زیبا. نکوچهر. نیکوصورت. نکورخسار. که روئی زیبا دارد: مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی. جاودان شاد و تن آزاد زیاد آن نکوروی پسندیده سیر. فرخی. مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پر تذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. نکوروی و خوش خوی و زیباخصال ز پانصد یکی را فزون است سال. نظامی. عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز عشق می ورزی بساط نیکنامی درنورد. سعدی. وردوست دست می دهدت هیچ گو مباش خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز. سعدی. هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند. سعدی
زیبا. نکوچهر. نیکوصورت. نکورخسار. که روئی زیبا دارد: مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش کز نکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی. جاودان شاد و تن آزاد زیاد آن نکوروی پسندیده سیر. فرخی. مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار پر تذروان خرامنده و کبکان دری. فرخی. چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیز چون لفظ نکوگویان مشروح و مفسر. ناصرخسرو. نکوروی و خوش خوی و زیباخصال ز پانصد یکی را فزون است سال. نظامی. عافیت می بایدت چشم از نکورویان بدوز عشق می ورزی بساط نیکنامی درنورد. سعدی. وردوست دست می دهدت هیچ گو مباش خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز. سعدی. هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند. سعدی
نیکوگوینده، نیک گو، (فرهنگ فارسی معین)، که در حق دیگران نکوگوید، که از دیگران به خوبی نام برد، مقابل بدگوی: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش، (از قابوس نامه)، نیکوسخن، که سخته و سنجیده سخن گوید، فصیح: گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی، ناصرخسرو
نیکوگوینده، نیک گو، (فرهنگ فارسی معین)، که در حق دیگران نکوگوید، که از دیگران به خوبی نام برد، مقابل بدگوی: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش، (از قابوس نامه)، نیکوسخن، که سخته و سنجیده سخن گوید، فصیح: گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی، ناصرخسرو
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
زیبائی. جمال. نکوروی بودن. رجوع به نکوروی شود: تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام. سعدی. چون شمع نکورویی در رهگذر باد است طرف هنری بربند از شمع نکورویی. حافظ
زیبائی. جمال. نکوروی بودن. رجوع به نکوروی شود: تا شود بر گل نکورویی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام. سعدی. چون شمع نکورویی در رهگذر باد است طرف هنری بربند از شمع نکورویی. حافظ
خوشبختی، بهروزی، سعادت، نیک روز بودن: که شو زود بردار از او بند سخت نویدش ده از نیک روزی و بخت، شمسی (یوسف و زلیخا)، همه را روح و روز و روزی از اوست نیک بختی و نیک روزی از اوست، سنائی، چون صبح به فال نیک روزی برزد علم جهان فروزی، نظامی، به ناخوبتر صورتی شرح داد که بد مرد را نیک روزی مباد، سعدی، عروسی بود نوبت ماتمت گرت نیک روزی بود خاتمت، سعدی
خوشبختی، بهروزی، سعادت، نیک روز بودن: که شو زود بردار از او بند سخت نویدش ده از نیک روزی و بخت، شمسی (یوسف و زلیخا)، همه را روح و روز و روزی از اوست نیک بختی و نیک روزی از اوست، سنائی، چون صبح به فال نیک روزی برزد علم جهان فروزی، نظامی، به ناخوبتر صورتی شرح داد که بد مرد را نیک روزی مباد، سعدی، عروسی بود نوبت ماتمت گرت نیک روزی بود خاتمت، سعدی
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی
نیکورو. نیک رو. جمیل. خوب صورت. وسیم. خوب روی. (یادداشت مؤلف) : مردمان این شهر (حمص پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم). مردمانی دید سخت نیکوروی و خوش سخن و شیرین زبان. (اسکندرنامه). غلامان بسیار نیکورویان و تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی ص 141). هشام مردی بود نیکوروی و سپید اما احول بود و خضاب کردی. (مجمل التواریخ). زنان مهتران نیکوروی را به افسون بیاوردندی و به ساقی گری بداشتندی. (مجمل التواریخ). چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اماسخت نیکوروی. (نوروزنامه). چون چنین کنی فرزند دلاورآید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند. (نوروزنامه). چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی. سعدی