جدول جو
جدول جو

معنی هرامس - جستجوی لغت در جدول جو

هرامس(هَُ مِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). شیر سخت تجاوزکننده به مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرمس
تصویر هرمس
(پسرانه)
از خدایان اولمپی، نام پسر زئوس و مایا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هراس
تصویر هراس
هراسیدن، بیم، ترس، خوف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهرامن، اهرمن، اهریمه، اهرن، آهرمن، هریمن، آهرن برای مثال از ره نام همچو یکدگرند / سوی بی عقل هرمس و هرماس (ناصرخسرو - ۴۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
شیر درنده، ریبال، شیر ژیان، قسوره، هزبر، ضرغام، صارم، هژبر، اصلان، همام، شیر شرزه
بچۀ پلنگ
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
شدید. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به معنی ترس و بیم باشد. (برهان). بیم. ترس. باک. پروا. اندیشه. رعب. خوف. (یادداشت به خط مؤلف) :
دگر هر که با مردم ناسپاس
کند نیکویی ماند اندر هراس.
فردوسی.
دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو گیسو چو از شب گذشته سه پاس.
فردوسی.
گنه کاریزدانی و ناسپاس
تن اندر نکوهش، دل اندر هراس.
فردوسی.
چو عدل او باشد آن جایگه نباشد جور
چو امن او باشد آن جایگاه نیست هراس.
منوچهری.
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونۀ آس.
مسعودسعد.
برزویه به هراسی تمام روی به کار آورد. (کلیله و دمنه). در بیم و هراس روزگار گذاشتم. (کلیله و دمنه).
از شیب تازیانۀ او عرش را هراس
وز شیهۀ تکاور او چرخ را صدا.
خاقانی.
از هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و گریخته. (ترجمه تاریخ یمینی).
- بی هراس، بی باک. بدون ترس:
ختم شدبر تو سخا چونانکه بر من شد سخن
وین سخن در روی گردون هم بگویم بی هراس.
انوری.
ترکیب های دیگر:
- هراسان. هراسانیدن. هراس انگیز. هراس داشتن. هراسناک. هراسیدن. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
درختی خاردار که بارش مانندکنار است و واحد آن هراسه است و عبارت اللسان چنین است: درختی که خارهای درشت دارد. (از اقرب الموارد). درختی است خاردار، بر آن شبیه کنار. (منتهی الارب).
- هراسناک، زمینی که درخت هراس در آن بسیار بود:ارض هرسه، زمین درخت هراسناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رْ را)
هریسه ساز. (منتهی الارب). هلیم پز و هریسه پز. (یادداشت مؤلف). سازنده و فروشندۀ هریسه. (اقرب الموارد) ، شیر درشت سخت خورنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هراس شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
شاعر معروف رومی که میان سالهای 65 تا 8 قبل از میلاد زیسته است. (از وبستر زبان امریکایی). کینتوس هراسیوس فلاکوس شاعر غزلسرای روم که در سبک طنز انتقادی نیز دست داشت. فرزند یکی از نجبای رم بود. در رم و آتن پرورش یافت. وی در سال 42 قبل از میلاد در لژیون جمهوریت شرکت جست و پس از بازگشت و پیروزی یک خانه ییلاقی در کوههای سابین به او جایزه دادند و مورد توجه امپراطور رم اگوستوس قرار گرفت. اشعار او شامل 9 کتاب است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
شیر سخت اندام بسیارخوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نام ادریس پیغمبر و او پیغمبری بوده است و پادشاهی و حکمت را با هم داشته و علوم ریاضی را که حساب و هندسه و هیأت باشد او آورده است. (از برهان). رجوع به ادریس شود
بابلی. جامع اعداد و حکمت بوده و شاگرد فیثاغورث است. (برهان). یکی از اعلام و مشاهیر کلدانی و مشهور بصابی. (ابن الندیم). رجوع به هرمس نام ادریس پیغمبر... شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ مِ)
پسر زئوس و مایا از جوانترین پلیادها است. وی در غاری واقع در کوه سیلن در جنوب آرکادی به دنیاآمد و از آغاز تولد بسیار رشید و نیرومند بود و با ربودن قسمتی از احشام متعلق به آپولون صاحب گله ای شدپس از مدتی موفق به اختراع نای شد و آپولون نای او را در مقابل چوبدستی طلایی خرید. و فن پیشگویی را نیزبه وی آموخت. زئوس از این پیشرفتهای فرزند خود خوشحال بود. در افسانه های یونان هرمس معمولاً به صورت مأمور الهی، حامل قهرمانان و غیره تجلی می کند. وی همچنین ترجمان مشیت الهی است و در برخی از افسانه ها او را خدای راهزنی و تجارت و در عین حال راهنمای مسافران دانسته اند. مجسمه اش را در چهارراهها به شکل ستونی که نیمۀ بالایش شبیه انسان و آلت مردیش بسیار آشکار است نصب می کردند. وی همچنین در اساطیر کهن یونان نگهبان شبانان است و در پاره ای از تصویرها او را همراه گوسفندی که به دوش دارد می بینیم. گروهی از قهرمانان اساطیری کهن فرزند او هستند که از جملۀ آنها اتولیکوس جد اولیس، اورتیتوس، آبدروس ندیم هراکلس معروفترند. کاملترین تصویر هرمس او را با کفش های بالدار و کلاهی با لبۀ بلند در حالی که چوبدستی مخصوص را که علامت رسالت الهی اوست به دست دارد نشان میدهد. (نقل به اختصار از فرهنگ اساطیر یونان و روم، اثر پیر گریمال، ترجمه بهمنش). شخصی است که بربط را او بهم رسانید. (برهان) (یادداشت مؤلف از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
بدو گفت هرمس چرایی دژم
نه همچون منی دلت مانده بغم.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار محارب. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفرد روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جایی است در معره. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ یِ)
جمع واژۀ هریسه. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هریسه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مِ)
جمع واژۀ حرمس. سنون حرامس، سالهای سخت و قحطناک
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ)
مهره های سیمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). هرمس. (اقرب الموارد) ، بچۀ پلنگ. (منتهی الارب). ولدالنمر. (اقرب الموارد). رجوع به هرمس شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
اهریمن را گویند که راه نمایندۀ بدی هاست و شیطان را هم میگویند. (برهان) :
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بیعقل هرمس و هرماس.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 207)
لغت نامه دهخدا
(هََ مِ سَ)
جمع واژۀ هرمس و هرمسی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هرمسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هراس
تصویر هراس
بیم، ترس، باک، پروا، اندیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرامسه
تصویر هرامسه
جمع هرمس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
شیطان و اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرمس
تصویر هرمس
((هُ مُ یا هِ مِ))
هرمز، اورمزد، نام سه حکیم معروف که اولین آن ها ادریس پیامبر بوده و دو هرمس دیگر یکی از بابل بود و دیگری از مصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هراس
تصویر هراس
((هَ))
بیم، ترس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
((هِ))
شیر سخت خونخوار، بچه پلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
((هُ یا هَ))
اهریمن، شیطان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هراس
تصویر هراس
هول، آلارم، وحشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هراس
تصویر هراس
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
بیم، پروا، ترس، جبن، خوف، دهشت، رعب، سهم، واهمه، وحشت، وهم، هول، هیبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابلیس، اهریمن، شیطان، اسد، شیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نانی با آرد، گندم و برنج، که در تابه طبخ شود
فرهنگ گویش مازندرانی
پا به فرار گذشته، رمیده
فرهنگ گویش مازندرانی