جدول جو
جدول جو

معنی هریمن - جستجوی لغت در جدول جو

هریمن
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهریمه، آهرمن، اهرن، آهرن، اهرامن، اهرمن، هرماس
تصویری از هریمن
تصویر هریمن
فرهنگ فارسی عمید
هریمن
(هََ مَ)
اهریمن. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 157). مخفف اهریمن. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به اهریمن شود
لغت نامه دهخدا
هریمن
اهریمن
تصویری از هریمن
تصویر هریمن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمن
تصویر هیمن
(پسرانه)
آرام، موقر، شکیبا (نگارش کردی: همن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریمن
تصویر فریمن
(پسرانه)
زیبا اندیش، خوش فکر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هرین
تصویر هرین
بانگ مهیب، بانگ جانور درنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهریمن خوی
تصویر اهریمن خوی
کسی که دارای خوی اهرمنی باشد، کنایه از بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهریمن
تصویر اهریمن
در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهرامن، اهرمن، اهرن، اهریمه، آهرمن، آهرن، هریمن، هرماس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
مکار، حیله گر، برای مثال که حسد هست دشمن ریمن / کیست کاو نیست دشمن دشمن (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ رْ ری / هَُ)
آواز مهیب راگویند همچو آواز سباع و وحوش. (برهان) :
ز هرین حمله ز هرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ.
نظامی.
رجوع به هرا شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ نِ)
دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 11هزارگزی شمال باختری مرکز دهستان کوهدشت. ناحیه ای است دامنه و معتدل و دارای 180 تن سکنه است. از آب چشمه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات و پشم و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مُ)
هورمون. مادۀ شیمیایی است که در یک جای بدن پیدا شده با گردش خون به جای دیگر بدن برده میشود تا آن را تحریک کند. (فرهنگ انگلیسی حییم). هرمن را در سال 1905 میلادی استرلینگ کشف کرده. هرمن ها را بر حسب تأثیرشان میتوان به چند گروه تقسیم کرد: اول هرمن های رویشی که در یاخته های رویایی و جنینی فراوان است و در هرجا که نمو بافتها باید سریعتر باشد بیشتر جمع میشود. بررسی در این هرمنها کاملاً بعمل آمده و طرز کار آنها تقریباً معین شده است از راه های صنعتی و شیمیایی هم موادی یافته اند که تا حدی میتوانند کار این هرمنها را انجام دهند و این مواد را هتراوکسین می نامند زیرا هرمن رویشی رااکسین می خوانند. دوم هرمنهای التیامی که در موارد پارگی بافت ها و اطراف زخمها پدید آمده موجب سرعت التیام میشود. اکسین هایی که در یاخته ها ساخته میشوند ساختمان شیمیایی گوناگون دارند و اعمال مختلف انجام میدهند و آنچه بتحقیق رسیده آن است که اکسین ها در قسمت های نورسته و نوچه های رستنی ها عمل مهمی دارند. از اکسین های مصنوعی هم میتوان برای انتقال رستنی از محلی به محل دیگر استفاده کرد و موجب تسریع نمو ریشه آنهاگردید تا زودتر در محل جدید که مناسب با رشد آنها نیست ریشه بدوانند. (از گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 29)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). از ’ریم’ به معنی ’خبث’ و ’من’ به معنی نفس. صاحب. مالک. دارا. و شاید مخفف ’ریو’ + ’من’. (یادداشت مؤلف) :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.
رودکی.
ای گم شده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال.
کسایی.
همه گرد برگرد ما دشمن است
جهانی پر از مردم ریمن است.
فردوسی.
چنین گفت کان مرد با آب و جاه
ببردش چرا دیو ریمن ز راه.
فردوسی.
ندانست کاو جادوی ریمن است
نهفته به رنگ اندر اهریمن است.
فردوسی.
بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار.
فرخی.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟
عنصری.
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن.
منوچهری.
هیچ مکن صحبت با خوی بد
خوی بد ایرا عدوی ریمن است.
ناصرخسرو.
هرک اعتماد کرد بدین بیوفا
از بیخ و بار برکند این ریمنش.
ناصرخسرو.
چو رنج راز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانۀ ریمن.
مسعودسعد.
زشاه آل حسن سید اجل چو مرا
فراق داد جفای زمانۀ ریمن.
سوزنی.
حق یاری چنین گذاشته اند
اخ تفو بر زمانۀ ریمن.
نزاری.
همت شود حجاب میان من و نظر
گرمن نظر به عالم ریمن درآورم.
خاقانی.
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالاغراب ریمن و جغد دمن نیند.
خاقانی.
زنوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریم آهن است سینۀ من.
خاقانی.
، ناپاک و چرکین. (ناظم الاطباء). چرکین و خسیس و در اصل ریمگین بوده و بعضی گفته اند نون برای نسبت آمده چون ریمن و درزن، پس ریمن در اصل خود باشد و مخفف ریمگین لازم نیست که گوییم. از لغت ریمن چرکین فهمیده نمی شود بلکه سرکش و شریر و ظالم و مکار استنباط کرده می شود و به خاطر می رسد که ریمن مخفف ریومند است یعنی مکار و محیل و شیطان، مانند هنرمند و دانشمند چنانکه فردوسی گفته:
مکن ریمنی راستگاری گزین
نماند جهان برتو ای راست دین.
و سپهرکاشانی گفته:
هزار دستان سازد ستارۀ ریمن.
ستارۀ چرکین نیکو نیاید ستارۀ مکار و سرکش و ستمکار شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، ساحر، اهریمن. (ناظم الاطباء). مخفف اهریمن است که راه نمایندۀ بدیها و شیطان باشد. (برهان). شیطان، راه نمایندۀ بدی و شر. (ناظم الاطباء) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از برهان). اسب سرکش. (شرفنامه منیری) ، پسر. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، چرک آلوده. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون ’چرکن’ است نه نون اصلی کلمه. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، چرک آلود. چرکین. پلید. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نسبت است به اهریمن. از اهریمن. شیطانی. منسوب به شیطان:
جهان را همی داشت با ایمنی
نهان گشت کردار اهریمنی.
فردوسی.
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی.
فردوسی.
به پیمان نباشد بر او ایمنی
بپوید همی راه اهریمنی.
فردوسی.
چون که نشویی بخرد روی جهل
برنکشی از سرت اهریمنی.
عنصری.
- تیغ اهریمنی، شمشیر بسیار بران:
به دست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن و تیغ اهریمنی.
فردوسی.
- دام اهریمنی، دام شیطانی:
به بهرام گفت از چه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام اهریمنی.
فردوسی.
- دست اهریمنی، نیروی شیطانی:
ابا شادمانی و با ایمنی
ز بد دور وز دست اهریمنی.
فردوسی (شاهنامه چ مسکو ج 7 ص 199).
- کردار اهریمنی، رفتار و عمل شیطانی:
چه دیدی ز من تا تو یار منی
ز گفتار و کردار اهریمنی.
فردوسی، موافق بودن.
، باشنده. مقیم. ساکن. ساکن محلی. مقیم جایی. مردم سرزمین. کسان جایی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهالی: اهل جمله آن ولایات گردن بر...تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی).
ز شاه بینم دلهای اهل حضرت شاد
هزار رحمت بر شاه و اهل حضرت باد.
مسعودسعد.
نازم به خرابات که اهلش اهل است
گر نیک نظر کنی بدش هم سهل است.
(منسوب به خیام).
چون ظن افتاد که اهل خانه را خواب ربود مقدم دزدان بگفت شولم شولم. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه).
آفتاب شرف و حشمت وسلطان شرف
نورگسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
سخنش معجز دهر آمد، از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا یابند.
خاقانی.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان.
خاقانی.
گوهر بمیان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل مکه میریخت.
نظامی.
چو بدعهد را نیک خواهی به دهر
بدی خواستی برهمه اهل شهر.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی.
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلندپروازند.
سعدی.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی.
سعدی.
دعای صالح و صادق رفیق جان توباد
که اهل فارس بصدق و صلاح ممتازند.
سعدی.
- اهل بهشت، ساکنان بهشت.
- اهل جنت، ساکنین بهشت. (ناظم الاطباء).
- اهل جهنم، دوزخی. (از ناظم الاطباء).
- اهل حصار، مردم قلعه: در همین ایام فتنه و اضطرار اهل حصار... (انیس الطالبین ص 118).
- اهل روزگار، مردم این جهان. (ناظم الاطباء).
- اهل قبور، مردگان. (ناظم الاطباء).
- اهل قریه، دهاتیان. (ناظم الاطباء). مردم ده و سکنۀ آن.
