نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند نیزۀ آتشین: کنایه از شعاع آفتاب نیزۀ خطی: نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط می آورده اند
نی یا چوب دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب کنند نیزۀ آتشین: کنایه از شعاع آفتاب نیزۀ خطی: نیزۀ راست و بلندی که از محلی در بحرین به نام الخط می آورده اند
بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یا به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر به وقت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). نزیب. نزاب. (اقرب الموارد)
بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یا به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر به وقت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). نزیب. نزاب. (اقرب الموارد)
نیزۀ کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). کتاره. (دستورالاخوان). رمح قصیر یا شبه مزراق. (از متن اللغه). ج، نیازک. معرب نیزه است. رجوع به نیزه و رجوع به المعرب جوالیقی ص 332 و نشوءاللغه ص 92 شود، شعله ای چون نیزه که در آسمان پدید آید و آن یکی از اقسام شهب است. ج، نیازک. (یادداشت مؤلف)
نیزۀ کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). کتاره. (دستورالاخوان). رمح قصیر یا شبه مزراق. (از متن اللغه). ج، نیازک. معرب نیزه است. رجوع به نیزه و رجوع به المعرب جوالیقی ص 332 و نشوءاللغه ص 92 شود، شعله ای چون نیزه که در آسمان پدید آید و آن یکی از اقسام شهب است. ج، نیازک. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. در15هزارگزی شمال شرقی رزاب و 15هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، گردو، لبنیات، مختصر توتون و شغل اهالی زراعت، گله داری و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. در15هزارگزی شمال شرقی رزاب و 15هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، گردو، لبنیات، مختصر توتون و شغل اهالی زراعت، گله داری و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
حربۀ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح. (آنندراج) (غیاث اللغات). قناه. (منتهی الارب) (دستورالاخوان). طراد. مخرص.خرص. لیطه. (از منتهی الارب). نوعی از سلاح که به عربی رمح گویند و چوبی است باریک استوانه ای شکل مانند نی که در سر آن پیکانی نصب کرده اند. (ناظم الاطباء). بیغال. پیغال. نیزک. مارن. (یادداشت مؤلف) : خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد مریخ نوک نیزۀ تو سان زند همی. بوشکور. همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار. دقیقی. سپاه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف. دقیقی. سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم). دو تن دید با نیزه و درع و خود بترسید و گفتا که هست این درود. فردوسی. همان نیزه و خود و خفتان جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ. فردوسی. بن نیزه را بر زمین برنهاد به بالای زین اندر آمد چو باد. فردوسی. ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد و گرنه نیزۀ او را به کار نیست سنان. فرخی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به ژوبین بشکندسیمرغ را پر. فرخی. خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی). علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر ز بیم قوی نیزۀ مارسارش. ناصرخسرو. نیزۀ کژدر میان کالبد تنگ جز ز پی راستی نماند و نیفتاد. ناصرخسرو. دستارچۀ سیاه نیزه ش چتر سر خضرخان ببینم. خاقانی. نیزۀ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش او ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد. خاقانی. ز آن دل که در او جاه بود ناید تسلیم ز آن نی که از او نیزه کنی ناید جلاب. خاقانی. دستش به نیزه ای که علی الروس اژدهاست اقلیم روس را به تعدا برافکند. خاقانی. چو برق نیزه را بر سنگ راندی سنان در سینۀ خارا نشاندی. نظامی. خدایگانا آن دم که فتح در صف تو میان چو نیزه گه کارزار دربندد. سیف اسفرنگ. ، واحدی و مقیاسی برای تعیین طول یا ارتفاع چیزی. به طول یک نیزه. نیز رجوع به نیزه بالا شود: دو نیزه به بالا یکی کنده کرد سپه را به گردش پراکنده کرد. فردوسی. تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیزه دیوار کرد. فردوسی. بالای او به قد نه نیزه بود بلندی چنانک هر نیزه سه باع باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 36). آب کز سر گذشت درجیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی. ، علم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رایه. (از منتهی الارب). رایت. (ناظم الاطباء). نیزۀ علم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب یا نئی که برای علم و رایت به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). - چون نیزه میان (یا کمر) بستن، به خدمت ایستادن: خدایگانا آن دم که فتح در صف تو میان چو نیزه گه کارزار دربندد. سیف اسفرنگ. - سر نیزه از آفتاب گذاشتن (یا گذاردن) ، سخت بر خود بالیدن. (یادداشت مؤلف) : از او شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب. فردوسی. - نیزۀ آتشین، کنایه از شعاع آفتاب است در وقت طلوع و غروب. (برهان قاطع) (آنندراج). - نیزه آختن، نیزه زدن. (فرهنگ فارسی معین). نیزه کشیدن: در سواری و گوی باختن و نیزه آختن بغایت چست و چالاک بود. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 34 از فرهنگ فارسی معین). - نیزه افکندن، نیزه انداختن. رجوع به ترکیب بعدشود. - نیزه انداختن، نیزه پرتاب کردن. رجوع به نیزه اندازی شود: چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ص 349). - نیزه باختن، نیزه ربودن. قسمی ورزش و بازی سواران جنگی بوده است. (یادداشت مؤلف) .رجوع به نیزه باز و نیزه بازی شود: او را سواری و نیزه باختن و تیر انداختن آموخت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). - نیزۀ بارکش، نیزه ای محکم بوده که برای ربودن دشمن از زین به کار می رفته است. (یادداشت مؤلف) : یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت. فردوسی. - نیزه به کف، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (آنندراج). - نیزه بند کردن، سر نیزه بند کردن، تیغ زدن. سربار شدن. کلاشی کردن. نیزه شدن. رجوع به نیزه شدن شود. - نیزه پیچ دادن، عبارت از آن است که نیزه بازان پیش از ارادۀ جنگ نیزه بازی کنند و دست و پارا گرم سازند. (از آنندراج) : در آورد بر خنگ جنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه را داد پیچ. نظامی (از آنندراج). - نیزۀ خطی، در برهان قاطع به معنی نیزۀ بسیار راست باشد مثل خط جدول کتاب و در مصطلحات، به معنی نیزه ای که منسوب به خط است و خط نام موضعی است در یمامه که در آنجا نیزۀ خوب پیدا می شود و بعضی گویند که در آنجا از جای دیگر آورده می فروشند. (از غیاث اللغات). ابومنصور گوید: مراد از قرای خطّ قطیف و عقیر وقطر است، من گویم: همه اینها در ساحل بحرین و عمان است و آن مواضعی است که از هند نیزه ها بدانجا آرند و راست کنند و به عرب فروشند. (از معجم البلدان) (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گاه به تیغ هندی و گاه به نیزۀ خطی و گاه بر تیرباران متواتر ایشان را منکوب و مخذول و متفرق گردانیدیم. (ترجمه اعثم کوفی ص 31). به نیزه خطی قلم اقلیم نکته دانی... (حبیب السیر ص 123). اگر شبنم رباید آفتاب از نیزۀ خطی تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربائی. صائب (از آنندراج). نیزۀ خطی به دست او کند با دل دشمن زبان اندر دهان. طالب (از آنندراج). - نیزه خوردن، هدف طعن و نیزه واقع شدن. - نیزه دادن، بازی کردن با نیزه پیش از اشتغال به جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). - نیزه دوانیدن، نیزه انداختن. (ناظم الاطباء) : بین شهاب فلک و نیزه دوانیدن او که شد اندر شب تار از مه نو حلقه ربای. میرخسرو (از آنندراج). - نیزه ربودن، نیزه باختن. رجوع به نیزه باختن در سطور بالا شود. - نیزه زدن، نیزه انداختن به کسی و فروبردن آن. (ناظم الاطباء). رمح. طعن: یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. نیزه زدند بر پشت وز شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. (تاریخ بیهقی ص 641). - ، با زرنگی و گربزی چیزی از کسی ستدن. به خواهش از کسی رایگان گرفتن. به کلاشی ستدن چیزی. نیزه کردن. (از یادداشت های مؤلف). کلاشی کردن. - نیزه شدن، سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن. - نیزۀ قلم، نی قلم. (ناظم الاطباء). - نیزه کردن، با گربزی مالی از کسی ستدن. کلش. بند شدن. سور زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیزه زدن در سطور قبلی شود. - نیزه کشیدن، نیزه آختن: شب عربی وار بود بسته نقاب بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. نیزه کشید آفتاب حلقۀ مه درربود نیزۀ وی زرّ سرخ حلقۀ آن سیم ناب. خاقانی. - نیزه گذاردن، نیزه زدن: امیر نیزه بگذارد بر سینۀ وی و زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی)
