جدول جو
جدول جو

معنی هرشف - جستجوی لغت در جدول جو

هرشف
(هَِ شَف ف)
کبیر مهزول از مردان، بسیار نوشنده، زن بسیار پیر. (اقرب الموارد). رجوع به هرشبه و هرشفه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرشف
تصویر کرشف
کرفس، گیاهی علفی و دوساله، با ساقه های بلند و برگ های بریده که مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرشه
تصویر هرشه
عشقه، لبلاب، هر گیاهی که به درخت بپیچد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشف
تصویر رشف
مکیدن، مکیدن آب یا مایع دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرشف
تصویر حرشف
کنگر فرنگی، گیاهی با بوتۀ کوتاه و برگ های سفید خاردار، ساقه و برگ های تلخ و گل ها و شکوفه های خوراکی که در تحریک اشتها و تصفیۀ خون و تقویت سلول های مغز و قلب و کاهش مقدار کلسترول و اوره مؤثر است، آرتیشو
فرهنگ فارسی عمید
(سَ شَ)
تخمی است زرد که از آن روغن گیرند، به هندی سرسون نامند. (غیاث). نام غله ای است شبیه به خردل که روغن تلخ از آن گیرند و گل آن سرخ و زردمیشود. (از آنندراج) (رشیدی) (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
محل مکیدن. (ناظم الاطباء). آنچه آب را بدان بمکند. ج، مراشف، مراشف اصطلاحاً به معنی لبها نیز به کار رود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَف ف)
مرد سست نرم. (منتهی الارب). الرجل الخوار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ دِهْ)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین که در 32هزارگزی باختر معلم کلایه واقع و جایی کوهستانی و دارای 315 تن سکنه است. از رود خانه کلین مشروب میشود. محصول عمده اش غله، برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ شی ی)
منسوب به هرش که نام جد خاندانی است. (از انساب سمعانی). شاید هم منسوب به ناحیت هرشی (ه شا) باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مکیدن. (زوزنی). مکیدن آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار مکیدن آب. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هََ شا)
وادیی است در راه مکه. (منتهی الارب). زمین فرازی است که نباتات بسیار در آن روید و در راه شام به مدینه و به مکه قرار دارد. زمین مسطح است. (معجم البلدان)
کریوه ای است در راه مکه در نزدیکی حجفه. از دریا پیداست. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ / شِ)
عشقه را گویند و آن گیاهی است که بر درخت پیچد و آن را به عربی حبل المساکین گویند. (برهان). لبلاب را گویند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(هَِ شِ)
فراخ کنج دهان. (منتهی الارب). ج، هراشن. ابن درید گوید: صحت آن را نمیدانم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِشَم م)
سنگ نرم. (منتهی الارب). سنگ نرم وسنگ سخت. از اضداد است. (اقرب الموارد) ، کوه نرم. (منتهی الارب). کوه نرم و در اللسان آمده است که هرشم جبل رقیق پرآب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ شِ)
ویلیام. متولد 1738 و متوفی به سال 1822 میلادی ستاره شناس نامدار انگلیسی، از مردم هانور آلمان است. به سال 1757 به انگلستان رفت و پس از تحصیلات و مطالعات خود به عنوان دانشمندی انگلیسی شناخته شد. در ژانویۀ سال 1787 میلادی موفق شد دو قمر در گرد سیارۀ اورانوس کشف کند. اقمار دیگری را نیز در منظومۀ شمسی کشف کرده است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر به اختصار)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
پنبه باشد که به عربی قطن خوانند و شحم الارض نیز گویند و بعضی گویند به این لفظ عربی است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
لنگر. (از نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
اسفنج. (فهرست مخزن الادویه). اسفنج. رغوهالحاجین. ابر مرده. سفنج. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