- اهل گیتی، مردم جهان. اهل دنیا:
تا کی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند.
؟
- اهل محشر، مردم روز رستخیز. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر، تازیان شهرنشین. (ناظم الاطباء).
- اهل مدر و حضر، ساکنان خانه ها. شهرنشینان. (از اقرب الموارد).
- اهل وبر، تازیان چادرنشین. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
، کسان. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خویشاوند. (ناظم الاطباء). کسان و خویشان مرد. اهل الرجل. (منتهی الارب). قوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اصحاب. پیروان و یاران:
تو ای جاهل برو با اهل هامان
مرا بگذار با اولاد هارون.
ناصرخسرو.
زیرا که براندند مصطفی را
ذریۀ شیطان از اهل و اوطان.
ناصرخسرو.
- اهل النبی
{{صفت}} ، ازواج و دختران و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب است یا زنان آن حضرت و اولیای وی از مردان. (منتهی الارب). ازواج و فاطمه و صهر آن حضرت که علی بن ابی طالب (ع) باشد.
- اهل بیت کسی، زن و فرزند وی:
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المآب دیدستند.
خاقانی.
، مردمان خانه. (از آنندراج). اهل البیت. کسان خانه و ساکنان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسان سرای. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، اهلون، اهال، آهال، اهلات، اهلات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باشندگان خانه. (مؤید الفضلا) :
در این اهل منزل وفایی نیابی
مجوی اهل کامروز جایی نیابی.
خاقانی.
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانۀ او.
نظامی.
، زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). عیال. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زن (زوجه). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل الرجل، زوجته عرفاً و لغهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و نیز شاید بود که کسی را برای فراغ اهل و فرزندان... بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و فرزندان و اهل و نزدیکان را بدرود باید کرد. (کلیله و دمنه).
هر که با اهل کسان شد فسق جو
اهل خود را دان که قوادست او.
(از فیه مافیه).
، صاحبان. مفرد و جمع هر دو آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). صاحب. دارای... دارندۀ... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل تنعم که از دارو گریزان باشند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بی یاد حق مباش که بی ذکر و یاد حق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
کوشش اهل علم در ادراک سه مرادستوده است، ساختن توشۀ آخرت... (کلیله و دمنه). هندو گفت هیچ چیز نزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نرسد. (کلیله و دمنه). همیشه حکمای هر صنف از اهل علم می کوشیدند... (کلیله و دمنه).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
(گلستان).
یکی گفت از آن حلقۀ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.
سعدی.
در سخن بدو مصرع چنان لطیف ببندم
که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را.
سعدی.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
حافظ.
و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاریخ قم ص 11).
- اهل الامر، والیان امر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل المذهب، صاحب دین و ملت. (ناظم الاطباء).
- اهل ایمان، مردم باایمان. مؤمنان. صاحبان ایمان: ناصر اهل ایمان. (گلستان).
- اهل بصر، بابصیرت. بامعرفت. زیرک. بافراست و دوراندیش. (ناظم الاطباء). صاحب بصر.
- اهل بیان، صاحب بیان:
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.
ناصرخسرو.
- اهل پرهیز، پرهیزگار و زاهد. (ناظم الاطباء). صاحب پرهیز و زهد.
- اهل تحقیق، حکیم. دانا.
- اهل تقوی، پارسا و خداترس. (ناظم الاطباء).
- اهل تمیز، اهل خرد. باتمیز. ممیز. صاحب تمیز:
دگر بر تکلف زید مالدار
که زینت براهل تمیز است عار.
سعدی.
- اهل تواضع،فروتن. (ناظم الاطباء).
- اهل حال، واقف بر چگونگی چیزها. (ناظم الاطباء).
- ، موافق. (ناظم الاطباء).
- اهل حجاب، پرده دار. (ناظم الاطباء).
- ، باحیا. (ناظم الاطباء).
- اهل حرفت، پیشه ور. اهل صنعت. (ناظم الاطباء).
- اهل حکمت، حکیم. دانای حکمت. (ناظم الاطباء).
- اهل خبرت، واقف بر کار. آگاه. نکته دان. (ناظم الاطباء). کارشناس.
- اهل خرد، خردمند. باعقل. دانا:
اهل خرد گرچه در این ره بسند
در همه چیزی نه به تنها رسند.
خواجو.
- اهل دانش، دانشمند. (ناظم الاطباء).
- اهل درد، دردمند. صاحب درد:
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنی بسیار.
حافظ.
- اهل دکان، دکان دار. (ناظم الاطباء).
- اهل دل، دلاور. بهادر. (ناظم الاطباء).
- ، زنده دل. جوانمرد. موافق. (ناظم الاطباء) :
برآور دمی چون دمت داده اند
که بس اهل دل کز دم افتاده اند.
فردوسی ؟
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببستم.
خاقانی.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا خطااینجاست.
حافظ.
- اهل دنیا، دنیاپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل دولت، مقبل. نیکبخت. صاحب بخت و اقبال:
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
سعدی.
- اهل رای، صاحب رای. بخرد. دوراندیش:
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.
سعدی.
- ، اهل قیاس. که در احکام به قیاس عمل کند. صاحب رأی.
- اهل رزم، جنگجو. سلحشور. جنگ آور:
دو کس پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و یکی اهل رای.
سعدی.
- اهل زهد و ورع، پارسا و خداپرست. (ناظم الاطباء).
- اهل سخاوت، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء).
- اهل سخن، سخنور. سخندان. سخنگو:
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن.
سعدی.
- اهل سیاحت، مسافر. (ناظم الاطباء). جهانگرد. سیاح.
- اهل شقاق، فتنه انگیز. مخالف. (ناظم الاطباء). آشوبگر. آنکه اختلاف بر پا کند.
- اهل شناخت، شناسنده. اهل خبرت. آگاه. کاردان:
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت.
سعدی.
- اهل شوکت، خداوندان قوت و قدرت. (ناظم الاطباء).
- اهل صفا، صاف دل. عیاش. (ناظم الاطباء). باصفا. صمیمی.
- اهل صنعت، پیشه ور. صنعت کار. (ناظم الاطباء).
- اهل طاعت، متدین. مطیع اوامر خداوند. (ناظم الاطباء).
- اهل علم،علماء. (ناظم الاطباء). باعلم. دانشمند.
- ، در تداول مردم، عالم دینی. روحانی.
- اهل عیال، پدر وخداوند خانه. (ناظم الاطباء).
- اهل غدر، غدار. مکار. (ناظم الاطباء). غدرپیشه. فریب کار.
- اهل فساد، مفسد. (ناظم الاطباء).
- اهل فضل، دانشمند. بافضل. حکیم. عالم:
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج سله سله بر از طاقت و یسار.
عسجدی.
دینوران شهرکی است کی از آنجا چند کس از اهل فضل خاسته اند... و اهل فضل از آنجا (غندجان) بسیار خیزد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143).
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای درّ ثمین را.
سعدی.
ندانید که اهل فضل همیشه محروم باشند.
(گلستان).
- اهل قلم، کاتب. منشی. (ناظم الاطباء). نویسنده. اهل نگارش.
- اهل کام، کام طلب. جویندۀ کام:
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ریش باد آن دل که با درد تو جویدمرهمی.
حافظ.
- اهل کرم، جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). باکرم:
جوینی که از سعی بازو خوری
به از میده بر خوان اهل کرم.
سعدی.
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود زاهل کرم.
سعدی.
- اهل کلام، فصیح. سخن ران. (ناظم الاطباء).
- اهل کین، دشمن. (ناظم الاطباء). کینه کش. انتقامجو.
- اهل معرفت،صاحبان بینش. بامعرفت:
گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی
نه در خرابۀ دنیا که محنت آباد است.
سعدی.
جهان و هرچه در او هست سهل و مختصرست
ز اهل معرفت این مختصر دریغمدار.
حافظ.
- اهل نعیم، بهشتیان. (ناظم الاطباء). ارباب نعمت.
- اهل نفاق، منافق. (ناظم الاطباء). دوروی. آنکه برخلاف آنچه معتقد است نماید.
- اهل نیاز، حاجتمند. محتاج. فقیر:
آنکه تا شد بر سریر بی نیازی متکی
شد سریرجود او تکیه گه اهل نیاز.
سوزنی.
- اهل وفا، وفاداران. آنانکه پیمان بسر برند. که بعهد خود وفا کند:
ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.
نظامی.
- اهل وقوف، کارآزموده. باوقوف. (ناظم الاطباء). آگاه. اهل خبرت.
- اهل هنر، باهنر. هنردار. باقوت. (ناظم الاطباء). هنرمند. هنرپیشه.
- اهل یقین، خردمند و پارسا. (ناظم الاطباء).
- ، مؤمنان. آنانکه به علم یقین رسیده اند:
اهل یقین طایفۀ دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند.
نظامی.
، سربزیر. مقابل سرکش. ، خودی. مقابل نااهل. (یادداشت مؤلف). محرم. همراز. انیس. موافق. سازگار:
من می خورم و هر که چو من اهل بود
می خوردن او نزد خدا سهل بود.
خیام.
کردم طلب و نیافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشیدم.
خاقانی.
نیست در ایام چیزی از وفا نایاب تر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایاب تر.
خاقانی.
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم.
خاقانی.
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان
گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
خواجه زان بی خبر که یار اهل است
یار او اهل و کار او سهل است.
نظامی.
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند.
نظامی.
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد.
مولوی.
بگویند ازین حرف گیران هزار
که سعدی نه اهلست و آموزگار.
سعدی.
اگر یار اهل است، کار سهل است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، اهل هر نبی، امت وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امت هر پیغمبر. پیرو کیشی یا عقیده یا نظر یا طریقۀ خاصی مانند: اهل اسلام. اهل کفر و جز اینها:
موج دریا چون به امرحق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت.
مولوی.
- اهل اسلام، مسلمانان و مردمان پارسا. (ناظم الاطباء) :
همه آن باد که در بند رضای تو روند
اهل اسلام و تو در بند رضای معبود.
سعدی.
اهل اسلام از آن درماندگی خلاص یافتند. (انیس الطالبین ص 118).
- اهل الاهواء، آن کسان از اهل قبله که اعتقاد آنان موافق با معتقدات اهل سنت نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کلمه شود.
- اهل الرده، کسانی که بعد از وفات پیغمبر (ص) از دین برگشتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- اهل القرآن، حافظ قرآن و عامل به آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل الکتاب،جهودان و ترسایان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- اهل اﷲ، اهل مکۀ معظمه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- ، مردان خدا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بندگان خوب خدا و متدین و پارسا. (ناظم الاطباء).
- اهل باطل، گمراه. مقابل اهل حق:
چون بخت ملک تیغ سپارد به شاه حق
جانهای اهل باطل زیبد نثار تیغ.
مسعودسعد.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت.
سعدی.
- اهل باطن، مردم مقدس و روحانی. (ناظم الاطباء).
- اهل تعدی، بیدادگر و ستمگر. (ناظم الاطباء).
- اهل تفسیر، مجتهد در علم الهی و مفسرکتب مقدسه. (ناظم الاطباء) :
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست دراین باب ریو و رنگ.
سوزنی.
- اهل جماعت، جزء و داخل در جمهور. (ناظم الاطباء).
- اهل چیزی بودن و یا نبودن، معتاد بدان بودن و معتاد نبودن:فلان اهل دود هست، یعنی معتاد بدان است، فلان اهل قمار نیست، عادت بقمار ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهل حق، خردمند پارسا. (ناظم الاطباء).
- ، فرقۀ علی اللهی.
- اهل دیوان، نوکرهای دولت. وزرای دولت. (ناظم الاطباء). کارمندان دستگاههای دولتی.
- اهل ذکر، واقف و آگاه بر اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء).
- اهل ذمه، مردمان ذمی از یهود و نصاری و مجوس. (ناظم الاطباء).
- اهل رده، مردمان مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء).
- اهل سنت، گروه سنی. مقابل شیعه. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، کسانی که صورت ظاهر هر چیزی را مینگرند و غوررسی نمیکنند. (ناظم الاطباء). ظاهربین. مقابل اهل باطن:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
- اهل ضلال، ملحد و کافر. (ناظم الاطباء). گمراه. آنکه در ضلالت باشد.
- اهل ظاهر، کسانی که نیکویی ظاهری دارا می باشند. ریاکار. (ناظم الاطباء).
- ، ظاهربین. آنکه ظاهر کار را میبیند و غوررسی نمیکند.
- اهل فراش، در بستر افتاده. (ناظم الاطباء).
- اهل قیاس، ارباب منطق. پیروان عقل و استدلال منطقی:
توان گفتن این با حقیقت شناس
ولی خرده گیرند اهل قیاس.
سعدی.
