جدول جو
جدول جو

معنی هتاخ - جستجوی لغت در جدول جو

هتاخ
(هََ نَ)
ال، قلعۀ مستحکمی است در دیاربکر نزدیک میافارقین. (از معجم البلدان ج 5 ص 392)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاخ
تصویر ستاخ
ستاک، شاخه ای که از بغل شاخۀ دیگر بروید، شاخۀ نورسته، شاخۀ راست درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هتاک
تصویر هتاک
کسی که پرده از کارهای نهفته و عیب های پوشیدۀ مردم بردارد، کسی که مردم را رسوا و بی آبرو کند، پرده در، بدزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاخ
تصویر تاخ
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاغ، طاق، توغ، آق خزک، غضا، برای مثال عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم / گر عشق بماند این چنین آخ تنم (صفار - لغتنامه - تاخ)
فرهنگ فارسی عمید
(هَُ نِ)
تثنیۀ هذه، یعنی این دو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درختی است که آتش نیک گیرد، (لغت فرس اسدی)، درخت تاغ را گویند و آن درختی است که چوب آنرا هیزم سازند و آتش آن بسیار بماندو آنرا به عربی غضا گویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری)، به این معنی با قاف و غین هر دو آمده است، (برهان)، فرهنگ سامانی تاخ را آزاددرخت گفته و آنرا ثمره ای شبیه بکنار دانسته و در ری ومازندران بسیار است، (انجمن آرا) (آنندراج) ...، جهانگیری و جمعی از اهل لغت برای لفظ تاخ معنی مذکور را نوشته اند، در این صورت مرادف لفظ تاخ میشود اما سامانی به استناد بیان شیخ الرئیس در کتاب قانون معنی تاخ را آزاددرخت گوید که برگ و ثمرش در دوا استعمال میشود و غیر از تاغ است، مؤلف تحفهالمؤمنین گوید آزاددرخت را در تبرستان تاخک نامند و در تنکابن چلیدار، پس تصور سامانی درست بنظر می آید و میشود معنی لفظ تاخ را در شعر اسدی (درختش همه عود و بادام و تاخ) آزاددرخت بگیریم نه تاغ، (فرهنگ نظام)، درختی است، (شرفنامۀ منیری)، رجوع به تاغ و تاق شود:
شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود
تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود،
رودکی،
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین آخ تنم،
صفار (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 77)،
پر از کوه بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود و بادام و تاخ،
اسدی (از آنندراج)،
سؤال من بتو گیراتر است میدانم
ازآنکه آتش افروخته بهیزم تاخ،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
به باطل دشنام دادن. (ناظم الاطباء). مهاتره. (معجم متن اللغه). به یکدیگر دشنام دادن
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لقب طلحه بن عیسی بن ابراهیم، قطب یمن، متوفی به سال 780 هجری قمری است. خاندان وی از رؤسا و بزرگان یمن بودند و از میان ایشان بزرگانی چون طاهر بن المحجب الهتاری و محمد بن یوسف بن المهتار برخاستند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هَُ سَ)
در اصطلاح هیأت و نجوم هندیان، این کلمه صاحب جوک چهارم باشد که آن را محمود دانند. هتاس همان نار است. رجوع به ماللهند ص 265 شود. ظاهراً صورتی از هتاشن است. رجوع به هتاشن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هتف. بانگ برزدن بر کسی: هتف به هتافا، بانگ برزد بر او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هتف به هاتف، بانگ زد برو کسی که شخص وی دیده نشد. (ناظم الاطباء) ، خواندن کسی را. آواز دادن کسی را. (معجم متن اللغه) : اهتف بالانصار، بخوان مر یاران را. (اقرب الموارد). آواز دادن. (زوزنی) (دهار) ، ستودن و مدح کردن کسی را: هتف بفلان، مر او را ستود. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). هتف فلاناً، مدح کرد او را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فلانه یهتف بها، آن زن به خوب رویی و جمال یاد کرده میشود. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، بانگ کردن و نوحه کردن کبوتر: هتفت الحمامه، بانگ کرد. نوحه کرد. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
آواز بلند. بانگ سخت. (معجم متن اللغه). بانگ بلند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(هََ تْ تا)
در عربی صیغۀ مبالغه از مادۀ هتک بسیار پرده در. (ناظم الاطباء). و در فارسی، آنکه پرده از کارهای پوشیدۀ مردمان بر می دارد و عیبهای نهفتۀ مردم را فاش میکند. (ناظم الاطباء). پرده در، یعنی کسی که پرده از راز مردم بدرد. (آنندراج) (غیاث). آبدهان، مرد پلید و بیشرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ تْ تا)
سحاب هتان، ابری که پیوسته و بدون انقطاع نرم نرمک ببارد. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (تاج العروس) ، مرد زبان آور و حاضرکلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
کج و خمیده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خوردن طعام را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، شکافتن، دریدن. هتوء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَءْ)
شکافتگی، دریدگی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). هتوء
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زمین شنزاری است در دهناء. (از معجم البلدان). و موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام محلی است. در حدود العالم بنام ’ستاخ’ آمده که با این محل قابل انطباق است بهر حال احتمال این که این کلمه غیر از اسم مکان باشد بعید است. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 557) : و دو روز آنجا ببود لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند پس درکشید تفت و به ستاخ نامه رسید از وزیر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 557)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شاخ درخت نوچۀ نازک را گویند که از شاخ دیگر بجهد و بعضی دیگر گویند شاخ درختی است که در شاخ دیگر پیچد. (برهان) (آنندراج). شاخ تازه و نازک که از شاخ دیگر بجهد. بمعنی مطلق شاخ نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) :
ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود
ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود.
رودکی.
بار دیگر بر ستاخ گلبن بی برگ و بار
افسر زرین برآورد ابر مرواریدبار.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
ستاخ درختانش نفس معیّن
هوای گلستانش جان مصور.
سیف اسفرنگ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تاخ خ)
بی اشتها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ تْ تا)
مرد بسیار سخن سبک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). بسیار سخن بیهوده گوی. مهذار. مهت. هتهات. (معجم متن اللغه). بسیار سخن گوی و حاضرکلام. (ناظم الاطباء). مرد بسیارگو و چست. (منتخب اللغات). مؤنث، هتاته
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَءْ)
پاره ای از شب که سه یک یاچهار یک آن باشد و گاهی در مورد روز نیز به کار رود. (معجم متن اللغه). وقت. هنگام. هت ء. هت ء. هتی ٔ. هتی ّ. هتاء. هیتاء. هیتاء. هتاءه. هتاءه
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
وقت. هنگام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). پارۀ شب. (مهذب الاسماء). هزیع. (معجم متن اللغه). بخصوص هنگامی از شب. (ناظم الاطباء). و گاهی در مورد روز هم به کار رود. (معجم متن اللغه). پاره ای از زمان. هت ء. هت ء. هتی ٔ. هتی ّ.هیتاء. هیتاء. هتاءه (ه / ه ء) . هتاء
لغت نامه دهخدا
شاخه نورسته (عموما)، شاخه نازک و تازه تاک شاخه نورسته (خصوصا)، شاخه درخت (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتاء
تصویر هتاء
وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاخ
تصویر تاخ
بی اشتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتات
تصویر هتات
پر گوی یاوه گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتاک
تصویر هتاک
پرده در، بی شرم مرد بسیار پرده در، مردپلید وبی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاخ
تصویر تاخ
درختی با برگ های مثلثی شکل و گل های خوشه ای، تاغ، تاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتاک
تصویر هتاک
((هَ تّ))
بدزبان، کسی که مردم را رسوا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هتا
تصویر هتا
حتا، حتی
فرهنگ واژه فارسی سره
بددهان، پرده در، دریده، رسواگر، فحاش، فضاح، وقیح، هاتک
فرهنگ واژه مترادف متضاد