جدول جو
جدول جو

معنی هرنک - جستجوی لغت در جدول جو

هرنک(هَِ رَ)
نام محلی در کنار راه بستک به لنگه میان خلوس و کوخرد در 548 هزارگزی شیرازی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرنج
تصویر هرنج
دهانۀ قنات که آب از آنجا بیرون می آید و روی زمین جاری می شود
فرهنگ فارسی عمید
(هََ رَ کَ)
هر بلا و سختی که هلاک کند و از بیخ برکند شتران را. (منتهی الارب). هر بیماری شومی که در هوا و چراگاه بوجود آید و مبتلا سازد ستور را. (ناظم الاطباء). صفت هر بلای مهلک و ریشه کن کننده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
قسمی است از ماهی. (از اقرب الموارد). سفره ماهی
لغت نامه دهخدا
(هََ یَ / یِ)
هرکدام. (یادداشت به خط مؤلف) :
روی هریک چون دوهفته گرد ماه
جامه شان غفه، سمورینشان کلاه.
رودکی.
چو شب روز گشت انجمن شد سیاه
بدان نیز کردند هریک نگاه.
فردوسی.
ابر ده و دو هفت شد کدخدای
گرفتند هریک سزاوار جای.
فردوسی.
رجوع به هر شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ تِ کَ)
دهی است در چهار فرسخی میان جنوب و مشرق بستک فارس. (از فارسنامۀ ناصری). در مآخذ جغرافیایی کنونی نام این ده دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
دهی است از دهستان الموت از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. جایی است سردسیر و کوهستانی و دارای 205 تن سکنه. از رود خانه شاهرود الموت مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، برنج، انگور و انواع میوه و شغل مردم زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هرکه. هرآنکه. هرکس. هرکو:
هر آنک او نیست از تو به ، به دانش
به صحبت همدم و محرم مدانش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. جایی است واقع در دامنه، معتدل و دارای 8 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 6 هزارگزی شمال طالقان جایی است کوهستانی و سردسیر و دارای 888 تن سکنه. از چشمه سارها و رود خانه محلی مشروب میشود. محصول عمده اش غله، یونجه و میوه است. شغل اهالی زراعت و کرباس و گلیم بافی، جاجیم و قالیچه بافی است. آثار قلعۀ خرابه ای در8 هزارگزی شمال ده روی کوه مشاهده میشود که به قلعه منصور معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
رودخانه ای است بسیار عظیم در نواحی جرجان که از آن جز به شناوری و کشتی نتوان گذشت. (برهان). چون به حدود استرآباد رسد از پهلوی آق قلعه گذر کرده به دریای خزر میریزد. (آنندراج). رودی است بحدود خراسان که آن را رود هرند خوانند. از کوه طوس برود. بر حدود آستو و جرمکان برود و میانۀ گرگان ببرد و به شهر آبسکون برودو به دریای خزران افتد. (حدود العالم) :
سخن از چشمۀ چشمم که هرندی است روان
چون هرندش بروانی سوی جرجان ببرد.
ابن یمین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَُ نُ)
شپش خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هرانع، هرانیع. (اقرب الموارد). هرنوع. رجوع به هرنوع شود
لغت نامه دهخدا
(هََرْوْ)
دهی است از دهستان حومه بخش بستک شهرستان لار واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری بستک و کنار راه شوسۀ بستک به لنگه. جلگه ای است گرمسیر و دارای 1644 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غله، خرما، صیفی و کار مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش ابرقوی شهرستان یزد که در 8هزارگزی باختر ابرقو و 2هزارگزی جنوب راه ابرقو به فیروزآباد قرار دارد. جلگه ای است معتدل و دارای 230 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غله، پنبه و تره بار است. کار مردم کشاورزی و هنردستی زنان کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ رْ وَ)
نام خسروپرویز پادشاه ساسانی. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). این لغت را رشیدی از جاماسپ نامه نقل کرده است ولی در متن ’ایاتکار زاماسپیک’ (یادگار جاماسپ) نیامده است و ممکن است مصحف ’مروک’ باشد. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَنْ نَ)
مرد احمق ضعیف. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). گول سست. (منتهی الارب). هبنق، مرد احمق بسیارحماقت. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، سخن چین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبنک. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
رجوع به هبنّک شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ نَ)
فلرز. فلرزنگ. فلغز. بدرز. بتوزه. لارزه. دستار. دستمال. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ)
شهری است در ناحیۀ بست و ذکر آن در کتاب فتوح آمده و در کتاب نصر ترنک و ادی است بین سجستان و بست و به بست نزدیکتر است (از معجم البلدان) (از مرآت البلدان). تنوخ. (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
اصل و بنا و ابتدا. (آنندراج). ریشه و اصل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
نوعی از فکندنی. (منتهی الارب). طنفسه و گلیم و فرش. (از اقرب الموارد). نوعی از گلیم و فرش. (ناظم الاطباء). نوعی از جامۀ افکندنی یا گستردنی. (آنندراج). ج، درانک. (اقرب الموارد). و رجوع به درنکه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام وی محمد و او از رؤسا و امیران غور بوده و درشجاعت چون رستم. امیر علاءالدین محمد خوارزمشاهی وی را در مرو بحکومت گذاشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 52)
لغت نامه دهخدا
بیستمین ازخانان اوزبک خیوه از 1126 تا 1127. وی پس از ((یادگار)) بحکومت رسیده است. (طبقات سلاطین اسلام ص 250)
ابن بیروشنک پدر ویرک پدر میشخوریار پدر منوچهر پادشاه پیشدادی است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 12)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را ’مقام صوت و موسیقی’ معنی کرده است. رجوع به دزی ج 1 ص 590 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
بزرگی و حشمت و بزرگواری و عظمت و جاه و جلال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد و آبادان (به ماوراءالنهر) نزدیک ابردکث و بغویکث. (حدود العالم). رجوع به فرکت و فرنکد شود
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ)
همان بازی طفلان که فرفره میگویند. (آنندراج). همان فرفره یعنی چوبکی که اطفال گردانند. (جهانگیری). چوبکی است پهن و مدور که پایین آن را تیز سازند و بلندی آن را آنقدر کنند که به دو انگشت گرفته توان گردانید. (برهان). رجوع به فرفر، فرفرک، فرفره و فرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
شهرکی است در سه فرسخی سیستان و اهل آن همه از خوارجند. شهرکی است نزه و پرخیر و پاره ای آن را کرون گویند. (از معجم البلدان). قریه ای است از قرای سیستان که عرب آن را ارنج خواند و ابوعوف بن عبدالرحمن ازبزرگان خوارج از مردم این قریه بوده است. (از حاشیۀ تاریخ سیستان ص 180). رجوع به تاریخ یعقوبی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هروک
تصویر هروک
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هریک
تصویر هریک
هر کدام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنک
تصویر رنک
پارسی تازی گشته آرنگ (شعار پادشاهان و دبیران ترک ممالیک مصر)
فرهنگ لغت هوشیار
گردوی درشت
فرهنگ گویش مازندرانی
بادکنک داخل شکم ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی
هل دادن ناگهانی، تکان ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی