جدول جو
جدول جو

معنی هرندی - جستجوی لغت در جدول جو

هرندی
(هََ رَدی ی)
ظاهراً منسوب به هرند اصفهان است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هندی
تصویر هندی
از مردم هند، هندوستانی، تهیه شده در هند مثلاً تیغ هندی، فیلم هندی، مربوط به هند مثلاً زبان هندی،
در علوم ادبی ویژگی سبک شعری شاعران فارسی زبان از نیمۀ دوم قرن دهم تا اواخر قرن دوازدهم که از ممیزات آن تخیلات دقیق و مضمون پردازی، معانی پیچیده و باریک و دور از ذهن، الفاظ ساده و بازاری، کثرت استعاره و کنایه و آوردن امثال بسیار در شعر است،
زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که در هند رایج است، در علم نجوم از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی، کنایه از شمشیر ساخته شده در هند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ نَ وا)
هرنوه. (اقرب الموارد). رجوع به هرنوه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ دِ هََ رَ)
دهی از دهستان حومه باختری شهرستان رفسنجان. سکنۀ آن 178 تن. آب آن از قنات. محصولات آنجا غلات و پسته و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ سَ رَ)
از شعرای هند در نیمۀ دوم قرن 11 و اوایل قرن 12 هجری قمری وی در سهرند (یا سرهند) متولد شد و نزد شیخ محمد معصوم تلمذ کرد و تخلص ’علی’ را برگزید. سپس از مقربان سیف خان حاکم الله آباد گردید و پس از درگذشت وی از خواص ذوالفقار گشت و سرانجام به شاه جهان آباد آمد و در بیستم رمضان سال 1108 هجری قمری در آنجا درگذشت ودر نزدیکی قبر نظام الدین دهلوی دفن گردید. و در هنگام مرگ تقریباً شصت ساله بود. نام او را برخی از تذکره نویسان ’ناصرعلی’ نوشته اند. او را دیوان شعری است که چند بار در بلاد مختلف هند بطبع رسیده است. (از الذریعۀ آقابزرگ طهرانی ج 9 ص 758 از کلمات الشعراء سرخوش ص 9 و 74 و تذکرۀ سرو آزاد هندی ص 129 و آتشکدۀ آذر ص 349 و خزانۀ عامره ص 328 و نتایج الافکار ص 475)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ دِ هََ رَ)
ده کوچکی است از دهستان حومه غربی شهرستان رفسنجان در 14هزارگزی باختر رفسنجان و هفت هزارگزی شمال شوسۀ رفسنجان به یزد. سکنۀ آن 25 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بُ)
دهی است از دهستان حسنوند از بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. دارای 160 تن سکنه، آب آن از رود خانه کهمان و محصول عمده اش غله، لبنیات، پشم و حبوب و کار دستی مردم بافتن قالیچه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دی ی)
از هرد، رنگ کرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زعفرانی. زردچوبه ای
لغت نامه دهخدا
(هَِ دا)
زردچوبه. (منتهی الارب). هرداء. (اقرب الموارد). رجوع به هرداء شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
رودخانه ای است بسیار عظیم در نواحی جرجان که از آن جز به شناوری و کشتی نتوان گذشت. (برهان). چون به حدود استرآباد رسد از پهلوی آق قلعه گذر کرده به دریای خزر میریزد. (آنندراج). رودی است بحدود خراسان که آن را رود هرند خوانند. از کوه طوس برود. بر حدود آستو و جرمکان برود و میانۀ گرگان ببرد و به شهر آبسکون برودو به دریای خزران افتد. (حدود العالم) :
سخن از چشمۀ چشمم که هرندی است روان
چون هرندش بروانی سوی جرجان ببرد.
ابن یمین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
رند بودن. در حالت و هیئت و افکار و عقاید چون رندان بودن. زیرکی و غداری و نیرنگ سازی:
نخواهی بیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت
مگرآن را کز او ناید به جز بدفعلی و رندی.
ناصرخسرو.
بعون اﷲ نه ای معروف و مشهور
چون عوّانان به قلاّشی و رندی.
سوزنی.
، انکار اهل قید و صلاح و عدم توجه به ظواهر مسائل شرعی:
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید.
حافظ.
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا شد کم و افزون نخواهد شد.
حافظ.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
حافظ.
و رجوع به رند شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
محمدنقی سهرندی بن شاه گل. از پارسی گویان هندوستان است. او راست:
ملوث کی کند اسباب دنیا اهل عرفان را
کجا آلوده سازد آب رز دامان قرآن را.
رجوع به صبح گلشن ص 537 و قاموس الاعلام ج 6 و فرهنگ سخنوران ص 614 شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نُ وی ی)
گیاهی است. هرنوه. فرنوه. یا فلیفله. (منتهی الارب). گیاهی است و گویا قرنوه یا فلیفله است. (اقرب الموارد). رجوع به هرنوه و قرنوه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
منسوب به مرند از بلاد آذربایجان. (از الانساب سمعانی) ، اهل مرند، از مرند. ساخت مرند:
سر بدخواه جاهت پی سپر باد
چوفغفوری و خاقانی مرندی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سَ رَدا)
درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخت توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
پرندی. رجوع به فرندیه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان مرحمت آباداست که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
منسوب است به زرند که شهرکی است در نواحی اصفهان. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
قسمی خربزه با پوست سبز، که پوست آن بنازکی پوست پیاز است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَرَ)
منسوب به چرند است و عوام آنرا به ’چرندیات’ جمع بسته اند و امروزه در تداول عامه استعمال جمع آن از مفردش متداول تر است. رجوع به چرند شود
لغت نامه دهخدا
بهندی خروع (کرچک) است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حب ّ درخت خروع. (فهرست مخزن الادویه). ارند
لغت نامه دهخدا
(بْرَ / بِ رَ)
نوعی مشروب الکلی. (یادداشت دهخدا). مشروب الکلی قوی که از تقطیر شراب یا تفالۀ انگور ساخته میشود و بهترین نوع آن کنیاک است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هلندی
تصویر هلندی
منسوب به هلند: ازمردم هلند، ساخته هلند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به هند: ازمردم هند، ساخته و پرداخته هند، شمشیرساخته هند یاشمشیری که از آهن هندی سازند: تیغ هندی هجر برانست لیک هندی عشق یبرانتر، آیینه مدور که اشعه آفتاب را در مرکزی جمع کند و اشیا را مشتعل سازد، دور بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندی
تصویر رندی
زیرکی حیله گری، لاقیدی لاابالیگری، (تصوف) عمل رند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندی
تصویر رندی
((رِ))
زیرکی، بی قیدی
فرهنگ فارسی معین
زمین بایر، زمین هموار و پهن
فرهنگ گویش مازندرانی
ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی