جدول جو
جدول جو

معنی هائف - جستجوی لغت در جدول جو

هائف
(ءِ)
مرد زود تشنه شنونده یاسخت تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هاتف
تصویر هاتف
(پسرانه)
سروش، نوا دهنده ای که صدایش شنیده شود اما خودش دیده نشود، نام شاعر معروف قرن دوازدهم، هاتف اصفهانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هائج
تصویر هائج
جنبنده و جوشنده، جوشش و خشم، حیوان نری که برای ماده برانگیخته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خائف
تصویر خائف
ترسان، ترسناک، بیمناک، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، مرعوب، متوحّش، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هاتف
تصویر هاتف
آوازکننده ای که صدایش شنیده شود و خودش دیده نشود، آوازدهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هائب
تصویر هائب
ترساننده، کسی یا چیزی که دیگری را بترساند
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
نعت فاعلی از صوف: کبش صائف، قچقار بسیارپشم، یوم صائف، روزی گرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناحیتی از نواحی مدینه است. نصر گوید: موضعی است به حجاز نزدیک ذوطوی. در شعر معن بن اوس آمده است:
ففدفد عبود فخبراء صائف
فذوالحفر اقوی منهم ففدافده.
و امیه بن ابی عائذ هذلی گوید:
لمن الدیار بعلی فالاحراص
فالسودتین فمجمع الأبواص
فضهاء اظلم فالنطوف فصائف
فالنمر فالبرقات فالانحاص.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
شمشیردار. (دهار). مرد با شمشیر، مردزننده بشمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سوائف
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
پاسبان شب. عسس. شبگرد. (منتهی الارب) ، خانه کمان که مابین گوشه و ابهر است و یا نزدیک عظم ذراع از کبد قوس. (تاج العروس) (منتهی الارب) ، گاو نر که نزدیک طرف خرمن باشد، سنگ از کوه بیرون جسته، خادم که بنرمی و عنایت خدمت کند. (منتهی الارب) ، طوف کننده. (آنندراج) ، خیال که در خواب کنند، وسوسه، خشم. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مرکّب از: خوف، ترسان و ترسنده. ج، خوّف و خیّف و خوف. یا اخیر اسم جمع است. (منتهی الارب)، ترسیده شده و خوف دارنده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند و جبان خائف را دلیر... (کلیله و دمنه)،
لا تخافوا هست نزل خائفان
هست درخور ازبرای خائف آن.
مولوی.
تو بیناو ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.
سعدی.
اندرونم با تو می آید ولیک
خائفم کز دست غوغا میروی.
سعدی.
و رجوع به ترسو شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نام شهر و بلاد ثقیف در وادئی که ابتداء آن از لقیم و انتهاء آن تا وهط که دو ده اند باشد. وجه تسمیۀ آن بطائف آن است که طواف کرده است بر آب در طوفان. یا آنکه جبرئیل علیه السلام آن را طواف داده است بر خانه کعبه. یا آنکه طائف قبلاً در ناحیۀ شامات بوده و بعداً به مشیت الهی به حجاز نقل شد بر حسب دعای حضرت ابراهیم علیه السلام. یا برای آنکه مردی از طایفۀ صدف خونی کرد در حضرموت و به وج فرار کردو با مسعودتن معتب هم عهد گردید و چون مالدار بود، گفت آیا مایل هستید برای شما طوفی بنا کنم که شما را از زیان تازیان پناه باشد. گفتند آری. سپس طوف را بنا کرد و آن عبارت است از دیواری که محیط به اوست. (نقل به معنی از منتهی الارب). شهرکی است خرد بعربستان بر دامن کوه. و از وی ادیم خیزد. (حدود العالم). نام محل و شهری در حجاز، در قسمت شرقی مکه:
ز پرمایه چیزی که آید به دست
ز روم و ز طائف همه هرچه هست.
فردوسی.
و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 7240، 246، 254، 261، 295، 305، 479 و تاریخ سیستان ص 71 شود. از بلاد حجاز. و مقام عشیرۀ ثقیف و دوازده فرسنگ تا مکۀ معظمه فاصله دارد. این شهر عبارت است از دو محله. یکی بنام طائف ثقیف و دیگری بنام وهط. ما بین دو محلۀ نامبرده رودی جاری است که محل شست و شوی چرم است. در قدیم این شهر را وج ّ می نامیدند. پس از آنکه در اطراف آن حصار کشیدند طائف نامیده شد. ناحیه ای است دارای خرمابن و رز و مزارع ورودها. در پشت کوه غزوان و این ناحیت را پشته ای است بمسافت یکروزه راه برای کسی که عازم مکه باشد و برای بازگردندگان از مکه نصف روز. فراخنای این پشته طوری است که سه شتر با بار از آن گذرد. (مراصد الاطلاع) :
سیاره درآهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن.
امیر معزی.
مدار مکه بر ارتفاعات طائف است و طائف نزدیک کوه غزوان افتاده است و بر آن کوه برف و یخ میباشد و در ملک عرب (برف در) غیر آنجا نبود. و هوای طائف بسبب آن کوه خوش است. و اثمارش نیکوو بسیار است. (نزهه القلوب ص 2)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
قیافه شناس، آنکه درفرزند نگرد تا به پدر ماند یا نه، پی بر. (مهذب الاسماء). پی شناس. ج، قافه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
فالگوی به مرغان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بمرغان کهانت کند. (از اقرب الموارد) ، ناپسند دارندۀ طعام و شراب و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). و در حدیث ابن سیرین است: ان شریحا کان عائفا، یعنی صادق حدس بود نه آنکه در عیافت کار مردم جاهلیت میکرد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درآینده، مرد غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به هدف و هادفه شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
آوازدهنده. خواننده. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات). آوازکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آوازدهنده ای که خود او را نبینی. بانگ دهنده:
یکی هاتف از خانه آواز داد
چو رامش بری، نزد رامشگری.
منوچهری.
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کز این رواق طنینی که می رود دریاب.
خاقانی.
عارفان نظری را فدا اینجا خواهند
هاتفان سحری را ندا اینجا شنوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 100).
هر لحظه هاتفی به تو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امان است، الامان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 315).
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 370).
با ناقه شنو که هاتف راه
میگوید انت ناقهاﷲ.
خاقانی.
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان بازداد.
نظامی.
از آن رازجویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه.
نظامی.
مرا چون هاتف دل دید دمساز
برآورد از رواق همت آواز.
نظامی.
هاتف آن روز به من مژدۀ این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 124).
هاتفی از گوشۀ میخانه دوش
گفت: ببخشند گنه، می بنوش.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 192).
، ستاینده و ستایش کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ستمگر. جائر، مائل از راستی. ج، حافه، حیّف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
سیداحمد اصفهانی که هاتف تخلص یافت نسباً از سادات حسینی است. اصل خاندان او چنانکه از تذکره ها برمی آید از قصبۀ اردوباد آذربایجان بوده که در زمان پادشاهان صفوی از آن سامان به اصفهان آمده و در این شهر مسکن گزیده اند. هاتف در نیمۀ اول قرن دوازدهم در اصفهان متولد شده. در جوانی به تحصیل ریاضی و حکمت و طب پرداخته است و در این فنون گویا از محضر میرزا محمدنصیر اصفهانی استفاده کرده است. و در شعر مشتاق را به راهنمائی و استادی خود پذیرفته است. در حلقۀ درس میرزا محمدنصیر و مشتاق با صباحی وآذر و صهبا دوستی تمام یافته، و رشتۀ این دوستی بین شاگردان مزبور و استادان ایشان از طرفی و بین صباحی و آذر و هاتف و صهبا از طرف دیگر تا آخر عمر پایدار مانده است. از ماده تاریخهائی که در دیوان هاتف دیده میشود چنین برمی آید که هاتف در آخر عمر به یک جا قرار نداشته و غالباً بین سه شهر اصفهان و قم و کاشان در سفر و رفت و آمده بود، چنانکه در سال 1184 در قم به سر میبرده و در 1187 در اصفهان، در 1195 و 1196 در کاشان بوده، آخر عمر را به قم آمده و در اواخر سال 1198 در آن شهر فوت کرد و به خاک سپرده شده است:
ندیدم زآن گل بی خار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم
سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم.
حاجی سلیمان صباحی تاریخ وفات او را در ضمن قطعه ای چنین بیان کرده است:
سخندان جهان افروز سیداحمد هاتف
که درّ نظم او آویزۀ گوش جهان بادا...
به آیین دعا گفتا صباحی بهر تاریخش
که ’یارب منزل هاتف به گلزار جهان بادا’
1198. بنابه گفتۀبعضی سیداحمد هاتف در ابتدای عمر در اصفهان به علافی سر میکرده و مشرب عرفانی داشته است. از احوال او بیش از این اطلاعی در دست نیست. ادوارد براون می نویسد: ’اگرچه سیداحمد هاتف اصفهانی معاصر و دوست لطفعلی بیک آذر بوده در آتشکده هیچ مطلب خاص نسبت به او مندرج نیست فقط ستایش مبالغه آمیزی از او دیده میشود زیرا که می نویسد: ’در فن نظم و نثر تازی و فارسی ثالث اعشی و جریر و تالی انوری و ظهیر است’. از اشعار هاتف دیوان کوچکی نزدیک دوهزار بیت در دست است که شامل غزل و قصیده و رباعی و قطعه وترجیعبند است. با اینکه تذکره نویسان از جمله صاحب آتشکده از راه مبالغه او را در نظم تازی چیره دست دانسته اند، از اشعار عربی او چیزی در دست نیست. عباس اقبال می نویسد. ’یقین است که هاتف اندکی شعر به عربی سروده بوده که آن هم شاید به علت بی اعتنایی مردم زیاد معمول و متداول نشده است’. ولی وحید دستگردی در مقدمۀ دیوان هاتف می نویسد: ’پیوسته در جستجوی اشعار و قصاید عربی هاتف بوده تا در این اواخر خبر یافتم که در تذکره ’نگارستان دارا’ تألیف میرزا عبدالرزاق خان دنبلی مفتون تخلص ضبط و نسخۀ تذکره ای هم در کتاب خانه استاد فاضل محترم آقای سعید نفیسی موجود است. پس با شوق تمام کتاب را به رسم امانت دریافت، و آن قصائد و قطعات عربی بی نظیر راکه میتوان گفت از زمان هاتف تاکنون کمتر کسی به این پایه و مایه شعر عربی سروده است استنساخ کردم’.
سبک هاتف: ملک الشعرای بهار می نویسد: ’پس از انقراض صفویه سبک نظم و نثر و نقاشی یک مرتبه تغییر یافت. انجمنی از شعرا که مشتاق و هاتف و آذر و رفیق و طبیب و عاشق اعضاء آن بودند سبک عراقی را از نو در شعر به وجود آوردند. روی هم رفته هاتف چنانکه مشهور است سخنور چیره دستی نیست. و در شاعری شیوۀ تازه نیاورده، از نظر لفظ و معنی پیرو سعدی است. غزلهای وی از غزلهای شیخ متأثر است. گاهی تعبیرات شیخ را با بیانی دیگر در ابیات خود می نشاند، چنانکه:
بستۀ کاکل و زلف تو بود ’هاتف’ و خواهد
نه از آن قید خلاصی نه از آن دام رهائی.
هاتف (دیوان ص 86).
((سعدی)) آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهائی.
و یا:
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم
من که در کوچۀ او ره ندهندم به گدائی.
هاتف (دیوان ص 86).
نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس
که به کوچۀ تو گاهی بودم ره گدائی.
هاتف (دیوان ص 90).
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 283).
چو از هم آشیان افتاد مرغی دورو تنها شد
بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش.
هاتف (دیوان ص 73).
دوستان گویند سعدی خیمه در گلزار زن
من گلی را دوست می دارم که در گلزار نیست.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 65).
کرده ست یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل
یا درجی از مشک ختن کرده ست پنهان در بغل.
هاتف (دیوان ص 74).
مهر از سر نامه برگرفتم
گوئی که سر گلابدان است
قاصد مگر آهوی ختن بود
کش نافه مشک درمیان است.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 455).
شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من.
هاتف (دیوان ص 89).
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من نمی خواهم بر آن دامن غبار خویش را.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 8).
خاک نعلین تو ایدوست نمی یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم.
سعدی (غزلیات چ فروغی ص 204).
از نفوذ شیوۀ سخن سرایی عهد خویش نیز برکنار نمانده و غزلهای وی در زیر نفوذ شیوۀ شعرایی، مانند کلیم و صائب ردیف های اسمی پیدا کرده است: کجا، امشب، رقیب، می، کج، در بغل، قفس و غیره. گاهی ردیف ها نازیباست، چنانکه از ترکیب یک قیدو یک ضمیر ترکیب ناسازی مانند ’همچو تو’ ساخته:
گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو.
هاتف (دیوان ص 84).
و یا ’نه و هرگز’:
بر دست کس افتد چو تو یاری ؟ نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری ؟ نه و هرگز.
هاتف (دیوان ص 69).
از دل رودم یاد تو بیرون ؟ نه و هرگز
لیلی رود از خاطر مجنون ؟ نه و هرگز.
هاتف (دیوان ص 70).
در دیوان او غزل بی ردیف نادر است، ولی قصیده های وی هیچکدام ردیف ندارد و روی آنها اغلب ’ر’ و گاهی کلمه قافیه مختوم به ’ان’ است ! گاهی از خلال گفتارش جرقه ای از فکر خیام و دیگران می جهد:
شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید
غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید.
هاتف (دیوان ص 68).
که ره دیر و گهی راه حرم می پویم
مقصدم دیر و حرم نیست ترا می جویم.
هاتف (دیوان ص 78).
قطعات هاتف بجز یک قطعه که در ذیل آورده میشود بکلی بی ارزش است، اما درباره ترجیعبند او محمد معین می نویسد: ’هاتف’ ترجیعبند بسیار لطیفی دارد که از شاهکارهای ادبیات پارسی است و آن مشتمل است بر پنج بند، که بند اول در توصیف کوی مغان و بند دوم در گفت وشنود با ترسا و سه بند دیگر حاوی حقایق عرفانی است. بند اول ترجیعبند به اصطلاحات مزدیسنا مشحون است’ (مزدیسنا ص 529). بند سوم ترجیعبند هاتف شاید از این دوغزل خواجه متأثر باشد:
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلائی به شیخ و شاب زده.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 291).
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 293).
با این همه به قول ادوارد براون ’ترجیعبند دلپسند هاتف سرآمد تمام اشعار صوفیانه است که در قرن هیجدهم میلادی سروده شده است’:
بند اول
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت همین و همان
دل فدای تو چون توئی دلبر
جان نثار تو چون توئی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر دل صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از سوز عشق و جذبۀ شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کآن شب
دید در طور، موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و دف و نی و بربط
شمع و نقل و گل و می و ریحان
ساقی ماهروی مشکین موی
مطرب بذله گوی خوش الحان
مغ ومغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این ؟ گفتند:
عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل نماند و نه دین
سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
#
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده ام به کمند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای دل به دام تودربند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی ؟
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند
لب شیرین گشوده با من گفت
وزشکرخنده ریخت آب از قند
که گر از سرّ وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آئینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
#
دوش رفتم به کوی باده فروش
زآتش عشق دل بجوش و خروش
محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش به دوش
پیر در صدر و می کشان گردش
پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی
دل پر از گفتگوی و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق بین و گوش راست نیوش
سخن این به آن هنیئاً لک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش برچنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم
کای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردناک و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
کای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا ای از شرمت
دختر رز به شیشه برقعپوش
گفتمش: سوخت جانم آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم ازاین آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی سربه سر خطوط و نقوش
ناگهان از صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
#
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دورآسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وآنچه خواهددلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن پابرهنه قومی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش درمیان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیف حیات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوشت آن شنوی
وآنچه نادیده چشمت آن بینی
تا به جائی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
#
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار
شمع جوئی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق الانوار
کوروش قاید و عصا طلبی
بهر این راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوۀ آب صاف در گل و خار
زآب بی رنگ صدهزاران رنگ
لاله و گل نگر در آن گلزار
پا به راه طلب نه از ره عشق
بهر این راه توشه ای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود نزد عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الاّصال
یار جو بالعشی و الابکار
صد رهت لن ترانی ار گوید
بازمی دارد دیده بر دیدار
تا به جائی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایۀ افکار
یار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می گوی و پشت سر می خار
هاتف ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و بزم و ساقی و مطرب
وز مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سرّ آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
###
گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
گر بی توأم به دامن نقد دو کون ریزند
دامان بی نیازی بر این و آن فشانم
خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده
اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام
گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
سرو روان من کو هاتف که بر سر من
چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم.
###
مجوش ای فرومایه گر من تو را
به شوخی گل هجوبر سر زدم
تو را تا ز گمنامی آرم برون
به نام تو این سکه بر زر زدم
نه از کین به روی تو تیغ آختم
نه از دشمنی بر تو خنجر زدم
به طبعآزمائی هجا گفتمت
پی امتحان تیغ بر خر زدم
لغت نامه دهخدا
(ءِ فَ)
تأنیث هائف. رجوع به هائف شود، شتر ماده ای که از فرط عطش بسوی باد سموم روی آورد. (از اقرب الموارد). شتر تشنه که بسوی باد سموم دهان گشاده دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هائج
تصویر هائج
هایج در فارسی جوشنده، خشمنده جوشنده، جوشش خشم وغضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طائف
تصویر طائف
پیرا گرد، پندار شبانه طواف کننده، شبگرد عسس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائف
تصویر رائف
در فارسی رئوف مهربان، می، مهربان دلنازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائف
تصویر زائف
شیربیشه، همرس ناسره (همرس درم) زوزن نبهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائف
تصویر سائف
شمشیردار شمشیر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائف
تصویر حائف
ستمگر، جائر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائف
تصویر خائف
ترسان، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
چهره شناس، پی شناس پی پر قیافه شناس، پی شناس پی بر، جمع قافه قایفین (قائفین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائف
تصویر عائف
مرغواگوی آن که از رفتار پرندگان پیش بینی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائب
تصویر هائب
ترسان، بیمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائم
تصویر هائم
شیفته، سر گشته، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائل
تصویر هائل
ترساننده، ترس آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاتف
تصویر هاتف
آواز دهنده، خواننده، بانگ دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هادف
تصویر هادف
در آینده، بیگانه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هائد
تصویر هائد
پتت گر (پتت: توبه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاتف
تصویر هاتف
((تِ))
آواز دهنده، آواز کننده
فرهنگ فارسی معین