جدول جو
جدول جو

معنی هدوج - جستجوی لغت در جدول جو

هدوج
(هََ)
شتاب جوش از دیگ و مانند آن.
- قدر هدوج، دیگ شتاب جوش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و در تداول امروز زودپز.
، بابانگ.
- ریح هدوج، باد بابانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هودج
تصویر هودج
کجاوه، پالکی روپوش دار
فرهنگ فارسی عمید
(قَع ع)
نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن، افتادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ)
درازی با اندک گولی و سبکی و شتابزدگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر، دارای 119 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است، در دو محل به نام هوج بالا و پایین بنا شده و سکنۀ هوج بالا 60 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ هوجاء، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به هوجاء شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دُوو)
راهنما. (منتهی الارب). هادی. (اقرب الموارد). رجوع به هدایت و هادی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
به رفتار پیران رفتن، لرزان رفتن شترمرغ، ناله و صدا کردن باد. (از اقرب الموارد). رجوع به هدجان و هداج و هدجه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ فُ)
خدمت کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام گیاهی است، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَرْ وَ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. دارای 41 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای است از طایفۀ ناحیۀ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان و مرکب از 2000 خانوار میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو دَ)
چیزی چون سبدی بزرگ و سایبانی بر سر آن که بر پشت اشتر نهند و بر آن نشینند و آن مانند کجاوه و پالکی جفت نیست. (یادداشت مؤلف). کجاوه ای که در آن زنان نشینند و عماری شتر. (غیاث). هوده. بارگیر. (منتهی الارب) :
ز ایوان شاه جهان تا به دشت
همی اشتر و اسب و هودج گذشت.
فردوسی.
ز هودج فروهشته دیبا جلیل
سپاه ایستاده رده خیل خیل.
فردوسی.
صحن زمین ز کوکبۀ هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمۀ هجران شود فنا.
خاقانی.
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوهۀ عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی.
آنکه با یار هودجش نظر است
نتواند به ساربان گفتن.
سعدی.
تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف کاردان.
سعدی.
- هودج خانه، هودج. عماری:
سرافیل آمد و پر برفشاندش
به هودج خانه زخرف نشاندش.
نظامی.
- هودج نشین، آنکه در هودج نشیند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
اسب خنگ را گویند یعنی اسبی که موی او سفیدباشد. (برهان). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین). هدنگ. رجوع به هدنگ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
آرمیدن. (منتهی الارب). آرمیدن حرکت و صوت و جز آن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
زمین نرم. (منتهی الارب). ارض السهله. (اقرب الموارد) ، پشتۀ شاقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زمین نشیب. (منتهی الارب). اکمه هدود، پشتۀ دشوارشیب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
آرمیدن. (منتهی الارب). سکون. (از اقرب الموارد) ، ترسیدن. (اقرب الموارد) ، آرام دادن. (منتهی الارب). رجوع به هدن شود، خوشنود کردن کودک را، دفن کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، تن آسان و فراخ زندگانی شدن. (منتهی الارب). استرخاء. (اقرب الموارد) ، آسودن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدوج. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دْ دو)
جمع واژۀ هدّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ وی ی)
یوسف بن محمد بن القسم الهدوی الحنفی، مکنی به ابوالقاسم. در مکه از ابوالقاسم یوسف بن علی بن ابراهیم مؤدب حدیث شنید. و ابوالفتیان عمر بن حسن الرواسی حافظ از وی استماع کرد. وی پس از سال 460 هجری قمری درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب ج 2 ص 286)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ وی ی)
منسوب به هداءه. (منتهی الارب). منسوب به هداء که ناحیتی است در مکه از سوی طائف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا)
به رفتار پیران رونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ظلیم هداج، شترمرغی که لرزان رود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
رفتار پیران. (منتهی الارب). رفتن بمانند رفتن پیران. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 33هزارگزی جنوب بافت. آب آن از رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حدج. (منتهی الارب). رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که پیش از مدت وضع حمل زاید. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هدنج
تصویر هدنج
اسبی که موی آن سفیدباشد، اسب خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هودج
تصویر هودج
کجاوه، پالکی روپوش دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوج
تصویر دوج
پیشیاری زاوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هودج
تصویر هودج
((هَ دَ))
کجاوه، عماری
فرهنگ فارسی معین
تخت روان، عماره، کجاوه، محمل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بئوج
فرهنگ گویش مازندرانی
نخ تابیده، فعل امر از دوختن: بدوز، دوزنده، محل زخم بهبود
فرهنگ گویش مازندرانی