جدول جو
جدول جو

معنی نیکوخط - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوخط(خَطط)
خوش خط: بومنصور فاضل و ادیب و نیکوخط بود. (تاریخ بیهقی ص 274). برنای به کارآمده و نیکوخط و در دبیری پیاده گونه. (تاریخ بیهقی ص 347). برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیکو
تصویر نیکو
(دخترانه)
خوب، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیکورو
تصویر نیکورو
خوب رو، خوشگل، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، جوان بخت، طالع مند، بلنداقبال، خجسته، مقبل، سعید، بلندبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، فرّخ فال، خجسته فال، فرخنده بخت، خوش طالع، اقبالمند، ایمن، خجسته طالع، شادبخت، سفیدبخت، نیک اختر، فرخنده طالع، بختیار، نکوبخت، مستسعد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیکو بودن، خوبی، احسان، نیکوکاری، موهبت، عطیه، نعمت، ذکرخیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خو
تصویر نیک خو
خوش خو، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
نیکوی، خیر، خوبی، مقابل شر و بدی:
به شه گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی،
فردوسی،
نگیرد ترا دست جز نیکوی
که از مرد دانا سخن بشنوی،
فردوسی،
چنین گفت کایدر همه نیکوی است
بر این نیکویی ها نباید گریست،
فردوسی،
، صلاح، فلاح، کار خوب و پسندیده:
که اوی است بر نیکوی رهنمای
از اوی است گردون گردان به جای،
فردوسی،
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکوی رهنمای،
فردوسی،
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکوی رهنمای،
فردوسی،
مایۀ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند،
ناصرخسرو،
، نصیب، حظ:
شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند،
ناصرخسرو،
، مهربانی، ملاطفت، شفقت، (ناظم الاطباء)، لطف، خیرخواهی:
همه نیوشۀ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشۀ نادان به جنگ و کار نغام،
رودکی،
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر بر نهم افسرش،
فردوسی،
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن،
فردوسی،
، خوش خلقی، نرمی:
چو بنمود شاه از سر نیکویی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی،
نظامی،
، احسان، انعام، دهش، (ناظم الاطباء)، منه، خیر، معروف، (از منتهی الارب)، مبره، (دستورالاخوان)، برّ، مبرت، (تاج المصادر بیهقی)، نکوکاری، کار خوب، کار خیر: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده، (ترجمه طبری بلعمی)،
هر آنکس که بر نیکویی در جهان
توانا بود آشکار و نهان،
فردوسی،
تو پاداش این نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی،
فردوسی،
که او راست بر نیکویی دسترس
به نیرو نیازش نیاید به کس،
فردوسی،
به نیکوئی بکن مر خصم را شاد
که زآن اندیشۀ بد ناورد یاد،
ناصرخسرو،
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی،
ناصرخسرو،
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی، (نوروزنامه)، بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 32)، یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست، (کلیله و دمنه)،
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد،
سعدی،
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی،
سعدی،
نیکویی بر دهد به نیکوکار
بازگردد بدی به بدکردار،
؟ (از تاریخ گزیده)،
، موهبت، عطیه، نعمت، نیز رجوع به نیکویی دادن شود:
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها سر است،
فردوسی،
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت،
فردوسی،
همه نیکوییهای گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست،
فردوسی،
اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند، (تاریخ بیهقی)،
، ذکر خیر، (یادداشت مؤلف) :
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی،
فردوسی،
امیر گفت ... من از وی خشنودم ... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی، (تاریخ بیهقی)،
به همه جای نیکویی شنود
هرکه از تو به جستجوی رود،
سوزنی،
، زیبائی، لطافت، ظرافت، (ناظم الاطباء)، جمال، حسن، خوبی، خوب روئی، زیب، (یادداشت مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار،
فرخی،
او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی ... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار، (ترجمه طبری بلعمی)،
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن،
شاکر،
نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب ... و نیکویی به همه زبانها ستوده است، (نوروزنامه)، خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد، (مجمل التواریخ)،
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است،
شبستری،
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکویی،
حافظ،
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است،
یوسف عروضی،
، خوبی، ستودگی، حسن:
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم،
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390)،
، شایستگی: صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی، (تاریخ بیهقی)، مبارکی: به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی، (تاریخ بیهقی)، حسن: به برکت خداوند و نیکویی توفیقش، (تاریخ بیهقی ص 313)،
- نیکویی خواستن، خیرخواهی:
ترا خواستم از جهان نیکویی
بزرگی و پیروزی و خسروی،
خسروی،
چرا من به تو دل بیاراستم
ز گیتی ترا نیکویی خواستم،
فردوسی،
- نیکویی دادن، انعام دادن، افضال کردن:
سوی شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکویی دادشان،
فردوسی،
- نیکویی فرمودن، نیکویی کردن، رجوع به سطور بعد شود: برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود، (تاریخ بیهقی)، تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90)،
- نیکویی کردن، افضال، احسان، انعام، (از تاج المصادر بیهقی)، خوبی کردن، لطف و مهربانی نمودن، کار خیر کردن:
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی،
فردوسی،
آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی، (ترجمه طبری بلعمی)، نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید، (تاریخ بیهقی ص 239)، بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان، (قصص الانبیاء ص 136)،
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است،
سنایی،
به جای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ار کنی نیکویی با کسی ...
نظامی،
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش،
سعدی (کلیات چ فروغی ص 199)،
پریشان از جفا می گفت هردم
که بد کردم که نیکویی نکردم،
سعدی،
هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند، (گلستان)،
- نیکویی گفتن، تعریف و تحسین کردن، تمجید کردن، ذکرخیر کردن، به نیکی نام بردن: خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت، (تاریخ بیهقی ص 352)، خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه، (تاریخ بیهقی ص 155)، بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود، (تاریخ بیهقی)،
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش،
سنائی،
- نیکویی نمودن، اکرام و احترام کردن:
پیاده شد از اسب بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویی ها نمود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
نیک پی. (فرهنگ فارسی معین). مبارک پی. فرخنده:
جان من کمتر ز طوطی کی بود
جان چنین باید که نیکوپی بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نکوبخت. نیک بخت. خوش بخت
لغت نامه دهخدا
(کُ)
زیبایان. خوب صورتان. نیکورخان. جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی:
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
آن قطرۀ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان.
ناصرخسرو.
نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن.
خاقانی.
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.
خاقانی.
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه.
نظامی.
هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش.
سعدی.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
، نیکوکاران. ابرار. برره. اخیار:
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
نیکویی، در همه معانی رجوع به نیکویی شود
لغت نامه دهخدا
(قَدد / قَد)
امیم. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). خوش قامت
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. در 30هزارگزی شمال ضیأآباد، 8هزارگزی راه عمومی و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و 1220 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه، محصولش غلات، گاودانه، عدس، انگور، زردآلو، بادام، لبنیات، و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی، جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
حاصل خیز: زمینی نیکوخاک، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
با حسن خلق. خلیق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف). نکوخوی:
زنده تر از آنید و به نیروتر ازآنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو
عاقل شود از عادت او سخت موله.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نَ)
طریق نیکور، راه غیر معهود و بر غیر قصد و نبهره. (ناظم الاطباء). درست آن ینکور است به تقدیم یاء بر نون. رجوع به ینکور و رجوع به اقرب الموارد و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ وی)
نیکویی. نیکوئی. نکویی. در همه معانی و نیز شواهد رجوع به نیکویی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوش اندام. نکواندام. خوش هیکل: هرکل، جوان خوب اندام نیکوتن. ضائن، سست فروهشته شکم و مرد نیکوتن کم خوار. محراق، مرد نیکوتن دراز باشد یا نه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نیک خو، نکوخو، ملایم، که تندخو و سرکش نیست: دلاورترین اسبان کمیت است ... و بانیروتر و نیکوخوتر خنگ، (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
خوش طبع، بامروت، نرم دل، خوش نفس، خوش ذات، خوش اخلاق، (ناظم الاطباء)، نیک خوی، خوش خوی، خوش رفتار، نیکوطینت، نیک خلق، مهربان:
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیک خو شاه باآفرین،
دقیقی،
دل مردم با خرد بآرزو
بدین گونه آویزد ای نیک خو،
فردوسی،
جهاندار بادانش و نیک خو است
ولیکن مرا چهر زال آرزو است،
فردوسی،
جفاپیشه گشت آن دل نیک خو
پراندیشه شدرزم کرد آرزو،
فردوسی،
نیک خوتر ز او همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بی کران،
فرخی،
مردم از نیک نیک خو گردد
یار چون بد بود چنو گردد،
سنائی،
اگر خواجه با دشمنان نیک خوست
بسی برنیاید که گردند دوست،
سعدی،
زن که مستور و نیک خو باشد
نیست عیب ارنه خوب رو باشد،
مکتبی
لغت نامه دهخدا
(نِ خَطط / خَ)
نیکوخط. خوش خط. که خطی خوش و زیبا دارد:
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابک دل و یادگیر.
اسدی.
از پی ذکر بر صحیفۀ عمر
چون نکوخط نئی دبیر مباش.
سنائی
لغت نامه دهخدا
نیکوخو، نیک خو: نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان، (تاریخ بیهقی ص 339)، هرکه از تو نیکوخوی تر از تو صوفی تر، (کیمیای سعادت)، شاهی بود ... بذله گوی نیکوخوی، (سمطالعلی ص 35)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نیکوخوی. خوش خلق
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است:
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم.
فرخی.
زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
خوش صورت، خوشگل، خوب رو، (ناظم الاطباء)، نکورو، نیکوروی، زیباروی، رجوع به نیکوروی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش راه و روندۀ به شتاب. (ناظم الاطباء). نیکورونده. رهوار. جواد: یعقوب و سبت، اسبی نیکورو. استجاده، اسب نیکورو خواستن. تجوید و جوده، نیکورو گردیدن اسب. اضریج، اسب نیکورو و تیزدو. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نیک دل. (فرهنگ فارسی معین). مهربان. مشفق. خیرخواه:
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
نیکودل و نکونیت است و نکوسخن
خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان.
فرخی.
بواسحاق مردی نیکودل و مسلمان و نیکوسیرت بود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکوی
تصویر نیکوی
نیکو بودن خوبی خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (نگیرد ترا دست جز نیکوی که از مرد دانا سخن بشنوی) (شا. بخ. 1747: 6 متن وح)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکخو
تصویر نیکخو
بامروت، خوشرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
نیک بخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکویی
تصویر نیکویی
نیک پی نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: (فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: (عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت... و به نیکویی باز گردانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکبخت
تصویر نیکبخت
خوشبخت، کامروا
فرهنگ لغت هوشیار
جمیل، خوبرو، زیبا، قشنگ، نکورو
متضاد: زشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احسان، خوبی، خوبی، نکویی، نیکی، جمال، زیبایی
متضاد: بدی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیک خوٰاهی، خوبی
دیکشنری اردو به فارسی