جدول جو
جدول جو

معنی هادره - جستجوی لغت در جدول جو

هادره
(دِ رَ)
مؤنث هادر، ماده شتربابانگ. ج، هوادر، ارض هادره، زمین گیاه ناک و تمام گیاه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به هادر و هدر شود
لغت نامه دهخدا
هادره
مونث هادر و گیاهناک پرگیاه
تصویری از هادره
تصویر هادره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نادره
تصویر نادره
(دخترانه)
مؤنث نادر، آنچه به ندرت یافت شود، کمیاب، بی همتا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هاجره
تصویر هاجره
نیمۀ روز، نیمروز، شدت گرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادره
تصویر بادره
تیزی خشم، شتاب زدگی، خطا در فعل یا قول که از خشم پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادره
تصویر نادره
شخص نابغه، کنایه از اتفاق عجیب، کنایه از سخن دلنشین، نادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادره
تصویر ادره
نوعی بیماری که به دلیل ورم کردن کیسۀ بیضه بروز می کند، غری، دبه خایگی
فرهنگ فارسی عمید
(دِ رَ)
بادره. تأنیث بادر. (قطر المحیط). تیزی خشم و شتابزدگی و خطا در قول یا فعل که از خشم پدید آید، یقال اخشی علیک بادرته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندی یا خطا و لغزشهائی که از انسان هنگام تندی و خشم صادر میشود، یقال: انا اخاف بادرته. (اقرب الموارد). تندی و تیزی در کارها. (برهان). تیزی خشم. (آنندراج) (انجمن آرا). شتابزدگی. خطای در قول و فعل که از خشم پدید شود. (آنندراج) : اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچ وقت ازو بادرۀ بدخدمتی صادر نشدست، جان اوببخشیدم. (جهانگشای جوینی). فرمود که هر بادره ای که تا بروز جلوس مبارک ما از کسی صادر شده باشد در مقابلۀ آن عفو و اقالت مبذول داشتیم. (جهانگشای جوینی). بی بادرۀ حرکتی چگونه بر نقض آن اقدام روا میدارد. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث غادر. غدار. غدور. غدّاره. ج، غادرات. غوادر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث حادر. مردم گوشتین ستبر. عین حادره، چشمی گوشتین و تمام. ناقه حادرهالعینین، آنکه چشمش پرگوشت و صلب باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). و رجوع به حادر شود
لغت نامه دهخدا
(دَرَ / رِ)
پاچۀ شلوار و تنبان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 189 ص ب شود. پاچۀ زیرجامه. (سروری) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث قادر. رجوع به قادر شود، لیله قادره، شب نرم و آسان سیر. (ناظم الاطباء) : بین ارضک و ارض فلان لیله قادره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ اَ بِ کَ)
موضعی است به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
تأنیث نادر. رجوع به نادر شود، مرتفع. هضبه نادره، ای مرتفعه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
دهی از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، 9600گزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 63 تن شیعه، فارسی زبان. آب از قنات و باران. محصول غلات، تنباکو، کنجد. شغل اهالی زراعت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ سُ لا)
نام ولایتی است در مغرب زمین. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رِ)
بی مانند. (فرهنگ نظام). مرد بی نظیر و بی مانند. (ناظم الاطباء) : این سلطان ماامروز نادرۀ روزگار است. (تاریخ بیهقی ص 397) ، طرفه. طریفه. جالب: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزۀ نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253).
بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی.
خاقانی.
آخر ای نادرۀ دور زمان از سر لطف
بر ما آی زمانی که زمان میگذرد.
سعدی.
گر توان بود که دور فلک از سرگیرند
تو دگر نادرۀ دور زمانش باشی.
سعدی.
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
ولیک دعوی یاری تو کرا یار است.
؟ (از صحاح الفرس).
نادره کبکی بجمال تمام
شاهد آن روضۀ فیروزفام.
جامی.
، هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس. دیریاب. تنگیاب. قیمتی: آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود. (تاریخ بیهقی ص 114).
میجویم داد، نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
، هر چیز عجیب و شگفت. (ناظم الاطباء) :
دوستی او ز سپاه وز حشم نادره است
از رعیت که همی مال دهد نادره تر.
فرخی.
اندر این ایام از نادره ها نادره است
پسری با پدر خویش موافق به سیر.
فرخی.
نادره باشد گلو بریدن اطفال
نادره تر آنکه طفلکان نخروشند.
منوچهری.
راست گوئید که این قصه و این نادره چیست
اینکه آبستنتان کرده بگوئید که کیست.
منوچهری.
یک قطره آب نادره باشد ز چشم کور.
ناصرخسرو.
جان میدهم بجای زر این نادره که تو
از زر حدیث میکنی از جان نمی کنی.
