جدول جو
جدول جو

معنی هبیخه - جستجوی لغت در جدول جو

هبیخه
(هََ بَیْ یَ خَ)
زن شیرده، دختر نازک جوان پرگوشت. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (لسان العرب) (ناظم الاطباء) ، در لغت حمیری، دختر و جاریه مطلقاً. (لسان العرب). دختر و جاریه. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خرامش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، امراءه هبیخه (از نوادر) ، زن جوان پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(هَُ بَ رَ)
کفتار. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، کفتار خرد. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). بچۀ کفتار. (ناظم الاطباء) ، ابوهبیره، غوک نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قورباغۀ نر. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، ام هبیره، غوک ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
گول فروهشته اندام. (منتهی الارب). مرد گول و احمق فروهشته اندام. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) ، مرد بی خیر. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه). الرجل الذی لاخیر فیه. (لسان العرب) ، پسرک جوان ’لغت حمیر’ یا پسرک نیکوبدن. (معجم متن اللغه). کودک نوجوان نازک پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رودبار بزرگ. جوی کلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، وادی بزرگ. (لسان العرب) ، فتی هبیخ (از نوادر) ، پسرک پرگوشت نیکوتن. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
مؤنث هبی ّ. دخترک خرد. (ناظم الاطباء). دختر خردسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ/ خِ)
بیخ. اصل. (آنندراج) :
چنان بیخه و ریشه های متین
که رگ رانده در مغز گاو زمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
کبریتی که بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء). رجوع به نبخه شود، گیاه بردی که بدان درزهای کشتی گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به نبخه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ خا)
نوعی از خرامان رفتاری. (منتهی الارب). رفتارخرامان و باتبختر. (ناظم الاطباء). راه رفتن از روی تبختر و ناز. (لسان العرب). ازهری گوید:
جرت علیه الریح ذیلا انبخا
جرالعروس ذیلها الهبیخا.
(از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
یک دانه حنظل. یکی از حنظل. (معجم متن اللغه) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ رَ)
ابن (عبداﷲبن) عبد مناف عرین تمیمی یربوعی عرینی. شاعر دورۀ جاهلیت و از سواران و رؤسای بنی تمیم بود به وی فارس العراده گفته میشد و ’عراده’ نام اسب او است و نیز به اسم ’الکلحبه’شهرت داشت. (کلحبه: بانگ آتش و لهیب آن است) در اسم پدرش اختلاف است. بعضی عبدمناف و برخی عبداﷲ بن عبدمناف گفته اند. و نیز در نسبتش، برخی به ضم عین و فتح راء منسوب به ’عرینه’ از قضاعه یا از بحیله آورده اند و برخی دیگر آن را به فتح عین و کسر راء که نسبت است به ’عرین’ از بنی یربوع، از تمیم ذکر کرده اند. وی بنی جشم بن بکر تغلبی را بر ضد بنی ’بلی’ قضاعی برانگیخت.بنی جشم اموال بنی ’بلی’ را گرفته سپس کلحبه و پسرش با بنی جشم جنگ کردند و اموال قضاعیان را بدانها برگرداندند. از اشعار اوست که در ابتدای قصیده ای گوید:
امرتهم امری بمنعرج اللوی
و لا رأی للمعصی الا مضیعا
فقلت لکاس: الجمیها، فانما
حللت الکثیب، من زرود، لافزعا.
هبیره به دست پسرش مجروح شد و بر اثر آن درگذشت. (ازالاعلام زرکلی چ 2 ج 9 ص 65)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ غَ)
زن بدکاری که دست لمس کننده را رد نکند. هبیغ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لَ خَ)
نافۀ مشک. (منتهی الارب). نافچه
لغت نامه دهخدا
(رُخَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 250 تن و از طایفۀ حمید است. آب آن از چاه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
یک نواله از پنبه. ج، سبائخ. (منتهی الارب). قطعه ای از سبیخ، خواب سخت. ج، سبائخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
موضعی نزدیک بلنسیه و در نسخۀ چاپی نخبهالدهر این کلمه ابیجه آمده است و ظاهراً ابیخه صحیح است
لغت نامه دهخدا
(هََ بَیْ یَ)
نام رودباری است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبیخه
تصویر سبیخه
اندکی پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبیده
تصویر هبیده
یک دانه حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیخه
تصویر لبیخه
نافه مشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صبیخه
تصویر صبیخه
پنبه ریسندگی
فرهنگ لغت هوشیار