خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند
خوبی، حسن، مقابل عیب و بدی، صفت خوب و پسندیده: بر آغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت ونیکی همه راز کرد، بوشکور، به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن، فردوسی، بود نیکی تو از این بد فزون تو بودی به نیکی مرا رهنمون، فردوسی، وآنت گویدهمه نیکی ز خدای است ولیک بدی ای امت بدبخت همه کار شماست، ناصرخسرو، ، درستی، صحت، استواری، جودت، صلاح: تو نیکی طلب کن نه زودی کار، فخرالدین اسعد، ، نیکوکاری، کار خیر، حسنه، مقابل سیئه: شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز، فردوسی، همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز تخم نیکی نکشت، فردوسی، به نیکی گرای و میازار کس ره رستگاری همین است و بس، فردوسی، که نیکی گم نگردد در دو گیهان، فخرالدین اسعد، یکی خوب مایه ست نیکی به جای که سود است از وی به هر دو سرای، اسدی، خدای عزوجل شما را که آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 338)، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، ز این بیش چه نیکی آمد از تو وز گاو گنه چه بود وز خر، ناصرخسرو، خطاب شود به کرام الکاتبین تا به عدد هر ستاره که به این آسمان دنیاست ده نیکی مقبول در نامۀ اعمال این بنده ثبت و ده بدی محو گرداند، (قصص الانبیاء ص 13)، هرکه به نیکی عمل آغاز کرد نیکی اوروی بدو باز کرد، نظامی، ضرورت است که نیکی کند کسی که شناخت که نیکی و بدی از خلق داستان ماند، سعدی، ، خیرخواهی، (ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، کرم، احسان، جود، سخا، انعام، افضال: همان نیز نیکی به اندازه کن ز مرد جهاندیده بشنو سخن، فردوسی، همه داد و نیکی و شرم است و مهر نگه کردن اندر شمار سپهر، فردوسی، ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز، منوچهری، خواجه بر من در نیکی دربست چه کنم لب به بدی نگشایم، خاقانی، چون به نیکیم شرمسار نکرد به بدی چند شرمسار کند، خاقانی، نیک ار در محل خود نبود ظلم خوانندش ارچه بد نبود، اوحدی، نیکی ای کان نه در محل خود است تو نکوئی گمان مبر که بد است، مکتبی، نیکیت شیشه ای است ای عاقل مکن از سنگ منتش باطل، مکتبی، ، پرهیزگاری، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، دیانت، (ناظم الاطباء)، ثواب، (فرهنگ فارسی معین)، پاداش خوش: شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب شاد باش وز خداوند همه نیکی بین، فرخی، به دانش بیلفنج نیکی کزین جا نیایند با تو نه خانه نه مانه، ناصرخسرو، ز نیکی به نیکی رسد مرد از آن که هرکس که او گل کند گل خورد، ناصرخسرو، از هرچه گفته ام نه همی جویم جز نیکی ای خدای تو دانائی، ناصرخسرو، به نامه درون جمله نیکی نویس چو در دست توست ای برادر قلم، ناصرخسرو، نیک و بد چون همه بباید مرد خنک آنکس که گوی نیکی برد، سعدی، ، فراخی، (یادداشت مؤلف)، رخاء، خوش سالی: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود، (نوروزنامه)، نعمت، نعمی، نعیم، (یادداشت مؤلف)، آسایش، رفاه، راحت، مقابل رنج، خوشی، مقابل ناخوشی: ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان، فردوسی، همه بد ز شاه است و نیکی ز شاه کزو بند و چاه است و زو تخت و گاه، فردوسی، ، مهربانی، لطف: بد و نیکی به جای دشمن و دوست هر یکی در محل خود نیکوست، ؟ ، راستی، صداقت، (ناظم الاطباء)، زیبائی، حسن، جمال، (ناظم الاطباء)، رجوع به نکوئی و نیکویی شود، (اصطلاح نجوم) سعادت، (ازمقدمۀ التفهیم از فرهنگ فارسی معین)، - به نیکی، به خوبی، به نیک خواهی، از روی محبت و دوستی: به موبد چنین گفت شاه آن زمان که بر ما مبر جز به نیکی گمان، فردوسی، نباید که بینند رنجی براه مکن جز به نیکی در ایشان نگاه، فردوسی، -، چنانکه باید، به دقت، به صحت: واین ملک گرچه بد عمل دار است هم بنیکی حساب من رانده ست، خاقانی، - به نیکی یاد کردن، ذکر خیر، به خوبی از کسی نام بردن، محاسن او را باز گفتن: همی نصیحت من یاد دار و نیکی کن که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد، سعدی، - نیکی دیدن، خیر دیدن: هرکه با بدان نشیند نیکی نبیند، سعدی، - نیکی کردن، نکوکاری کردن، کار خیر کردن: به کردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خویشتن خوردمی، بوشکور، مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم، ناصرخسرو، چون که تو گر بد کنی زآن دیو را باشد گناه ور یکی نیکی کنی زآن مر ترا باشد ثنا، ناصرخسرو، -، احسان کردن: اگر پادشاهی بود در گهر بباید که نیکی کند تاجور، فردوسی، بکن نیکی و در دریاش انداز که روزی درکنارت آورد باز، فخرالدین اسعد، -، لطف و شفقت کردن: تو بیداری او بی خودی می کند تو نیکی کنی او بدی می کند، نظامی، بدی کردند و نیکی با تن خویش، سعدی، تو بر خلق نیکی کن ای نیک بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت، سعدی، عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان، سعدی، - امثال: بد می کنی و نیک طمع می داری، نیکی نبود سزای بدکرداری، نیکی را نیکی آید، نیکی راه به خانه صاحب خود برد، نیکی فراموش نشود، نیکی گم نشود، نیکی کنی به جای تو نیکی کنند باز ور بد کنی به جای تو از بد بتر کنند
پسندیده، حسن، خوب، خوش، خیر، مقابل بد و زشت: براین کار چون بگذرد روزگار از او نام نیکو بود یادگار، فردوسی، به است از روی نیکو نام نیکو تو آن کن کت بود فرجام نیکو، فخرالدین اسعد، اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم، (تاریخ بیهقی ص 337)، بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند، (تاریخ بیهقی ص 239)، همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است، (تاریخ بیهقی ص 175)، نیک اگرچه ز فنا گشته گم است نام نیکوش بقای دوم است، جامی، ، موافق، مطبوع، ملایم، دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش، (تاریخ بیهقی)، این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه، (تاریخ بیهقی ص 332)، با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را، (تاریخ بیهقی ص 286)، ایا نیکوتر از عمر و جوانی نکورو را نکو کردار باید، سنائی، شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود، (کلیله و دمنه)، چون خوابی نیکو که دیده آید، (کلیله و دمنه)، چو تو گرمی کنی نیکو نباشد گلی کو گرم شد خوشبو نباشد، نظامی، ، نرم، ملایم، مهربان، خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است، (تاریخ بیهقی ص 339)، - رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند، (تاریخ بیهقی ص 214)، ، استوار، درست، پخته، سنجیده: ز نیکو سخن به چه اندر جهان بر او آفرین کهان و مهان، فردوسی، یکی بود از ندیمان ... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت، (تاریخ بیهقی)، قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم، (تاریخ بیهقی ص 276)، از فقیه بوحنیفۀ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت ... و بغایت نیکو گفت، (تاریخ بیهقی ص 387)، سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده، (کلیله و دمنه)، مستحسن، پسندیده، حمیده، به، خوب، شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او، (تاریخ بیهقی ص 314)، و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود، (تاریخ بیهقی ص 130)، اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد، (تاریخ بیهقی ص 386)، نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد، (کلیله ودمنه)، گر تحمل هست نیکو از یکی هست نیکوتر ز شاهان بی شکی، عطار، ، سزاوار، بسزا، مناسب، درخور، روا، سزا: نخواهیم شاه از نژاد پشنگ فسیله نه نیکو بود با پلنگ، فردوسی، گرستن گرچه از مردان نه نیکو است به من نیکو است بر هجر چنان دوست، فخرالدین اسعد، بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش، اسدی، رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود، (تاریخ بیهقی ص 538)، نیکو نبود فرشته درگلخن، ناصرخسرو، دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن، خاقانی، دل در پی این و آن نه نیکوست ترا یک دل داری بس است یک دوست ترا، ؟ ، درست، صحیح، صواب: سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست که هرکس بشنود گوید که نیکوست، فخرالدین اسعد، خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است، (تاریخ بیهقی ص 355)، خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است، (تاریخ بیهقی ص 395)، امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید، (تاریخ بیهقی)، نفیس، (منتهی الارب)، سودمند، ارزنده: ازآن چاریک بهر موبد نهاد که دارد سخنهای نیکو به یاد، فردوسی، طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار، (تاریخ بیهقی ص 363)، زیاد، بسیار: درخت نیکو بارور را ... شاخه ها شکسته شود، (کلیله و دمنه)، زیبا، جمیل، خوشگل، حسن، صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، خوارج ... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که ... در همه جهان صورتی از او نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید، (ترجمه طبری بلعمی)، عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید، (تاریخ بیهقی)، به است از روی نیکو نام نیکو تو آن کن کت بود فرجام نیکو، فخرالدین اسعد، جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی به چهر از تو نیکوتر است، اسدی، نیکو وناخوشی که چنین باشد پالودۀ مزور بازاری، ناصرخسرو، به صورتهای نیکو مردمانند به سیرتهای بد گرگ بیابان، ناصرخسرو، از مرد کمال جوی و خوش خوئی منگر به جمال و صورت نیکو، ناصرخسرو، سخن بزرگان ... در معنی روی نیکو بسیار است ... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند، (نوروزنامه)، روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد، اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد ... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست، (نوروزنامه)، چنانکه باید، به خوبی، به درستی، به دقت: چون نهاد او پهند را نیکو قید شد در پهند او آهو، رودکی، چه گوئی در این کار نیکو ببین سیاوش خواهد همی جست کین، فردوسی، هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار، فرخی، از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند، (تاریخ بیهقی ص 361)، اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو، (تاریخ بیهقی ص 342)، چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید، (تاریخ بیهقی ص 347)، باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم، (تاریخ سیستان)، ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت، (کلیله و دمنه)، هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه، (مرزبان نامه)، منم در سخن مالک الملک معنی ملک سر این نکته نیکو شناسد، عطار، چو نیکو بازجستم سر دریا سر موئی ز دریا می ندانم، عطار، ، کاملاً، بسیار، زیاد: خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را، ناصرخسرو، نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا، مسعودسعد، - نیکو آمدن، خوش آمدن، خوب آمدن، (ناظم الاطباء)، مطلوب و مطبوع واقع شدن، پسند افتادن، -، شاد کردن، خشنود ساختن، (ناظم الاطباء)، - نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن، (ناظم الاطباء)، حرمت گذاشتن، گرامی داشتن، رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند، (تاریخ سیستان)، نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند، بسزا و سخت نیکو بدارند، (تاریخ بیهقی ص 297)، در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی، (تاریخ بیهقی)، بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد، (نوروزنامه)، مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی، (مجمل التواریخ)، او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی، (تاریخ بخارا ص 34)، -، پسندیدن، پسند کردن، (ناظم الاطباء)، - نیکو دیدن، روا داشتن، مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد، (تاریخ بیهقی ص 289)، - نیکو شمردن، استحسان، (زوزنی)، - نیکو کردن، به سامان آوردن، اصلاح کردن: بیایم همه کار نیکو کنم دل شاه را ز آن بی آهو کنم، فردوسی، چو گفتار و کردار نیکو کنی به گیتی روان را بی آهو کنی، فردوسی، -، آبادان کردن، (یادداشت مؤلف) : هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم، (ترجمه طبری بلعمی)، -، زیبا کردن: هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند، ناصرخسرو، -، خوب کردن، از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد، (قصص الانبیاء ص 185)، - نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشتۀ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو، (تاریخ بیهقی ص 314)، - نیکو گشتن، اصلاح شدن، به صلاح آمدن، - نیکو گشتن کار، ممهد شدن، (از یادداشت مؤلف) : چو نیکو نگردد به یک ماه کار بماند به سالی کشد روزگار، فردوسی، - امثال: ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است، شبستری، سخن نیکو صیاد دلهاست، (از مجموعۀ امثال)
پسندیده، حسن، خوب، خوش، خیر، مقابل بد و زشت: براین کار چون بگذرد روزگار از او نام نیکو بود یادگار، فردوسی، به است از روی نیکو نام نیکو تو آن کن کت بود فرجام نیکو، فخرالدین اسعد، اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم، (تاریخ بیهقی ص 337)، بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند، (تاریخ بیهقی ص 239)، همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است، (تاریخ بیهقی ص 175)، نیک اگرچه ز فنا گشته گم است نام نیکوش بقای دوم است، جامی، ، موافق، مطبوع، ملایم، دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش، (تاریخ بیهقی)، این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه، (تاریخ بیهقی ص 332)، با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را، (تاریخ بیهقی ص 286)، ایا نیکوتر از عمر و جوانی نکورو را نکو کردار باید، سنائی، شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود، (کلیله و دمنه)، چون خوابی نیکو که دیده آید، (کلیله و دمنه)، چو تو گرمی کنی نیکو نباشد گلی کو گرم شد خوشبو نباشد، نظامی، ، نرم، ملایم، مهربان، خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است، (تاریخ بیهقی ص 339)، - رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند، (تاریخ بیهقی ص 214)، ، استوار، درست، پخته، سنجیده: ز نیکو سخن به چه اندر جهان بر او آفرین کهان و مهان، فردوسی، یکی بود از ندیمان ... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت، (تاریخ بیهقی)، قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم، (تاریخ بیهقی ص 276)، از فقیه بوحنیفۀ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت ... و بغایت نیکو گفت، (تاریخ بیهقی ص 387)، سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده، (کلیله و دمنه)، مستحسن، پسندیده، حمیده، به، خوب، شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او، (تاریخ بیهقی ص 314)، و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود، (تاریخ بیهقی ص 130)، اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد، (تاریخ بیهقی ص 386)، نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد، (کلیله ودمنه)، گر تحمل هست نیکو از یکی هست نیکوتر ز شاهان بی شکی، عطار، ، سزاوار، بسزا، مناسب، درخور، روا، سزا: نخواهیم شاه از نژاد پشنگ فسیله نه نیکو بود با پلنگ، فردوسی، گرستن گرچه از مردان نه نیکو است به من نیکو است بر هجر چنان دوست، فخرالدین اسعد، بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش نه نیکو بود مرد دانا خموش، اسدی، رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود، (تاریخ بیهقی ص 538)، نیکو نبود فرشته درگلخن، ناصرخسرو، دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن، خاقانی، دل در پی این و آن نه نیکوست ترا یک دل داری بس است یک دوست ترا، ؟ ، درست، صحیح، صواب: سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست که هرکس بشنود گوید که نیکوست، فخرالدین اسعد، خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است، (تاریخ بیهقی ص 355)، خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است، (تاریخ بیهقی ص 395)، امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید، (تاریخ بیهقی)، نفیس، (منتهی الارب)، سودمند، ارزنده: ازآن چاریک بهر موبد نهاد که دارد سخنهای نیکو به یاد، فردوسی، طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار، (تاریخ بیهقی ص 363)، زیاد، بسیار: درخت نیکو بارور را ... شاخه ها شکسته شود، (کلیله و دمنه)، زیبا، جمیل، خوشگل، حسن، صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، خوارج ... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که ... در همه جهان صورتی از او نیکوتر نبود، (ترجمه طبری بلعمی)، مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید، (ترجمه طبری بلعمی)، عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید، (تاریخ بیهقی)، به است از روی نیکو نام نیکو تو آن کن کت بود فرجام نیکو، فخرالدین اسعد، جوانی دژم ره زده بر در است که گوئی به چهر از تو نیکوتر است، اسدی، نیکو وناخوشی که چنین باشد پالودۀ مزور بازاری، ناصرخسرو، به صورتهای نیکو مردمانند به سیرتهای بد گرگ بیابان، ناصرخسرو، از مرد کمال جوی و خوش خوئی منگر به جمال و صورت نیکو، ناصرخسرو، سخن بزرگان ... در معنی روی نیکو بسیار است ... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند، (نوروزنامه)، روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد، اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد ... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست، (نوروزنامه)، چنانکه باید، به خوبی، به درستی، به دقت: چون نهاد او پهند را نیکو قید شد در پهند او آهو، رودکی، چه گوئی در این کار نیکو ببین سیاوش خواهد همی جست کین، فردوسی، هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار، فرخی، از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند، (تاریخ بیهقی ص 361)، اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو، (تاریخ بیهقی ص 342)، چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید، (تاریخ بیهقی ص 347)، باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم، (تاریخ سیستان)، ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت، (کلیله و دمنه)، هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه، (مرزبان نامه)، منم در سخن مالک الملک معنی ملک سر این نکته نیکو شناسد، عطار، چو نیکو بازجستم سر دریا سر موئی ز دریا می ندانم، عطار، ، کاملاً، بسیار، زیاد: خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را، ناصرخسرو، نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا، مسعودسعد، - نیکو آمدن، خوش آمدن، خوب آمدن، (ناظم الاطباء)، مطلوب و مطبوع واقع شدن، پسند افتادن، -، شاد کردن، خشنود ساختن، (ناظم الاطباء)، - نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن، (ناظم الاطباء)، حرمت گذاشتن، گرامی داشتن، رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند، (تاریخ سیستان)، نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند، بسزا و سخت نیکو بدارند، (تاریخ بیهقی ص 297)، در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی، (تاریخ بیهقی)، بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد، (نوروزنامه)، مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی، (مجمل التواریخ)، او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی، (تاریخ بخارا ص 34)، -، پسندیدن، پسند کردن، (ناظم الاطباء)، - نیکو دیدن، روا داشتن، مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد، (تاریخ بیهقی ص 289)، - نیکو شمردن، استحسان، (زوزنی)، - نیکو کردن، به سامان آوردن، اصلاح کردن: بیایم همه کار نیکو کنم دل شاه را ز آن بی آهو کنم، فردوسی، چو گفتار و کردار نیکو کنی به گیتی روان را بی آهو کنی، فردوسی، -، آبادان کردن، (یادداشت مؤلف) : هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم، (ترجمه طبری بلعمی)، -، زیبا کردن: هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند، ناصرخسرو، -، خوب کردن، از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد، (قصص الانبیاء ص 185)، - نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشتۀ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو، (تاریخ بیهقی ص 314)، - نیکو گشتن، اصلاح شدن، به صلاح آمدن، - نیکو گشتن کار، ممهد شدن، (از یادداشت مؤلف) : چو نیکو نگردد به یک ماه کار بماند به سالی کشد روزگار، فردوسی، - امثال: ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است، شبستری، سخن نیکو صیاد دلهاست، (از مجموعۀ امثال)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
ناحیه ای است در سواد کوفه که کربلا از آن ناحیت است. (معجم البلدان). نینوا. شهری در آسیای قدیم پایتخت مملکت آشور واقع در کنار دجله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نینوا. رجوع به کربلا شود: قمری هزار نوحه کند بر سر چنار ون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی. منوچهری
ناحیه ای است در سواد کوفه که کربلا از آن ناحیت است. (معجم البلدان). نینوا. شهری در آسیای قدیم پایتخت مملکت آشور واقع در کنار دجله. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نینوا. رجوع به کربلا شود: قمری هزار نوحه کند بر سر چنار ون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی. منوچهری
نیکوی، خیر، خوبی، مقابل شر و بدی: به شه گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی، فردوسی، نگیرد ترا دست جز نیکوی که از مرد دانا سخن بشنوی، فردوسی، چنین گفت کایدر همه نیکوی است بر این نیکویی ها نباید گریست، فردوسی، ، صلاح، فلاح، کار خوب و پسندیده: که اوی است بر نیکوی رهنمای از اوی است گردون گردان به جای، فردوسی، پشوتن بیامد به پیش خدای که او بود بر نیکوی رهنمای، فردوسی، جهان را همه داشت با داد و رای سپه را به هر نیکوی رهنمای، فردوسی، مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی است راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند، ناصرخسرو، ، نصیب، حظ: شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند، ناصرخسرو، ، مهربانی، ملاطفت، شفقت، (ناظم الاطباء)، لطف، خیرخواهی: همه نیوشۀ خواجه به نیکویی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام، رودکی، اگر نیکویی بینم اندر سرش ز یاقوت و زر بر نهم افسرش، فردوسی، جوانمردی از کارها پیشه کن همه نیکویی اندر اندیشه کن، فردوسی، ، خوش خلقی، نرمی: چو بنمود شاه از سر نیکویی بدان تنگ چشمان فراخ ابروی، نظامی، ، احسان، انعام، دهش، (ناظم الاطباء)، منه، خیر، معروف، (از منتهی الارب)، مبره، (دستورالاخوان)، برّ، مبرت، (تاج المصادر بیهقی)، نکوکاری، کار خوب، کار خیر: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده، (ترجمه طبری بلعمی)، هر آنکس که بر نیکویی در جهان توانا بود آشکار و نهان، فردوسی، تو پاداش این نیکویی بد کنی چنان دان که بد با تن خود کنی، فردوسی، که او راست بر نیکویی دسترس به نیرو نیازش نیاید به کس، فردوسی، به نیکوئی بکن مر خصم را شاد که زآن اندیشۀ بد ناورد یاد، ناصرخسرو، ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی، ناصرخسرو، هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی، (نوروزنامه)، بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 32)، یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست، (کلیله و دمنه)، کسی با سگی نیکویی گم نکرد کجا گم شود خیر با نیک مرد، سعدی، از بدان نیکوی نیاموزی نکند گرگ پوستین دوزی، سعدی، نیکویی بر دهد به نیکوکار بازگردد بدی به بدکردار، ؟ (از تاریخ گزیده)، ، موهبت، عطیه، نعمت، نیز رجوع به نیکویی دادن شود: تو چیزی مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوییها سر است، فردوسی، نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشت آن نیکویی در نهفت، فردوسی، همه نیکوییهای گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست، فردوسی، اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند، (تاریخ بیهقی)، ، ذکر خیر، (یادداشت مؤلف) : به داد و دهش یافت این نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی، فردوسی، امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی، (تاریخ بیهقی)، به همه جای نیکویی شنود هرکه از تو به جستجوی رود، سوزنی، ، زیبائی، لطافت، ظرافت، (ناظم الاطباء)، جمال، حسن، خوبی، خوب روئی، زیب، (یادداشت مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار، فرخی، او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار، (ترجمه طبری بلعمی)، همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گردوی انجمن، شاکر، نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است، (نوروزنامه)، خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد، (مجمل التواریخ)، ظهور نیکویی در اعتدال است عدالت جسم را اقصی کمال است، شبستری، امروز که بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکویی، حافظ، او میر نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است، یوسف عروضی، ، خوبی، ستودگی، حسن: تا بگویند که سلطان شهید افزونتر بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390)، ، شایستگی: صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی، (تاریخ بیهقی)، مبارکی: به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی، (تاریخ بیهقی)، حسن: به برکت خداوند و نیکویی توفیقش، (تاریخ بیهقی ص 313)، - نیکویی خواستن، خیرخواهی: ترا خواستم از جهان نیکویی بزرگی و پیروزی و خسروی، خسروی، چرا من به تو دل بیاراستم ز گیتی ترا نیکویی خواستم، فردوسی، - نیکویی دادن، انعام دادن، افضال کردن: سوی شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکویی دادشان، فردوسی، - نیکویی فرمودن، نیکویی کردن، رجوع به سطور بعد شود: برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود، (تاریخ بیهقی)، تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90)، - نیکویی کردن، افضال، احسان، انعام، (از تاج المصادر بیهقی)، خوبی کردن، لطف و مهربانی نمودن، کار خیر کردن: دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی، فردوسی، آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی، (ترجمه طبری بلعمی)، نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 239)، بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان، (قصص الانبیاء ص 136)، نیکویی کن اگر ترا دسترس است کاین عالم یادگار بسیار کس است، سنایی، به جای تو گر بد کند ناکسی تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ... نظامی، نیکویی کن که مردم نیک اندیش از دولت و بختش همه نیک آید پیش، سعدی (کلیات چ فروغی ص 199)، پریشان از جفا می گفت هردم که بد کردم که نیکویی نکردم، سعدی، هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند، (گلستان)، - نیکویی گفتن، تعریف و تحسین کردن، تمجید کردن، ذکرخیر کردن، به نیکی نام بردن: خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت، (تاریخ بیهقی ص 352)، خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه، (تاریخ بیهقی ص 155)، بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود، (تاریخ بیهقی)، وآنکه بد گفت نیکویی گویش ور نجوید ترا تو می جویش، سنائی، - نیکویی نمودن، اکرام و احترام کردن: پیاده شد از اسب بهمن چو دود بپرسیدش و نیکویی ها نمود، فردوسی
نیکوی، خیر، خوبی، مقابل شر و بدی: به شه گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی، فردوسی، نگیرد ترا دست جز نیکوی که از مرد دانا سخن بشنوی، فردوسی، چنین گفت کایدر همه نیکوی است بر این نیکویی ها نباید گریست، فردوسی، ، صلاح، فلاح، کار خوب و پسندیده: که اوی است بر نیکوی رهنمای از اوی است گردون گردان به جای، فردوسی، پشوتن بیامد به پیش خدای که او بود بر نیکوی رهنمای، فردوسی، جهان را همه داشت با داد و رای سپه را به هر نیکوی رهنمای، فردوسی، مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی است راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند، ناصرخسرو، ، نصیب، حظ: شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند، ناصرخسرو، ، مهربانی، ملاطفت، شفقت، (ناظم الاطباء)، لطف، خیرخواهی: همه نیوشۀ خواجه به نیکویی و به صلح همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام، رودکی، اگر نیکویی بینم اندر سرش ز یاقوت و زر بر نهم افسرش، فردوسی، جوانمردی از کارها پیشه کن همه نیکویی اندر اندیشه کن، فردوسی، ، خوش خلقی، نرمی: چو بنمود شاه از سر نیکویی بدان تنگ چشمان فراخ ابروی، نظامی، ، احسان، انعام، دهش، (ناظم الاطباء)، منه، خیر، معروف، (از منتهی الارب)، مبره، (دستورالاخوان)، برّ، مبرت، (تاج المصادر بیهقی)، نکوکاری، کار خوب، کار خیر: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده، (ترجمه طبری بلعمی)، هر آنکس که بر نیکویی در جهان توانا بود آشکار و نهان، فردوسی، تو پاداش این نیکویی بد کنی چنان دان که بد با تن خود کنی، فردوسی، که او راست بر نیکویی دسترس به نیرو نیازش نیاید به کس، فردوسی، به نیکوئی بکن مر خصم را شاد که زآن اندیشۀ بد ناورد یاد، ناصرخسرو، ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی، ناصرخسرو، هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی، (نوروزنامه)، بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 32)، یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست، (کلیله و دمنه)، کسی با سگی نیکویی گم نکرد کجا گم شود خیر با نیک مرد، سعدی، از بدان نیکوی نیاموزی نکند گرگ پوستین دوزی، سعدی، نیکویی بر دهد به نیکوکار بازگردد بدی به بدکردار، ؟ (از تاریخ گزیده)، ، موهبت، عطیه، نعمت، نیز رجوع به نیکویی دادن شود: تو چیزی مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوییها سر است، فردوسی، نهانی پسر زاد و با کس نگفت همی داشت آن نیکویی در نهفت، فردوسی، همه نیکوییهای گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست، فردوسی، اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند، (تاریخ بیهقی)، ، ذکر خیر، (یادداشت مؤلف) : به داد و دهش یافت این نیکویی تو داد و دهش کن فریدون تویی، فردوسی، امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی، (تاریخ بیهقی)، به همه جای نیکویی شنود هرکه از تو به جستجوی رود، سوزنی، ، زیبائی، لطافت، ظرافت، (ناظم الاطباء)، جمال، حسن، خوبی، خوب روئی، زیب، (یادداشت مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار، فرخی، او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار، (ترجمه طبری بلعمی)، همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گردوی انجمن، شاکر، نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است، (نوروزنامه)، خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد، (مجمل التواریخ)، ظهور نیکویی در اعتدال است عدالت جسم را اقصی کمال است، شبستری، امروز که بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکویی، حافظ، او میر نیکوان جهان است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است، یوسف عروضی، ، خوبی، ستودگی، حسن: تا بگویند که سلطان شهید افزونتر بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390)، ، شایستگی: صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی، (تاریخ بیهقی)، مبارکی: به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی، (تاریخ بیهقی)، حسن: به برکت خداوند و نیکویی توفیقش، (تاریخ بیهقی ص 313)، - نیکویی خواستن، خیرخواهی: ترا خواستم از جهان نیکویی بزرگی و پیروزی و خسروی، خسروی، چرا من به تو دل بیاراستم ز گیتی ترا نیکویی خواستم، فردوسی، - نیکویی دادن، انعام دادن، افضال کردن: سوی شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکویی دادشان، فردوسی، - نیکویی فرمودن، نیکویی کردن، رجوع به سطور بعد شود: برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود، (تاریخ بیهقی)، تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90)، - نیکویی کردن، افضال، احسان، انعام، (از تاج المصادر بیهقی)، خوبی کردن، لطف و مهربانی نمودن، کار خیر کردن: دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی، فردوسی، آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی، (ترجمه طبری بلعمی)، نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 239)، بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان، (قصص الانبیاء ص 136)، نیکویی کن اگر ترا دسترس است کاین عالم یادگار بسیار کس است، سنایی، به جای تو گر بد کند ناکسی تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ... نظامی، نیکویی کن که مردم نیک اندیش از دولت و بختش همه نیک آید پیش، سعدی (کلیات چ فروغی ص 199)، پریشان از جفا می گفت هردم که بد کردم که نیکویی نکردم، سعدی، هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند، (گلستان)، - نیکویی گفتن، تعریف و تحسین کردن، تمجید کردن، ذکرخیر کردن، به نیکی نام بردن: خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت، (تاریخ بیهقی ص 352)، خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه، (تاریخ بیهقی ص 155)، بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود، (تاریخ بیهقی)، وآنکه بد گفت نیکویی گویش ور نجوید ترا تو می جویش، سنائی، - نیکویی نمودن، اکرام و احترام کردن: پیاده شد از اسب بهمن چو دود بپرسیدش و نیکویی ها نمود، فردوسی
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. در 30هزارگزی شمال ضیأآباد، 8هزارگزی راه عمومی و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و 1220 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه، محصولش غلات، گاودانه، عدس، انگور، زردآلو، بادام، لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی، جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. در 30هزارگزی شمال ضیأآباد، 8هزارگزی راه عمومی و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و 1220 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه، محصولش غلات، گاودانه، عدس، انگور، زردآلو، بادام، لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی، جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)