خاقانی.
، اتفاق عجیب. حال عجیب. واقعۀ عجیب:
مقعد چندین هزار ساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است.
خاقانی.
مردمان حکایت گوسفند و زن و آتش و پیلان بگفتند و آن نادره شرح دادند. (سندبادنامه ص 83) ، اتفاق وحادثۀ ناگهانی. (ناظم الاطباء) : بوبکر حصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطا بر دست وی رفت در مستی. (تاریخ بیهقی ص 156) ، هر چیز که سبب آشفتگی گردد و حیرت آورد. (ناظم الاطباء) ، بذله. لطیفه. (ناظم الاطباء) : خداوند یوم حمّی... به نادره هاء خنده ناک و بازیهاءعجب و الحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نکته. لطیفه: سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص 238). حکایتی دیگر یاد آمد اگر چه نه حکایت کتاب است اما گفته اند النادره لا ترد. (قابوسنامه).
گرگ گیا بره ست و بره گرگ را گیا
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره.
ناصرخسرو.
، سخنی بدیع و دلنشین. (یادداشت مؤلف). طرفه. طریفه:
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد.
بی شکی از بهشت همی آید
این دلپذیر و نادره معنی ها.
ناصرخسرو.
، سخن عجیب و غریب و بدیع. (ناظم الاطباء) ، سخن ناگاه از دهان بیرون آمده. (زمخشری) ، مثلی که شهرت ندارد. (یادداشت مؤلف) :
تأویل برگزیدۀ مار جهل
ای هوشیار نادره افسون است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
سنگ بزرگ سخت در سر کوه که شکل آن شبیه بز کوهی باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
هادئه. از هدء و هدوء. به معنی آرام و در آتش، آتش اندک و آرام، در مقابل آتش تند
لغت نامه دهخدا
(قُ)
هاجره از مصادری است که بر وزن فاعله آمده اند، مانند: عاقبه، کاذبه و عافیه. ج، هاجرات، هواجر: اذا ماشئت نالک هاجراتی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
الکن وآنکه در حرف زدن زبانش میگیرد. (برهان) (ناظم الاطباء). جهانگیری نویسد: هاکره و هاکله، کسی را گویند که در سخن گفتن زبانش میگرفته باشد و آن را به تازی الکن خوانند. مؤلف تاریخ معجم نظم نموده:
به دور معدلتش رهزنان ودزد از بیم
شدندهاکره از کاف کاروان گفتن.
رشیدی گوید: ’لیکن در دیوان سوزنی این بیت یافته شد بر این وجه:
ز عین عدلش زای زبان دزد براه
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن.
و بر این تقدیر دو کلمه است: ها، جداست و گره جداست’. هدایت در مقدمۀ انجمن آرا نویسد: ’در فرهنگ جهانگیری آورده که ’هاکره’ به معنی الکن و کسی که زبانش گرفتگی دارد، و برهان هم به وی اقتفا کرده معلوم شد رشیدی نلغزیده معنی شعر رادرست دانسته است. شعر از سوزنی و بر این وجه است: (عین شعر را که رشیدی آورده نقل میکند) و خبط کرده. جهانگیری و برهان هاکره را که دو کلمه و ’ها’ جدا و ’گره’ جداست، یک کلمه شمرده به معنی الکن دانسته اند’. سعید نفیسی پس از ذکر بیت مذکور نوشته است (درباره چند لغت پارسی در ’یادنامۀ پورداود’ ج 1 صص 229- 230) : ’اما این بیت در تاریخ معجم نیست و پیداست از کسی است که همین اشتباه عجیب فرهنگ نویسان را به یاد داشته و این بیت را به همین نیّت که ’هاکره’ را به معنی ’الکن’ بیاورد سروده است. بیتی که در تاریخ معجم (چ تهران 1318 هجری قمری ص 16) آمده این شعر سوزنی است که گوید:
ز ’عین’ عدلش ’زای’ زبان دزد براه
چو ’ها’ گره شود از ’کاف’ کاروان گفتن.
و پیداست مراد سوزنی این است که زبان دزد که مانند ’زای’ حروف الفباست، یعنی تیزی و برندگی دارد، از ’عین’ حرف اول عدل ممدوح، یعنی از بیم عدل او، مانند ’ها’ که در شکل چون گره نوشته میشود، گفتن ’کاف’ اول لفظ کاروان گره میخورد، یعنی کند و ناتوان میشود. در این بیت، فرهنگ نویسان نادان ’ها گره’ را یک کلمه خوانده و ’هاکره’ پنداشته و به معنی الکن گرفته و بعد به قاعده تبدیل مخرجها در زبان فارسی که ’را’ به ’لام’ بدل میشود ضبط دیگری از این کلمه به صورت ’هاکله’ هم تراشیده اند’. هرچند اعتراضات مزبور در مورد اشتباه فرهنگ نویسان در بیت سوزنی وارد است، ولی ’هاکره’ و ’هاکله’ به معنی الکن را آنان از خود نتراشیده اند، بلکه ایشان که در هندوستان میزیسته اند این کلمات را در آن کشور شنیده و ضبط کرده اند. در زبان هندی هاکله، هکلا hakla به معنی لکنت و الکن آمده، هکلاپن haklapan به معنی لکنت وهکلانا haklana به معنی لکنت داشتن است. در زبان اردو نیز این کلمات به همین معانی آمده، و تبدیل لام به را هم معهود است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ج 4 ص 2308)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
المازنی. (او را حویدره نیز گویند). قطبه بن الحصین الغطفانی الذبیانی وبقول صاحب معجم المطبوعات: ’قطبه بن اوس بن محصن بن ثعلبه بن سعد بن نزار’. شاعری از عرب جاهلی. دیوان او راابوسعید سکّری و اصمعی گرد کرده اند و قسمتی از دیوان مزبور به اهتمام انگلمان بسال 1858 میلادی در لیدن بطبع رسیده است. او راست:
فأثنوا علینا لا اباً لأبیکم
باحساننا ان ّالثناء هوالخلد.
ابن برّی گوید از آن جهت او را حادره گویند که زبان ابن سیار گفته است: کانک حادره المنکبین - رصعاء تنفض فی حائر. رجوع بکتاب الأغانی ج 2 صص 81- 84 و فهرست ابن ندیم چ مصر ص 224 و کتاب البیان والتبیین ج 3 ص 192 و تاج العروس و کشف الظنون و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
هاجره در فارسی مونث هاجر و نیمروز (نصف النهار)، نیمروز داغ، سختی گرما، سخن زشت دشنامگونه -1 مونث هاجر، نیم روز (ظهر) در گرمای تابستان، شدت گرما سختی گرما: (وسیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران از منبع عدل و منهل فضل اوزلال نوال چشند)، رسوایی فضیحت بی آرویی، جمع هواجر
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی چوباوند مجموعه آوندهای چوبی که در یک گیاه وجود دارد مجموعه آوندهای چوبی رابنام گسیلم نیزمیخوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادفه
تصویر هادفه
مونث هادف گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادیه
تصویر هادیه
هادیه در فارسی مونث هادی و میان پشته سنگ میان آب مونث هادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاکره
تصویر هاکره
هندی کند زبان مونث هالک، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
نادره در فارسی مونث نادر کمیاب، سخن نغز، بی مانند بی همتا، ترونده تروند ترونده پالیزان هر گاو و خر را کی رسد زین میوه های نادره زیرکدل کربزخورد (مولانا) مونث نادر، واحد نادر، مبالغه درمعنی نادر (مذکرا)، الف - چیز کمیاب: میجویم داد نیست ممکن کاین نادره در جهان ببینم. (خاقانی) ب - بی مثل بی مانند: (این سلطان ما امروز نادره روزگاراست. {ج - عجیب شگفت: نادره تر این که طفلکان نخروشند خون زگلو برنیاورند و بخوشند. (منوچهری) د - (اسم بجای ترکیب وصفی) واقعه عجیب حادثه شگفتی آور: (مردمان حکایت گوسفند وزن وآتش وپیلان بگفتند وآن نادره شرح دادند. {ه - بذله لطیفه: (یوم حمی رالله به نادره هاء خنده ناک و بازیهاء عجب والحان خوش و مانند آن مشغول باید بود. {و - لطیفه نکته: (سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره ای خالی نباشد، {ز - دلنشین وطرفه: بی شکی ازبهشت همی آید این دلپذیر و نادره معنیها. (ناصرخسرو)، جمع نادرات نوادر. یا نادره دوران. یگانه روزگار. یا نادره زمانه. یگانه روزگار. جوهریی و لعل کان جای مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا ک (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قادره
تصویر قادره
مونث قادر بنگرید به قادر مونث قادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادره
تصویر فادره
ستیغ سنگ سر کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غادره
تصویر غادره
مونث غادر بیوند گر مونث غادر، جمع غادرات غوادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادر
تصویر هادر
ترشه شیر، افتاده، بی ارج، گیاه بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاجره
تصویر هاجره
((جِ رِ یا رَ))
مؤنث هاجر، نیم روز (ظهر) در گرمای تابستان، شدت گرما، سختی گرما، رسوایی، فضیحت، جمع هواجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادره
تصویر نادره
((د ر))
بی مانند، بی نظیر
فرهنگ فارسی معین
اعجوبه، بدیع، بی مانند، شاذ، شگفت، طرفه، کمیاب، لطیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد