جدول جو
جدول جو

معنی نیکوبدن - جستجوی لغت در جدول جو

نیکوبدن
(بَ دَ)
خوش هیکل. خوش ترکیب: شاب مطرخم، جوان نیکوبدن تمام اندام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ماده روغنی و آتش گیر سمی که در برگ توتون وجود دارد و برای تولید حشره کش ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، جوان بخت، طالع مند، بلنداقبال، خجسته، مقبل، سعید، بلندبخت، صاحب اقبال، صاحب دولت، فرّخ فال، خجسته فال، فرخنده بخت، خوش طالع، اقبالمند، ایمن، خجسته طالع، شادبخت، سفیدبخت، نیک اختر، فرخنده طالع، بختیار، نکوبخت، مستسعد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
زیبایان. خوب صورتان. نیکورخان. جمع نیکو، به معنی جمیل و زیباروی:
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
آن قطرۀ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی.
تا بود قد نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
آن روز نیکوان بگزیدند مر ترا
و اکنون ز تو همی بگریزند نیکوان.
ناصرخسرو.
نیکوان خلد بالای سرت نظاره اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن.
خاقانی.
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه ات فکنده بر سر.
خاقانی.
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظرگاه.
نظامی.
هرکه فدا نمی کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش.
سعدی.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
، نیکوکاران. ابرار. برره. اخیار:
نیکوان رفتند و سنت ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت ها بماند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوش اندام. نکواندام. خوش هیکل: هرکل، جوان خوب اندام نیکوتن. ضائن، سست فروهشته شکم و مرد نیکوتن کم خوار. محراق، مرد نیکوتن دراز باشد یا نه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نیک دل. (فرهنگ فارسی معین). مهربان. مشفق. خیرخواه:
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
نیکودل و نکونیت است و نکوسخن
خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان.
فرخی.
بواسحاق مردی نیکودل و مسلمان و نیکوسیرت بود. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
نیکوبین. نیک بین. نکوخواه. خیرخواه، که خوبیها و حسن را بیند. مقابل عیب بین و بدبین
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنکه بیانی نیکو دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
خوش معاشرت. مبادی آداب. خوش برخورد، ادیب. فصیح و بلیغ: داودبیک محمد غازی مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر. (تاریخ بیهقی ص 139)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نکوبخت. نیک بخت. خوش بخت
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوش بیان. فصیح. که بیانی دلنشین دارد:
از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود
ساکن آن خواجۀ فاضل نیکوبیان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
الکالوئیدی است سه تائی که در برگ تنباکو به حالت مایع یافت می شود. نیکوتین یکی از سموم شدیدالاثر است به طوری که اگر یک قطرۀ آن را در چشم یک گربۀ معمولی بچکانند به سرعت از راه مخاط پلک جذب شده و در چند لحظه گربه را می کشد. اثرات سمی نیکوتین در انسان به صورت استعمال سیگار و پیپ و قلیان به تدریج ظاهر می شود که عبارت از سرگیجه و ناراحتی های دستگاه گوارش و ضعف اعصاب می باشد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نکوگوی. فصیح
لغت نامه دهخدا
(رَ شِ)
دانا، بسیاردان:
تو همی رنج نهی بر تن تا هرچه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکودان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ خُ / سُ خَ)
خوش گفتار. فصیح. (ناظم الاطباء). منطیق. (دستورالاخوان). خوش کلام. خوش بیان. که سخنش دل نشین است:
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن.
فردوسی.
آن نکوسیرت و نیکوسخن و نیکوروی
که گه جود جواد است و گه حلم حلیم.
فرخی.
زن کنیزکان داشت... یکی نیکوسخن. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ زَ)
که به نیکی های دیگران نظر کند و بدی ها را نادیده گیرد، مقابل عیب بین: نیک دل باش تا نیک بین باشی، (قابوسنامه)،
جز این علتش نیست کآن خودپسند
حسد دیدۀ نیک بینش بکند،
سعدی،
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد مردم نیک بین،
سعدی،
، که به خوبی ببیند، که قوه بینائیش خوب است:
نور حق ظاهر بود اندر ولی
نیک بین باشی اگر اهل دلی،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل اوکندن. رجوع به اوکندن شود
لغت نامه دهخدا
(قَدد / قَد)
امیم. (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب). خوش قامت
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکو دل
تصویر نیکو دل
نیک دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو شدن
تصویر نیکو شدن
خوب گشتن اصلاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوبخت
تصویر نیکوبخت
نیک بخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک شدن
تصویر نیک شدن
خوب گشتن اصلاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوتین
تصویر نیکوتین
ماده سمی که در برگ توتون وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکوتین
تصویر نیکوتین
ماده ای است سمی که در توتون وجود دارد
فرهنگ فارسی معین
خوش بیان، خوش صحبت، نیکوسخن
متضاد: بدسخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد