جدول جو
جدول جو

معنی هداج - جستجوی لغت در جدول جو

هداج
(هَُ)
رفتار پیران. (منتهی الارب). رفتن بمانند رفتن پیران. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هداج
(هََ دْ دا)
به رفتار پیران رونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ظلیم هداج، شترمرغی که لرزان رود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیاج
تصویر هیاج
برانگیختن، کارزار کردن، جنگ کردن، کارزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هدات
تصویر هدات
هادی ها، هدایت کننده ها، راه راست نمایان، رهنماها، پیشواها، جمع واژۀ هادی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ لَ)
یکی از نواحی یمامه. مسیلمۀ کذاب در این مکان ادعای نبوت کرد و خالد را گرفت. (معجم البلدان). موضعی یا رودباری است در یمامه که مولد مسیلمۀ کذاب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
گول گران سنگ. ج، هدن. (منتهی الارب). الاحمق الجافی الوخم الثقیل فی الحرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دوران سر که از سواری کشتی عارض شود. (منتهی الارب). دواری که انسان را به دریا عارض شود. (اقرب الموارد). بیماری دریا. دریا گرفتگی. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا مِ)
دهی کوچک است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز در 52 هزارگزی شمال خاوری اهواز، کنارراه اتومبیل رو مسجدسلیمان به اهواز واقع و دارای پانزده تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هداله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هداله شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شاخ سر فرود آورده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
هدایت کنندگان و این جمع هادی است. (غیاث). هداه. رجوع به هداه و هادی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا)
ابن شرجیل. یکی از ملوک یمن پدر بلقیس زوجه سلیمان بن داود علیهاالسلام. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ادات و آلات. (منتهی الارب). ادات و آن از هدی است به ابدال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جمع واژۀ هدّاب. (منتهی الارب). رجوع به هدّاب شود، جمع واژۀ هدب. (منتهی الارب). رجوع به هدب شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
آوردن هر دو زن هر یکی طعام خود را به جایی و خوردن باهم. اسم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شتاب جوش از دیگ و مانند آن.
- قدر هدوج، دیگ شتاب جوش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و در تداول امروز زودپز.
، بابانگ.
- ریح هدوج، باد بابانگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
اسب خنگ را گویند یعنی اسبی که موی او سفیدباشد. (برهان). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین). هدنگ. رجوع به هدنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ)
خشک شدن نبات، (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد)، زرد و خشک گردیدن گیاه، (منتهی الارب) (آنندراج)، انگیخته شدن، (تاج المصادر) (منتهی الارب)، انگیخته شدن جنگ، (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)، برانگیختن، (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)، لازم و متعدی استعمال میشود، (منتهی الارب) (آنندراج)، کارزار و کشش کردن، (منتهی الارب)، مضطرب شدن و به حرکت درآمدن دریا، (از اقرب الموارد)، جوش زدن خون و جز آن، (منتهی الارب) (آنندراج)، نشأه شدن شتران، (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)، مست شدن شتران، به خشم شدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، خشم گرفتن، حرکت دادن شتران را به شب بسوی آب و علف، شجاع شدن و حمله ور گردیدن، (از اقرب الموارد)،
- یوم هیاج، روز جنگ
لغت نامه دهخدا
(هَِ یَ دِ زِ شِ)
موضعی است به حمی ضریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ رْ را)
اسب نیک روندۀ تیزتک. (منتهی الارب). کثیرالجری و کمیت. (اقرب الموارد)
مبالغت در هرج. (اقرب الموارد). رجوع به هرج شود
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ / جِ)
رفتار تند. گردش سریع. (از اقرب الموارد) : سیر هجاج، رفتار سخت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) ، مردم فرومایه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رایی که در آن اندیشه نشده و از روی حزم نباشد. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس) : رکب فلان هجاج، یعنی فلان بر سر خود رفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رکب رأسه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رکب من امره هجاج، رکب رأسه. (تاج العروس) (معجم متن اللغه). متمرس بن عبدالرحمان صحاری گوید:
فلایدع اللئام سبیل غی
و قد رکبوا علی لومی هجاج.
(از تاج العروس).
این کلمه غیرمنصرف است. (منتهی الارب) (آنندراج). و به صورت تثنیه نیز به همین معنی است: رکب هجاجیه. (ازتاج العروس) (از معجم متن اللغه).
- هجاجیک، به لفظ مثنی، یعنی دورباش. هذاذیک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). این کلمه هنگامی گفته میشود که بخواهند مردم را از چیزی بازدارند. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
رگ گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). رگ گردن ستور که قصاب ببرد. (مهذب الاسماء). ودج. رگ گردن و آن دو رگ است. (غیاث اللغات). رگ گردن که آن را به فارسی دوجان گویند. (ناظم الاطباء). رگ جان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : و به شهر من (گرگان) و مرو وداج را رگ جان گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(سَدْ دا)
دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ یَ)
زادن ناقه پیش از وضع. (منتهی الارب). زادن ناقه پیش از مدت وضع (ناظم الاطباء). بچه انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام انداختن شتر پیش از وقت و اگرچه تمام خلق باشد. (تاج المصادر بیهقی). انداختن شتر حمل خود را در قبل از مدت زاییدن اگرچه تام الخلقه باشد. (از متن اللغه) ، ناتمام و پیش از وقت زاییدن. (از آنندراج). بچه پیش از وقت زاییدن اگرچه تام الخلق باشد. (ازمعجم الوسیط). بچه انداختن زن اعم از آنکه آن بچه تازه شکل گرفته یا هنوز خون باشد، آتش روشن نکردن سنگ آتش زنه. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، نقصان گزاردن نماز. (از ناظم الاطباء) : خدج صلوته خداجاً، ناقص بودن. نقصان داشتن. (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از متن اللغه) (از منتهی الارب) ، آن نماز که در آن سورۀ الحمد نخوانند. (مهذب الاسماء) : کل صلوه لایقرء فیها بفاتحه الکتاب فهی خداج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شترمادۀ نالان. (منتهی الارب). شترماده ای که از برای بچه اش ناله می کند. (از اقرب الموارد). ناقه مهداج، ماده شتر نالان. (ناظم الاطباء) ، باد بانگ کننده. (مهذب الاسماء). بادی که دارای حنین است. (از اقرب الموارد). ریح مهداج، باد با بانگ و فریاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیاج
تصویر هیاج
جنگ کردن، برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاج
تصویر هجاج
تیز رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدنج
تصویر هدنج
اسبی که موی آن سفیدباشد، اسب خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراج
تصویر هراج
تیزتگ: اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وداج
تصویر وداج
رگ گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سداج
تصویر سداج
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیاج
تصویر هیاج
((هِ))
برانگیختن، کارزار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هداه
تصویر هداه
((هُ))
جمع هادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وداج
تصویر وداج
((وِ))
رگ گردن
فرهنگ فارسی معین
لحاف
فرهنگ گویش مازندرانی