جدول جو
جدول جو

معنی هتوشتن - جستجوی لغت در جدول جو

هتوشتن
ضربه ناگهانی وارد ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ شَ)
نام برادر زرتشت پیغمبر نامی ایران. رجوع به جدول دوم شجرۀ نسب خاندان پدری زرتشت مقابل ص 71 مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ دُ دی دَ)
در آغوش گرفتن. (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ تَ)
دهی است از بخش کامیاران شهرستان سنندج دارای 214 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هَُ تُ)
به لغت پازند و پهلوی، بعضی دستورزان است که اهل حرفه و صنعت باشد. این طبقه از مردم ایران باستان، جزو طبقۀ واستریوشان که یکی از طبقات سه گانه (اتوربانان، ارتشتاران واستریوشان) اجتماع بود، محسوب میشدند. (یشتها. تألیف پورداود ج 2 ص 331). رئیس و بزرگ این طبقه را هتخشبذ یا واستریوشان سالاریا واستریوشان بد میگفتند. (ایران در زمان ساسانیان. کریستنسن ترجمه رشید یاسمی ص 119). و برای اطلاع بیشتر، رجوع به فرهنگ ایران باستان و گاتها تألیف پورداود و ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه رشید یاسمی و کلمه هتخشبذ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
فروهشتن. (آنندراج). مخفف فروهشتن است
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
توختن. (برهان قاطع). جمع کردن. اندوختن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا
تصویری از آغوشتن
تصویر آغوشتن
در آغوش گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستوشدن
تصویر هستوشدن
اعتراف کردن اقرارکردن: (بهستیش هستوشدن ازنخست اگرخویشتنراشناسی درست) (رشیدی اسدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشتن
تصویر نوشتن
تحریر، کتابت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هاوشتان
تصویر هاوشتان
طلاب
فرهنگ واژه فارسی سره
اصطحکاک پیدا کردن، پیاپی کسی را به باد توهین و انتقاد گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را مورد توهین و تنبیه قرار دادن، بدگویی کردن، بد زبانی
فرهنگ گویش مازندرانی
سینه خیز رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تحلیل رفتن، نحیف شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جوشیدن، جوش زدن زبان و دهان، برفک دهان، رشد یکدست و سریع
فرهنگ گویش مازندرانی
خیز برداشتن، بلند شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپا کردن بچه جهت ادار ۲تکیه دادن ۳واداشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
رمه های گوسفندان گم شده، کسی که لقمه در گلویش گیر کرده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
خاموش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نوشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت زدن، تکاندن میوه ی درخت با چوب بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتن، خاموش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربه ی ناگهانی وارد ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن، سرکیسه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسیدن و تاباندن طناب و الیاف گیاهی
فرهنگ گویش مازندرانی
با شتاب رفتن، گیر کردن غذا در گلو
فرهنگ گویش مازندرانی
زدن، زدن ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
عبور کردن از آب آبگیر یا رود، گیر کردن چای، آب یا غذا در
فرهنگ گویش مازندرانی
خشکیدن، لک دار شدن، لک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی