جدول جو
جدول جو

معنی هاوستین - جستجوی لغت در جدول جو

هاوستین
(وَ)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر. واقع در 21 هزارگزی باختر خروانق (مرکز دهستان) و 23 هزارگزی شوسۀ تبریز به جلفا. ناحیه ای است کوهستانی، معتدل و دارای 517 تن سکنۀ ترک زبان است. آب آن از دو رشته چشمه و محصولش غلات، سردرختی و حبوبات است. اهالی به زراعت و گله داری مشغولند، صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راستین
تصویر راستین
راستی، حقیقی، واقعی، برای مثال حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه / اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین (منوچهری - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوستین
تصویر پوستین
ساخته شده از پوست، جامۀ پوستی، لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم دار به خصوص گوسفند می دوزند، کول
پوستین باژگونه کردن: کنایه از قصد و آهنگ کاری کردن، سخت تصمیم گرفتن، باطن را ظاهر ساختن، تغییر روش دادن، برای مثال پوستین را باژگونه گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱ - ۱۷۱)
پوستین به گازر دادن: کنایه از رنگ عوض کردن، دورویی و تزویر کردن، عیب جویی کردن، بدگویی کردن، کاری را به غیر اهل آن سپردن
پوستین کسی را دریدن: دریدن پوست یا پوستین کسی، کنایه از راز کسی را فاش کردن
به پوستین کسی افتادن: به در پوستین کسی افتادن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
به پوستین کسی رفتن: به در پوستین کسی رفتن کنایه از عیب جویی کردن، غیبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
آستانۀ درخانه، (ناظم الاطباء)، آستانه، (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
آستین جامه، (برهان) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج)، آستین
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ فُ خوَرْ / خُرْ دَ)
مقاومت کردن:
عدوی تو تنست ای دل حذر کن
نتاوی با کس ار با او نتاوستی.
ناصرخسرو (دیوان ص 473)
لغت نامه دهخدا
بدی و شرارت، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منسوب به پوست، جامۀ پوستی:
همی پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش،
فردوسی،
،
پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد، (سندبادنامه چ استانبول ص 152)،
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش،
مولوی،
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین،
مولوی،
برهنه من و گربه را پوستین،
سعدی،
، جامه ای از پوست کرده، پوستی، جامۀ فراخ چون عبائی از پوست آش کردۀ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرۀ این جامه باشد، توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند، پوستین خز، خرقۀ خز، پوستین سنجاب، خرقۀ سنجاب، فرو، (دهار)، فروه، شعراء، مزن، خیعل، قشام، قشع، (منتهی الارب) :
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمدای بوالبصر درفش،
منجیک،
تو نام جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین،
فردوسی،
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین،
عنصری،
همی تا سمور است و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاسه کس پوستین،
اسدی،
بمیدان دین من همی اسب تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی،
ناصرخسرو،
ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر
تا پوستین بودت یکی بادبان سمور،
ناصرخسرو،
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین،
انوری،
سرد نفس بود سگ گرمکین
روبه از آن دوخت مگر پوستین،
نظامی،
خلوت از اغیار باید نی زیار
پوستین بهر دی آمد نی بهار،
مولوی،
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته ست آن ایاز آن را بدست،
مولوی،
بنگریدند از یسار و از یمین
چارق بدریده بود و پوستین،
مولوی،
و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی، (جهانگشای جوینی)،
چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین،
سعدی،
ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین
بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم
تا نباشد ازبرۀ خورشید خاور پوستین،
ابن یمین،
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک،
نظام قاری (دیوان البسه)،
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار،
نظام قاری (دیوان البسه)،
اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط
پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار،
نظام قاری (دیوان البسه)،
جزر، پوستین زنانه، ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه، کبل، پوستین کوتاه، افتراء، پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن، قشع، پوستین کهنه، کبل، پوستین بسیار پشم، (منتهی الارب)،
- امثال:
از برهنه پوستین چون برکنی،
مولوی،
از گرگ پوستین دوزی نیاید،
ای ایاز آن پوستین را یاد آر،
مولوی،
پوستین بهر دی آمد نی بهار،
مولوی،
پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم)،
بهائی،
تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان سعدی)،
چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین،
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین،
سعدی،
نایداز گرگ پوستین دوزی،
نسازد ز ریکاسه کس پوستین،
عنصری،
نکند گرگ پوستین دوزی،
- از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن:
نی برای آنکه تا سودی کنم
وز برهنه پوستینی برکنم،
مولوی،
- بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن، غیبت او کردن، او را هجا گفتن، در غیاب او بدی وی گفتن، مرطله، اطالۀ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی، (گلستان)،
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه،
سعدی،
اگر پارسایان خلوت نشین
بعیبش فتادند در پوستین،
سعدی،
- در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟) :
رئیس امین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی
مکن، پوستین باشگونه مکن
که در پوستین خودم افکنی،
انوری،
ترا هر که گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است،
سعدی (از بعض لغت نامه ها)،
- مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود، بی ارز، بیهوده:
روئی که چو آتش بزمستان خوش بود
امروز چو پوستین بتابستانست،
سعدی،
، در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند:
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری،
انوری،
در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد:
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
در تحفهالاحباب میوه ای را گویند که توی درخت (؟) باشد و باشین هم روایت شده. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 180). باشتین. (ناظم الاطباء). رجوع به باشتین شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در یک فرسنگی جنوبی رامهرمز، (فارسنامۀ ناصری)، ظاهراً صورتی از باستی است و رجوع به باستی شود
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
نام امپراطریس رومی زوجه والنتین اول، متوفی بسال 388 میلادی
لغت نامه دهخدا
نام قدیسه ای از مردم پارو، وی در زمان دیوکلسین بسال 304 میلادی به شهادت رسید، ذکران او بیست وششم سپتامبر است
نام قدیسه ای متولد در انطاکیه، وی در حدود سال 304 میلادی در نیکومدی به شهادت رسید، ذکران او هفتم اکتبر است
لغت نامه دهخدا
به یونانی رنه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
مقابل کج، مقابل خم، (آنندراج)، مستقیم، راست:
ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم
من این سیرت راستین محمد،
ناصرخسرو،
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را،
سعدی،
، واقعی، حقیقی:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین،
دقیقی،
همه مهتران خواندند آفرین
برآن نامور مهتر راستین،
فردوسی،
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین،
فرخی،
ای شه پاکیزه دین ای پادشاه راستین
ای مبارک خدمت تو خلق را امیدوار،
فرخی،
شاهنشه زمانه ملک زاده بوسعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین،
فرخی،
حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه
اینت بغض آشکارا اینت جهل راستین،
منوچهری،
در دل اعدای ملک تو زیادت کرد رنج
شادی تطهیر این شهزادگان راستین،
عبدالواسع جبلی،
کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین،
انوری (از آنندراج)،
بمهد راستین و حامل بکر
بدست و آستین باد مجرا،
خاقانی،
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه راست طرازی بر آستین،
خاقانی،
شهری و دل در آستین بر درش آستان نشین
اینت مسیح راستین درد نشان کیست او،
خاقانی،
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کله دار راستین باشم،
خاقانی،
آن بود شاه راستین که و را
بر سر تخت خسروی گاه است،
سیف اسفرنگ،
بنشین کج و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را،
مولوی،
، واقع حال و حقیقت احوال، (شعوری ج 2 ص 11)، صادق، صادقه، (یادداشت مؤلف)، کردگار، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ لِ)
دهی است از بخش سیاهکل شهرستان دیلمان که 117 تن سکنه دارد. آب آن از شمرود و محصول عمده اش برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 30000گزی جنوب خاوری مسکون و 6000گزی جنوب راه مالرو. مسکون به کروک، دارای 10 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یاقوت گوید: آن را به خط یکی از فضلا دیدم که چنین نوشته بود، و میگفت: اسم جایی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
ادارۀ مالیه. (ناظم الاطباء). محل گرفتن ساو. بر اساسی نیست
لغت نامه دهخدا
(اُ)
سن (قدیس) اوستین. روحانی مسیحی انگلستان. وی مقرروحانیت کنتربوری را ایجاد کرد (وفات حدود 605 میلادی) ذکران وی 28 ماه مه است. (از فرهنگ فارسی معین). او خطیب ناموری بود و خطابه های شیوایی از او بازپس مانده است. (از یادداشت مؤلف). برای آگاهی به خطابه های وی رجوع به آیین سخنوری تألیف محمدعلی فروغی شود
لغت نامه دهخدا
ژوستن دوم، برادرزادۀ یوستینیانوس ملقب به ’جوان’ بود و در تاریخ 565 میلادی جانشین وی گردید، در آغاز حکومت کشور را به خوبی اداره می کرد و از ایرانیان جلوگیری کرد، اما بعدهابه عیش و عشرت پرداخت و امور مملکت داری به دست همسرش صوفیا افتاد، از آن پس هرج ومرج کشور را فراگرفت و او در اواخر عمر به اختلال حواس دچار گردید و در تاریخ 578 میلادی درگذشت، یوستین چهار سال پیش از درگذشت، ادارۀ امور کشور را به دست دامادش نیبر کونستانتین داد، (از قاموس الاعلام ترکی)، و رجوع به ژوستی نین شود
یکی از امپراتوران روم و ملقب به ’پیر’ بود، در اوایل حال چوپانی می کرد، سپس به سربازی رسید، به هنگام درگذشت آناستاس در حالتی که سمت والیگری داشت با یک دسیسه وی را به تخت نشاندند، پس از آن 9 سال به فرمانفرمایی اشتغال داشت و از روی اعتدال رفتار می کرد و به رفاه و آسایش مردم کشور توجه داشت، وی در تاریخ 527 میلادی درگذشت، (از قاموس الاعلام ترکی)، ژوستن
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری است قدیمی در ایتالیا بر مصب تیبره. در قرن 4 قبل از میلاد برای حفاظت رم ساخته شد و بندرگاه رم گردید. پس از قرن سوم میلادی رو به انحطاط گذاشت. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاوستن
تصویر تاوستن
مقاومت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاوستن
تصویر کاوستن
طاقت داشتن توانایی داشتن: (قالو ا طاقه لنا الیوم بجا لوت و جنوده گفتند: ما را امروز کاوستن نیست با جالوت و سپاههای وی) (کشف اسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد، بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن، یا به پوستین کسی افتادن (رفتن)، بد او گفتن، یا پوستین باژ گونه کردن، سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن، یا پوستین باشگونه کردن، سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن، تغییر روش و رفتار و معامله دادن، یا پوستین بر سر کسی زدن، او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن، یا پوستین بگازر دادن، بد گویی کردن عیبجویی کردن، کار بغیر اهل وا گذاشتن، یا پوستین بلای اندر مالیدن، مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن، یا در پوستین خود بودن (افکندن)، قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راستین
تصویر راستین
مستقیم، راست، مقابل کج و خم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راستین
تصویر راستین
حقیقی، واقعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوستن
تصویر تاوستن
((وِ تَ))
توانستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوستین
تصویر پوستین
ساخته شده از پوست، نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می کنند
در پوستین کسی افتادن: کنایه از عیبجویی کردن، بدگویی کردن
پوستین دریدن: کنایه از افشا کردن راز، عیب جویی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راستین
تصویر راستین
حقیقی، واقعی، امین، صادقانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هاوشتان
تصویر هاوشتان
طلاب
فرهنگ واژه فارسی سره
بی ریا، صادق، صمیمی، مخلص، حقیقی، واقعی
متضاد: دروغین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی
عبور کردن از آب آبگیر یا رود، گیر کردن چای، آب یا غذا در
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا کردن دانه از مواد زاید، ورچین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی