان است که آنرا بر کنار بادیه کمی دور از شط در ملتقای راههای آبی و خشکی بنا نهاد. گذشته از اینکه مرکز تجارتی مهمی بود در روزگار خلافت عباسیان از مراکز فرهنگی نیز بشمار میرفت و پس از انقراض عباسیان از رونق افتاد و در معرض جنگهای ترکان و ایرانیان قرار گرفت ودر دوران جنگ جهانی اول که بوسیلۀ راه آهن به بغدادارتباط یافت و دریانوردی در شط العرب دایر شد این شهر رونق گذشته اش را از سر گرفت. بصره را نخلستانهای بسیار فرا گرفته است. بیشتر صادرات و واردات عراق ازاین بندر است. ارتفاع آن نسبت به سطح دریا دو متر است. جنگ مشهور جمل میان حضرت علی بن ابیطالب (ع) و عایشه در این شهر روی داد. فرودگاه و ایستگاه راه آهن دارد و از زمان استقلال عراق بسیار توسعه یافته است. با هند تجارت وسیعی دارد و در پیرامون آن بهترین خرمابدست آید. (از الموسوعه العربیه چ 1965م. قاهره).
- بحر بصره، دریای بصره. شط العرب:
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش بجرعه ای
ساحل خاک را ز در، موج عطای تو زند.
خاقانی.
و رجوع به دریای بصره شود.
- خرما به بصره بردن، نظیر زیره بکرمان بردن. کارلغو و نابجا کردن:
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حدیقه و گل جنت و گیاه.
قاآنی.
- دریای بصره، بحر بصره. شط العرب:
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجله ای در جرعه دان افشانده اند.
خاقانی.
- فیض بصره یا دجلۀ کور یا بهمن شیر، نام رود پهناوری که از آبهای دجله و فرات تشکیل میگردد و در آبادان (عبادان) بخلیج فارس میریزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود.
- ماه بصره، بنا بنقل ابن البلخی در فارسنامه شامل شهرهای زیر بوده است: و لشکر بصره بحرین و عمان و تیز و مکران و کرمان و پارس و خوزستان و دیگر اعمال و دیار عرب کی متصل آن است بگرفتند و آن ولایتها را ماه البصره گویند. (ص 120 فارسنامۀ ابن البلخی). و رجوع به بصره و ماه البصره شود
لغت نامه دهخدا
شهری در بلاد موآب است که بعضی گمان برده اند که همان بصره حوران باشد که شامل خرابه های بسیار است و محیط آنها تخمیناً پنج میل و عدد ساکنین آن یکصد هزار بوده است لیکن نفوس حالیه اش حدود بیست خانوار باشد و بگمان بعضی این شهر از بناهای رفائیان و اکثر خرابه های آن که فعلاً موجود است در عصر رومانیان ساخته شده است و چون دین مسیح در این شهر نفوذ کرد اکثر اهالی آن نصرانی شدند بطوری که در زمانی هفده اسقف در آن بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
زمین سرخ پاکیزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گلی که با سرخی زند. ج، بصر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
نام مردی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بطنی است از همدان. (منتهی الارب). نام بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ صِرْ رَ)
جمع واژۀ صرار. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ صرار. (ناظم الاطباء). رجوع به صرار و صرار شود
لغت نامه دهخدا
حیز. توضیح به جای حظی صحیح نیست زیرا کلمه فارسی و بشکل هیز به های هوز باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گویدهیز مخنث که مردم حیز گویند و سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم (باب یازدهم) گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای ها حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوطه نیامده است. با این حالت صاحب بهار عجم آنرا به حای حطی ظبط کرده است وبیت ذیل را به میرزا عبدالغنی قبول نسبت داده است: حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی که حیز باشد وبزی دیر در جهان مثل است (خیام پور) اما تلفظ حاء در بعضی لهجه های ایرانی از جمله دزفول و شوشتر وجود دارد و حیز لهجه ایست در هیز توضیح، مولف برهان نویسد قفاهیر بروزن مشاهیر صورت خوب و روی نیکو را گویند و ظاهرا این اشتباه از غلط خواندن شعر نصاب بر او عارض شده در این بیت: ریه شش قفاهیره و وجه روی فخذران عقب پاشنه رجل پای. که قفا بمعنی هیره پس گردن است و این لغتی است در فارسی قدیم و صاحب برهان هر دو کلمه را با یکدیگر ترکیب نموده و یکی پنداشته و آن را بمعنی صورت و روی خوب ظبط کرده است. توضیح، خستین بار مرحوم ادیب نیشابوری متوجه این معنی شده و هیره بیاء مجهول خواند بمعنی پشت گردن (برخی هیز بمعنی مخنث را از همین ماده دانند چنانکه پشت نیز بهر دو مهنی مزبور در فارسی استعمال شود) (برهان قاطع)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خسر چه نیکو سخن گفت یاری به یاری که تا کی کشم از خسر ذل و خواری (رودکی) نزدیکان و خویشان
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتره
تصویر هتره
گولی، استوار، استواری
فرهنگ لغت هوشیار
زن فربه، سال پر هجرت در فارسی فرا روی (کوچ)، جداشدن، دل کندن: از زاد گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصره
تصویر نصره
نصرت در فارسی یاری، پیروزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصره
تصویر مصره
مونث مصر، جمع مصرات
فرهنگ لغت هوشیار
بن گردن، پتک آهنگری، دمغازه دمغزه در پرندگان، پاره چوب، کفه ظنچه پس از بیختن در گربال بماند، پوسته گندم سبوس فروگذاشت کوتاهی درکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصره
تصویر عصره
پناهگاه جای رهایی بوی خوش، گرد خاک، گرد باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصره
تصویر آصره
نیکی وآحسان
فرهنگ لغت هوشیار
زمین خوب خاک سرخ، اندک شیر پارسی تازی شده بس ره از شهرها گل نیشابوری سنگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هذره
تصویر هذره
از ریشه پارسی هرزه گوی یاوه درای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آصره
تصویر آصره
بازوبند، خویشاوندی، مهربن
فرهنگ واژه فارسی سره