- ، کسی که در فروع به قیاس عمل کند.
- اهل کتاب،یهود و نصاری. (ناظم الاطباء). کتابی.
- اهل کفر، کافران. آنانکه پیرو اسلام نیستند:
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.
خاقانی.
- اهل مذهب، دین دار. (ناظم الاطباء). صاحب دین و ملت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد).
- اهل نشست، گوشه نشینان. درویشان تارک دنیا. (ناظم الاطباء) :
چو کالیده دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست.
سعدی.
- اهل نفس، نفس پرست. (ناظم الاطباء).
، بمعنی اهلی یا شهری. مقابل وحشی و روستائی: عن عوف:... کان رسول اﷲ
{{صفت}} اذا اتاه الفی ٔ قسمه من یومه فیعطی الاهل حظین و یعطی العرب حظاً. (تاریخ ابن عساکر ج 1 ص 95 س 15، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) .، در اصطلاح حقوقی، به معنی اهلیت یعنی آنکه آدمی حق تصرف در اموال خود را دارا باشد گویند وآن در صورتی است که بسن بلوغ رسیده و عاقل و رشید باشد. و رجوع به اهلیت شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ مَ)
دو بناست بر سر کوهی نهاده به نزدیکی فسطاط و ملاط و از جوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند و هر یکی را از وی چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی و اندر میان وی خانه هاست کرده، و مر او را یکی در است تنگ و بر این هرمین بسیار علم کنده است از طب و نجوم و هندسه و فلسفه. (حدود العالم). رجوع به هرمان شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که در 21هزارگزی باختر معلم کلایه واقع است و 128 تن سکنه دارد. آب مشروب آن از رود خانه هریف است، محصول عمده آنجا بنشن، برنج، صیفی و گلابی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اهرمن
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان). دیوو ابلیس. (اوبهی). اهرمن. اهرامن. اهرن. اهریمه. آهرن. آهریمن. آهرامن. آهرمن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان. (فرهنگ فارسی معین) :
بروز معرکه بانگشت اگر پدید آمد
ز چشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک.
بدو گفت از این شوم ده پرگزند
کدامست اهریمن زورمند.
فردوسی.
از اهریمنست آنکه زو شاد نیست
دل و مغزش از دانش آباد نیست.
فردوسی.
همان کرم کز مغز اهریمنست
جهان آفریننده را دشمنست.
فردوسی.
بس نباشد تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند.
عنصری.
بر بد مشتاب ازیرا شتاب
بر بدی از سیرت اهریمن است.
ناصرخسرو.
خاصه امروز نبینی که همی ایدون
بر سر خلق خدائی کند اهریمن.
ناصرخسرو.
سپیدروی برانگیخته شود چو به نزع
ندیده چهرۀ اهریمن سیاه گلیم.
سوزنی.
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم وظلم
در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا.
خاقانی.
تیرش جبریل رنگ با دو پر از فتح ونصر
خانه اهریمنان زیر و زبر درشکست.
خاقانی.
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با اهریمنی.
مولوی.
ما همه نفسی و نفسی میزنیم
گر نخواهی ما همه اهریمنیم.
مولوی.
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- اهریمن نژاد، از نژاد دیو و شیطان.
لغت نامه دهخدا
ماده ای شیمائی که در یک جای بدن پیدا شده و با گردش خون بجای دیگر بدن برده میشود تا آنرا تحریک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرین
تصویر هرین
بانگ مهیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهریمن
تصویر آهریمن
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
محیل حیله گر مکار، کینه ور. چرک آلود چرکین پلید، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوق اهریمنی
تصویر مخلوق اهریمنی
دشدامک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجود اهریمنی
تصویر موجود اهریمنی
ویشوتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
((مَ))
حیله گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
((مِ))
چرک آلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرین
تصویر هرین
((هُ))
آواز هولناک، صدای حیوان درنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهریمن
تصویر آهریمن
((هَ مَ))
شیطان، هر یک از شیاطین، اهریمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهریمن
تصویر اهریمن
((اَ مَ))
شیطان، هر یک از شیاطین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهریمن
تصویر اهریمن
شیطان، ابلیس
فرهنگ واژه فارسی سره
ابلیس، اهرمن، دیو، شیطان، عفریت، پلید، خبیث، نابکار
متضاد: اهورا
فرهنگ واژه مترادف متضاد