جدول جو
جدول جو

معنی نیکوجهان - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوجهان(یِ)
دهی است از بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار. در 18هزارگزی جنوب نیک شهر، کنار جادۀ ایرانشهر به چاه بهار و در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات، خرما، برنج و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ)
نکوگوی. فصیح
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوش بیان. فصیح. که بیانی دلنشین دارد:
از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود
ساکن آن خواجۀ فاضل نیکوبیان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف) :
شنید این سخن پیر نیکونهاد
بخندید کای یار فرخ نژاد.
سعدی.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری.
سعدی.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکونهاد.
سعدی.
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکونهاد باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ شِ)
دانا، بسیاردان:
تو همی رنج نهی بر تن تا هرچه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکودان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
در حال نکوهیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
زیبایان. خوب صورتان. نیکورخان. جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی:
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
آن قطرۀ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان.
ناصرخسرو.
نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن.
خاقانی.
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.
خاقانی.
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه.
نظامی.
هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش.
سعدی.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
، نیکوکاران. ابرار. برره. اخیار:
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
خوش بیان، خوش صحبت، نیکوسخن
متضاد: بدسخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش ذات، خوش فطرت، خوش قلب، نیک خلق، نیک سیرت، نیک فطرت، نیکوخصال
متضاد: بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد