جدول جو
جدول جو

معنی هزلع - جستجوی لغت در جدول جو

هزلع
(هََ زَلْ لَ)
تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزلج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هزل
تصویر هزل
مزاح، شوخی، سخن غیر جدی، سخن بیهوده، در علوم ادبی سخن منظوم یا منثور که محتوی مضامین غیراخلاقی و غیراجتماعی است
فرهنگ فارسی عمید
(قِلْ لَ)
رفتن و درگذشتن بچۀ گرگ از کفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پنهان بیرون آمدن از میان چیزی. (منتهی الارب). رجوع به هزلاع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
حریص شدن، سخت جزع کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ رَ)
خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب). آشکارا جزع کردن، گرسنه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ لِ)
خروشنده از ناشکیبائی. (منتهی الارب). سخت جزع کننده. (اقرب الموارد) ، نیک آزمند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
نیک آزمند: ذئب هلع بلع، گرگ نیک آزمند فروخورنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لْ لَ)
بره، بزغاله. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ)
شیر بسیار سخت شکننده شکار. (منتهی الارب). هزّاع. (اقرب الموارد). رجوع به هزاع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ زِ)
نیک بیهوده کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ربودن چیزی را به فریب، سوختن پای کسی را به آتش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خارج کردن آب از چاه. (از اقرب الموارد) ، شکافته شدن قدم و پشت دست. (از تاج المصادر بیهقی). شکافته شدن ظاهر و باطن قدم و شکافته شدن ظاهر دست... (از اقرب الموارد). کفته گردیدن پای کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). کفته گردیدن قدم و کف پای کسی. (ناظم الاطباء) ، تباه شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). تباه شدن زخم و فاسد گردیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بلعیدن. (از دزی ج 1 ص 599). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
کفتگی پای و ظاهر پنجه یا شکافتگی پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کفتگی باطن قدم. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ مَلْ لَ)
مرد سخت نیک تیزرو که گام سخت زند جهت چستی، مرد سخت گریز خبیث، مرد بی وفا که بر یک جهتی برادری نپاید، شتر تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرد خروشنده از ناشکیبائی. نیک ناشکیبا. فی الحدیث: من شر ما اوتی العبد شح هالع و جبن خالع، ای شح یجزع فیه العبد و یحزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جزوع. (معجم متن اللغه). شح هالع، محزن. (اقرب الموارد) ، شتر مرغ رمنده و درگذرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). النعام السریع فی مضیه. (اقرب الموارد). ج، هوالع
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
سست و ضعیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو لَ)
شتابنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بشکافتن. (زوزنی). کفتن پا و کفتن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق پا. (از متن اللغه). تشقق پوست پا. (از اقرب الموارد). و شکافته شدن ظاهر یا باطن پا. شکافته شدن ظاهر کف دست. (از المنجد) ، شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (متن اللغه) ، سوختن پوست به آتش. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد) ، ریختن پر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فاسد شدن جراحت. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
آنکه پوست پای او از گوشت رفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَلْ لَ)
مرد بسیارخوار فراخ گلو که لقمه های کلان بردارد. (ناظم الاطباء). مرد بسیارخوار بزرگ لقمۀ فراخ گلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). مأخوذ از بلع. (معجم متن اللغه). هبلع
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به هزع شود
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
مارها. واحد ندارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَلْ لَ)
تیزرو از شترمرغ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هزلع شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بچۀگرگ لاغرسرین که از کفتار پیدا شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مرد ضعیف بددل. (غیاث از صراح اللغه) ، منفرد. (اقرب الموارد) : ما فی الجعبه الا سهم هزاع، در کیش به جز یک تیر نیست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ زْ زا)
شیر که در شکار بسیار شکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ طَلْ لَ)
گروه بسیار. (منتهی الارب). جماعت مردم. (اقرب الموارد) ، لشکر گران، مرد دراز تناور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تماخره لاغ بیهوده کار هرزه کار مزاج کردن بیهوده گفتن، مزاح شوخی، مزاح آمیز وغیرجدی، مقابل جد: (بردشمن توخنددگردون چومردعاقل برهزلهای حجی برژاژهای طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلع
تصویر زلع
شکاف گاباره (غار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزاع
تصویر هزاع
تک، تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزلی
تصویر هزلی
هزلی در فارسی تماخره ای لاغی منسوب به هزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزلع
تصویر تزلع
بشکافتن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزل
تصویر هزل
((هَ))
مسخرگی، مزاح، شوخی
فرهنگ فارسی معین
بذله گویی، جوک، شوخی، طیبت، ظرافت، لاع، لافی، لطیفه، لودگی، مزاح، مسخرگی، مسخره، مطایبه، هجا، هجو، هجو
فرهنگ واژه مترادف متضاد