جدول جو
جدول جو

معنی نیکونهاد - جستجوی لغت در جدول جو

نیکونهاد
(نِ / نَ)
نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف) :
شنید این سخن پیر نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکونهاد.
سعدی.
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکونهاد باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
نیکونهاد
خوش ذات، خوش فطرت، خوش قلب، نیک خلق، نیک سیرت، نیک فطرت، نیکوخصال
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
نیکوسرشت، خوش طینت
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
نکوبنیاد
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
خوش فطرتی. نیک نهادی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نیک عهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیک نام، (ناظم الاطباء) : بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید، (تاریخ بیهقی ص 359)،
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکونام،
نظامی،
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکونام را بدنام کردن،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
نیکونمای. رجوع به نیکونمای شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ / نَ)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود.
- ، یک روی. بی ریا:
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
دگر کو بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
- یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن:
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
- ، یک روی و یک دل بودن:
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
خوش فطرت. دارای فطرت نیک. (یادداشت مؤلف). نیک ضمیر. نیک سرشت. خوش طینت
لغت نامه دهخدا
(وْ نِ / نَ)
دیوسرشت. دیوطبیعت. دیوصفت. شیطان صفت:
هرکه داد خرد نداند داد
آدمی صورت است و دیونهاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِنِ / نَ)
نکوطینت. نیکوسرشت:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
حسیب. باحسب. اصیل. گوهری. گهری. باگوهر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
خوش طینتی. نیکوفطرتی. نیک نهاد بودن:
به جوانمردی و تشریف نوازی مشهور
به توانگردلی و نیک نهادی مشهود.
سعدی.
، بلاهت. بله. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). ساده لوحی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نمازی. خوش نماز. که در نماز گزاردن کاهلی و غفلت نکند: با ستمکاری مردی نیکو صدقه و نماز بود. (تاریخ بیهقی ص 420)
لغت نامه دهخدا
(رَ زْ / زِ)
خوش نما. که در نظر خوشایند است:
چنان کن که این عهد نیکونمای
در ابنای ما دیر ماند به جای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار. در 18هزارگزی جنوب نیک شهر، کنار جادۀ ایرانشهر به چاه بهار و در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات، خرما، برنج و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک نهادی
تصویر نیک نهادی
نیک سرشتی نیکو نهادی خوش فطرتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نژاد
تصویر نیک نژاد
گوهری، باگوهر، اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو نهادی
تصویر نیکو نهادی
نیک سرشتی نیکو نهادی خوش فطرتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
خوش طینت نیک سرشت نیکو نهاد خوش فطرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو نهاد
تصویر نیکو نهاد
نیک نهاد: (و امید عدل و احسانی که بمحض فضل حق طینت و طیبت طیبه این پادشاه نیکو نهاد را حاصل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نهادی
تصویر نیک نهادی
نجابت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیک نهاد
تصویر نیک نهاد
نجیب
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش فطرت، نیک سرشت، نیک سیرت، نیکوسرشت، نیکونهاد
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش ذاتی، خوش قلبی، نیک سرشتی، نیک فطرتی، نیک نفس
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهرمن خو، ددمنش، دیوسیرت
متضاد: ملکوتی منش
فرهنگ واژه مترادف متضاد