کنگر. (مفاتیح العلوم خوارزمی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (ابن البیطار). خاری است که بخورند. ج، حراشف. (مهذب الاسماء). نوعی رستنی باشد که با ماست خورند. جناح البیش. و در بعض لغت نامه ها، قسمی از کنگر. عکرش. تاقا. و ابن البیطار گوید: حرشف بر دو گونه است: نوعی از آن کنگر است و آن را قناریه نیز نامند و آن اهلی و بستانی است و نوع دیگر وحشی و برّی است و آنرا خزان خوانند و از این نوع وحشی قسمی است که به یونانی آنرا سقلومس گویند و غرب اسپانیا تصیف نامند. اسم نبطی و به عربی میثر نامند و به فارسی کنگر است. بستانی او را برگی است بزرگتر از برگ کاهو، و با رطوبت چسبنده و املس و مایل به سیاهی، و ساقش بقدر انگشتی و طول او تا دو ذرع، و در سر او چیزی شبیه به سپسی مجتمع از اجزاءزردرنگ، و بیخش مایل به سرخی و بالزوجت، و تخمش طولانی و از جو بزرگتر. در دوم گرم و در اول خشک، و گویند در اول تر است و با رطوبت فضلیه، و مبهی و مدرّ بول و حابس طبع و مسخن گرده و مثانه و محرک جماع و محلل ریاح و هاضم غذا و جهت قرحۀ شش و انقباض اطراف عضل و جراحت امعا و ضماد او جهت داءالثعلب و خوشبو کردن عرق، و موم روغنی را که با سه مثل او آب کنگر ممزوج کرده باشند جهت تحلیل اورام صلبه سریعالاثر و جهت برش نافع. و نطول او جهت خارش بدن و ضماد بیخ او جهت سوختگی آتش و التواء عصب مفید، و مضر دماغ و مولد سودا و نفاخ، و مصلحش ادویۀ حاره و روغن و سرکه است. و قسم بری را که مراد از مطلق حرشف او است، برگی سیاه تر و کوچکتر میباشد، و ساقش پربرگ و خارش تند و در سرش چیزی بقدر انار و خاردار و بیخش سیاه و غلیظ است. در آخر دوم گرم و در اول آن خشک، و در جمیع خواص قوی تر از بستانی است، و مصلح مواد متعفنه و مخرج مواد غلیظۀ سینه است و مضر محرورین و مصلحش سرکه و ترشیها است. و طلاء اجزاء لطیفۀ گل او با سرکه جهت جرب و نطول طبیخ جمیع اجزاء آن جهت خزاز و رفع قمل نافع است. و قسمی از بری که بی ساق و کوچک و پرخار است ’خوبع’ نامند، محلل و مقیی ٔ است. و صمغ حرشف را به فارسی کنگر زرد نامند. رجوع به تحفۀ حکیم و اختیارات بدیعی و تذکرۀ ضریر انطاکی شود، پشیزۀ ماهی. (منتهی الارب). فلس، ریزه و خرد از مرغان و از شترمرغان و از هر چیزی. (منتهی الارب) ، شکن زره. نورد زره. (منتهی الارب) ، ضعفا و پیران و پیادگان و ناتوانان، پشیزۀ کارد و شمشیر. (منتهی الارب) ، میخها و جز آن که سلاح را بدان آرایش دهند
لغت نامه دهخدا
(حُ شُ)
زمین درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
اندک اندک آب آشامیدن. (منتهی الارب) ، خشک گردیدن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اندک اندک آشامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرش
تصویر هرش
دفعه مره. یایک هرش. یک دفعه یک بار: (یک هرش باید بریم (برویم) آنجا یک هرش هم برگردیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشف
تصویر رشف
مکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرشف
تصویر جرشف
هجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشف
تصویر ترشف
مکش مکیدن ژفیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کنگر، گلک پولک، ناتوان، بید گیا سرم، سنگ دریا کنار کنگر، فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرشف
تصویر شرشف
شمد (ملحفه) بسترآهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرشف
تصویر کرشف
پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرشف
تصویر حرشف
((حَ شَ))
فلس ماهی، ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرشه
تصویر هرشه
((هَ شَ یا ش))
چنگال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرشه
تصویر هرشه
((هَ ش))
عشقه، هر گیاهی که به درخت بپیچد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشف
تصویر رشف
((رَ))
مکیدن آب یا مایعی دیگر را، نوشیدن همه آبی را که در ظرف است
فرهنگ فارسی معین
بی ادب و بی حیا، ریسیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی