جدول جو
جدول جو

معنی هجهاجه - جستجوی لغت در جدول جو

هجهاجه
(هََ جَ)
گول. (منتهی الارب). و ابوزید گوید: کسی است که او را نه عقل است و نه اندیشه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجاجه
تصویر مجاجه
آب دهان، آنچه از دهان بیرون انداخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
قطعۀ شیشه، ظرف شیشه ای، پیالۀ بلور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دجاجه
تصویر دجاجه
مرغ خانگی، گروهۀ ریسمان، عیال، در علم نجوم یکی از صورت های فلکی شمالی که از باشکوه ترین صور فلکی است، ماکیان، صلیب شمالی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ هََ)
صوتی است که بدان سگ و گوسپند را برانند. (از معجم متن اللغه). رجوع به هج و هج هج شود
لغت نامه دهخدا
(اِصْ صَعْ عُ)
خوب و نیکو شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بهجه شود، گل نارنج. (ناظم الاطباء). مطلق گل و شکوفه:
چو برگاه بودی بهاران بدی
ببزم افسر شهریاران بدی.
فردوسی.
اگرروی مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
ناکس. فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردم رذل. (ناظم الاطباء) ، کنایه از شناختن. دانستن. (برهان قاطع). دریافتن:
هرآنکس که از داد تو یک خدای
بپیچد نیارد خرد را بجای.
فردوسی.
خاطر ملوک و خیال ایشان را کس نتواند بجای آورد. (تاریخ بیهقی). بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است (سندبادنامه). چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد، به فراست بجای آوردم که معزولست. (گلستان). یکی زان میان به فراست بجای آورد. (گلستان). مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوزنگرانست که ملکش با دگرانست. (گلستان) ، به فعل آوردن. (برهان قاطع). انجام دادن. کردن. به موقع اجرا گذاردن:
من این نغز بازی بجای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم.
فردوسی.
بسی رای زن موبد پاک رای
پژوهید وآورد بازی بجای.
فردوسی.
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو بنگرید.
فردوسی.
بگردانمش سر ز دین خدای
کس این راز جز من نیارد بجای.
فردوسی.
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنا کرد و عمارت آن بجای آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی). این اجتهاد بجای آوردم. (کلیله و دمنه). ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان سعدی) ، ادا کردن. گزاردن:
همی گفت پاداش این نیکوی
بجای آورم چون سخن بشنوی.
فردوسی.
و آنچه بر تو بود از انسانیت و حریت و لوازم حق گذاری و شفقت بجای آوردی. (سندبادنامه).
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرطست
که بجای آوری و سست وفائی نکنی.
سعدی.
تا خدمتی که بربنده معین است بجای آورد. (گلستان سعدی).
عجب رعایت اطفال بی پدر کردی
عجب یتیم نوازی بجای آوردی.
؟
- دل بجای آوردن، مواظب بودن. هوشیار بودن. بر خودمسلط شدن. مقابل بشدن دل: گنده پیر گفت دل بجای آر و گوش هوش بمن دار. (سندبادنامه)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). همهومه. رجوع به همهومه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ءَ)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق. (اقرب الموارد) ، چاهی که در آن متعلق و جای فرودآمدن نباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَ)
گول گرانجان درشت اندام بسیارخوار و جامع جملۀ بدیها. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، شیر دفزک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَجْ جا جَ)
مرد گول نادان. (از منتهی الارب). الاحمق الذی لایعقل. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). منه: رجل خجاجه
لغت نامه دهخدا
(صُ جَ)
قومی است به دیار مغرب از اولاد صنهاجۀ حمیری. (منتهی الارب). قبیله ای از بربر
لغت نامه دهخدا
(صِ جَ)
غریق در عبودیت. (منتهی الارب). رجوع به صنهاج شود
لغت نامه دهخدا
(کُ زَ)
حکایت آواز کردن وقت کارزار. (منتهی الارب). حکایت صوت الکرد عندالقتال. (اقرب الموارد) ، زجر کردن شتر به لفظ هج. (منتهی الارب) ، حکایت بانگ مرد که بر شیر بانگ زند. (اقرب الموارد). بانگ برزدن بر دده. (منتهی الارب) ، پیاپی بانگ کردن شتر، متابعت فحل را در هدیر وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). عبارت اللسان چنین است: کثیرالشر خفیف العقل. (اقرب الموارد) ، شتر سخت گریزنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نفور. (اقرب الموارد) ، سخت بانگ و درازبالا از شتر و مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درشت خوی. (منتهی الارب). جافی احمق. (اقرب الموارد) ، مرد زیرک. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) ، سالمند، شترمرغ پرآواز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
مرد فربه لرزان گوشت.
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
احمق. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
تاریک: لیله دجداجه، شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
دهی است به بحرین. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه ای است از آن عبدالقیس در بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
لرزان از هر چیزی. (ناظم الاطباء) : امراءه رجراجه، التی یرجرج علیهاالحمها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن رجراجه، زنی که سرین او در حرکت لرزان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آن لشکر که می جنبد و نتواند رفت از انبوهی. (مهذب الاسماء) ، گل تنک بد ولرزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به رجرجه شود، کتیبه رجراجه، ای تموج من کثرتها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جهامه
تصویر جهامه
ترشرویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهاره
تصویر جهاره
بلند آوازی اوگ گرفتن آوا، خوشنمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجانه
تصویر هجانه
بزرگواری، گرانمایگی، سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
مجاجه در فارسی مونث مجاج: خدو، افشره شیره آنچه از دهن بیرون ریزند، عصاره شی جمع مجاجات
فرهنگ لغت هوشیار
لجاجت در فارسی وستاری ستیهیدن، پیکار کردن، شوریدگی تپیدگی از گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجاجه
تصویر فجاجه
میوه خام فجاجت در فارسی: خامی ناپختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاجه
تصویر بهاجه
نیکو شدن شاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاجه
تصویر رجاجه
بانوچ تاب تاب بازی، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاجه
تصویر هجاجه
گرد خاک دفزک، مرد گول
فرهنگ لغت هوشیار
دجاج الرومی: فیسا (بوقلمون) شوات یا مرغ، جوجه، گروهه ریسمان، مرغه (طائر) زبانزد اختر شناسی واحد دجاج یک مرغ خانگی ماکیان جمع دجج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاجه
تصویر خجاجه
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهاجه
تصویر اهاجه
خشک گرداندن بر انگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تکه شیشه تکه آبگینه، پیاله مهایه (بلور) قطعه شیشه قطعه ای از آبگینه، پیاله بلور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجاجه
تصویر زجاجه
((زُ جِ))
پیاله بلور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاجه
تصویر مجاجه
((مُ جَ یا جِ))
آن چه از دهان بیرون ریزند، عصاره شیء
فرهنگ فارسی معین