هوش و ذهن و عقل و زیرکی. (برهان). ظاهراً کلمه هشومند را که مرکب از هش + -ومند است مرکب از هشو + مند پنداشته اند و هشو را به معنی هوش گرفته اند. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، قلعه و حصار. (برهان)
هوش و ذهن و عقل و زیرکی. (برهان). ظاهراً کلمه هشومند را که مرکب از هش + -ومند است مرکب از هشو + مند پنداشته اند و هشو را به معنی هوش گرفته اند. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، قلعه و حصار. (برهان)
میوه ای کروی شکل، گوشتی، درشت، پرآب و شیرین با پوست نازک به رنگ های زرد، سرخ و سبز و هستۀ درشت و سخت، درخت این میوه کوتاه با برگ های دراز نوک تیز و شکوفه های قرمز است و آن را با درخت شفتالو، بادام، آلو یا زردآلو پیوند می زنند، شخص زیبا
میوه ای کروی شکل، گوشتی، درشت، پرآب و شیرین با پوست نازک به رنگ های زرد، سرخ و سبز و هستۀ درشت و سخت، درخت این میوه کوتاه با برگ های دراز نوک تیز و شکوفه های قرمز است و آن را با درخت شفتالو، بادام، آلو یا زردآلو پیوند می زنند، شخص زیبا
قسمت زائد در هر چیزی، در علوم ادبی بخش میانی هر مصراع، کلام یا جملۀ زائدی که در میان سخن واقع شود و از حیث معنی احتیاج به آن نباشد، آنچه با آن درون چیزی را پر می کردند مانند پشم یا پنبه که میان لحاف یا تشک می کردند، برای مثال از حشو چرخ پر نشد جوف همتت / سیمرغ همتت نه چون مرغان ارزن است (انوری - ۸۴ حاشیه) برجستگی های ریز در تار و پود پارچه، برای مثال قبا گر حریر است و گر پرنیان / به ناچار حشوش بود در میان (سعدی۱ - ۳۷) حشو قبیح: در علوم ادبی حشوی که در آن معنی تکرار شود و این از معایب کلام است مانند کلمۀ «نهان» و «مستتر»، برای مثال از بس که بار منت تو بر تنم نشست / در زیر منت تو نهان است و مستتر حشو متوسط: در علوم ادبی حشوی که بود و نبودش یکسان باشد، یعنی نه خوب باشد و نه بد مانند «ای دلربا»، برای مثال ز هجر روی تو ای دلربای سیمین تن / دلم ندیم ندم شد تنم عدیل عنا حشو ملیح: در علوم ادبی حشوی که بر زینت کلام بیفزاید و معنی آن نیز مطبوع و پسندیده باشد مانند «که روانش خوش باد»، برای مثال پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (حافظ - ۷۷۶)
قسمت زائد در هر چیزی، در علوم ادبی بخش میانی هر مصراع، کلام یا جملۀ زائدی که در میان سخن واقع شود و از حیث معنی احتیاج به آن نباشد، آنچه با آن درون چیزی را پُر می کردند مانندِ پشم یا پنبه که میان لحاف یا تشک می کردند، برای مِثال از حشو چرخ پُر نشد جوف همتت / سیمرغ همتت نه چون مرغان ارزن است (انوری - ۸۴ حاشیه) برجستگی های ریز در تار و پود پارچه، برای مِثال قبا گر حریر است و گر پرنیان / به ناچار حشوش بُوَد در میان (سعدی۱ - ۳۷) حشو قبیح: در علوم ادبی حشوی که در آن معنی تکرار شود و این از معایب کلام است مانند کلمۀ «نهان» و «مستتر»، برای مِثال از بس که بار منت تو بر تنم نشست / در زیر منت تو نهان است و مستتر حشو متوسط: در علوم ادبی حشوی که بود و نبودش یکسان باشد، یعنی نه خوب باشد و نه بد مانند «ای دلربا»، برای مِثال ز هجر روی تو ای دلربای سیمین تن / دلم ندیم نَدَم شد تنم عدیل عنا حشو ملیح: در علوم ادبی حشوی که بر زینت کلام بیفزاید و معنی آن نیز مطبوع و پسندیده باشد مانند «که روانش خوش باد»، برای مِثال پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد / گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان (حافظ - ۷۷۶)
توانایی ذهنی برای انجام هر نوع فعالیت منطقی، حافظه، عقل، خرد، فهم، شعور هوشیار جان، روان، جوهر و اصل هر چیز مرگ، موت، هلاک، برای مثال ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی - ۵/۲۹۷) زهر
توانایی ذهنی برای انجام هر نوع فعالیت منطقی، حافظه، عقل، خرد، فهم، شعور هوشیار جان، روان، جوهر و اصل هر چیز مرگ، موت، هلاک، برای مِثال ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی - ۵/۲۹۷) زهر
مرکّب از: هش، هوش + -ومند، پسوند اتصاف و دارندگی، (از حاشیۀ برهان چ معین)، هوشمند. خداوند هوش و عقل و زیرکی. (برهان)، - ناهشومند، بی خرد. نابخرد: ز تخمی که کشتی در این رودبار تو را داد ای ناهشومند بار. فردوسی
مُرَکَّب اَز: هش، هوش + -ومند، پسوند اتصاف و دارندگی، (از حاشیۀ برهان چ معین)، هوشمند. خداوند هوش و عقل و زیرکی. (برهان)، - ناهشومند، بی خرد. نابخرد: ز تخمی که کشتی در این رودبار تو را داد ای ناهشومند بار. فردوسی
قبیله ای است از قبایل عرب فارس که از اعراب بر نجداند. مسکن آنها نواحی بندر هندیان از بلوک فلاحی است و معیشت آنها از گوسفند و مادیان و شتر و زراعت دیمی و زبانشان عربی است. (فارسنامۀ ناصری)
قبیله ای است از قبایل عرب فارس که از اعراب بر نجداند. مسکن آنها نواحی بندر هندیان از بلوک فلاحی است و معیشت آنها از گوسفند و مادیان و شتر و زراعت دیمی و زبانشان عربی است. (فارسنامۀ ناصری)
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)
پوست کندن برکندن پوست از مار از درخت، روی مالی ترکی پشت خار رنگ (گویش مهابادی) خرخره آهنی که اسپ رابدان خارند آلتی آهنی دارای دندانه چارپایان را بدان خارند تا کثافات پوست آنها پاک گردد: کشیدند گردان کوته نظر صفی چون قشو از پی یکدیگر. (شفیع)