حربۀ معروف که به عربی آن را رمح و سنان گویند. (انجمن آرا). رمح. (آنندراج) (غیاث اللغات). قناه. (منتهی الارب) (دستورالاخوان). طراد. مخرص.خرص. لیطه. (از منتهی الارب). نوعی از سلاح که به عربی رمح گویند و چوبی است باریک استوانه ای شکل مانند نی که در سر آن پیکانی نصب کرده اند. (ناظم الاطباء). بیغال. پیغال. نیزک. مارن. (یادداشت مؤلف) : خورشید تیغ تیز ترا آب می دهد مریخ نوک نیزۀ تو سان زند همی. بوشکور. همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او هرآینه که همه خون خوردسر آرد بار. دقیقی. سپاه از دورویه کشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوبین به کف. دقیقی. سلاحشان سپرو زوبین و نیزه است. (حدود العالم). دو تن دید با نیزه و درع و خود بترسید و گفتا که هست این درود. فردوسی. همان نیزه و خود و خفتان جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ. فردوسی. بن نیزه را بر زمین برنهاد به بالای زین اندر آمد چو باد. فردوسی. ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد و گرنه نیزۀ او را به کار نیست سنان. فرخی. سنان چه باید بر نیزۀ کسی کز پیل همی گذاره کند تیرهای بی پیکان. فرخی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به ژوبین بشکندسیمرغ را پر. فرخی. خشتی کوتاه و دسته قوی به دست گرفتی و نیزه ای سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی). علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر ز بیم قوی نیزۀ مارسارش. ناصرخسرو. نیزۀ کژدر میان کالبد تنگ جز ز پی راستی نماند و نیفتاد. ناصرخسرو. دستارچۀ سیاه نیزه ش چتر سر خضرخان ببینم. خاقانی. نیزۀ چون مارش ار بر چرخ ساید نیش او ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد. خاقانی. ز آن دل که در او جاه بود ناید تسلیم ز آن نی که از او نیزه کنی ناید جلاب. خاقانی. دستش به نیزه ای که علی الروس اژدهاست اقلیم روس را به تعدا برافکند. خاقانی. چو برق نیزه را بر سنگ راندی سنان در سینۀ خارا نشاندی. نظامی. خدایگانا آن دم که فتح در صف تو میان چو نیزه گه کارزار دربندد. سیف اسفرنگ. ، واحدی و مقیاسی برای تعیین طول یا ارتفاع چیزی. به طول یک نیزه. نیز رجوع به نیزه بالا شود: دو نیزه به بالا یکی کنده کرد سپه را به گردش پراکنده کرد. فردوسی. تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیزه دیوار کرد. فردوسی. بالای او به قد نه نیزه بود بلندی چنانک هر نیزه سه باع باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 36). آب کز سر گذشت درجیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی. ، علم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رایه. (از منتهی الارب). رایت. (ناظم الاطباء). نیزۀ علم. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چوب یا نئی که برای علم و رایت به کار رود. (فرهنگ فارسی معین). - چون نیزه میان (یا کمر) بستن، به خدمت ایستادن: خدایگانا آن دم که فتح در صف تو میان چو نیزه گه کارزار دربندد. سیف اسفرنگ. - سر نیزه از آفتاب گذاشتن (یا گذاردن) ، سخت بر خود بالیدن. (یادداشت مؤلف) : از او شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب. فردوسی. - نیزۀ آتشین، کنایه از شعاع آفتاب است در وقت طلوع و غروب. (برهان قاطع) (آنندراج). - نیزه آختن، نیزه زدن. (فرهنگ فارسی معین). نیزه کشیدن: در سواری و گوی باختن و نیزه آختن بغایت چست و چالاک بود. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 34 از فرهنگ فارسی معین). - نیزه افکندن، نیزه انداختن. رجوع به ترکیب بعدشود. - نیزه انداختن، نیزه پرتاب کردن. رجوع به نیزه اندازی شود: چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی ص 349). - نیزه باختن، نیزه ربودن. قسمی ورزش و بازی سواران جنگی بوده است. (یادداشت مؤلف) .رجوع به نیزه باز و نیزه بازی شود: او را سواری و نیزه باختن و تیر انداختن آموخت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). - نیزۀ بارکش، نیزه ای محکم بوده که برای ربودن دشمن از زین به کار می رفته است. (یادداشت مؤلف) : یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت. فردوسی. - نیزه به کف، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (آنندراج). - نیزه بند کردن، سر نیزه بند کردن، تیغ زدن. سربار شدن. کلاشی کردن. نیزه شدن. رجوع به نیزه شدن شود. - نیزه پیچ دادن، عبارت از آن است که نیزه بازان پیش از ارادۀ جنگ نیزه بازی کنند و دست و پارا گرم سازند. (از آنندراج) : در آورد بر خنگ جنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه را داد پیچ. نظامی (از آنندراج). - نیزۀ خطی، در برهان قاطع به معنی نیزۀ بسیار راست باشد مثل خط جدول کتاب و در مصطلحات، به معنی نیزه ای که منسوب به خط است و خط نام موضعی است در یمامه که در آنجا نیزۀ خوب پیدا می شود و بعضی گویند که در آنجا از جای دیگر آورده می فروشند. (از غیاث اللغات). ابومنصور گوید: مراد از قرای خَطّ قطیف و عقیر وقطر است، من گویم: همه اینها در ساحل بحرین و عمان است و آن مواضعی است که از هند نیزه ها بدانجا آرند و راست کنند و به عرب فروشند. (از معجم البلدان) (ازحاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گاه به تیغ هندی و گاه به نیزۀ خطی و گاه بر تیرباران متواتر ایشان را منکوب و مخذول و متفرق گردانیدیم. (ترجمه اعثم کوفی ص 31). به نیزه خطی قلم اقلیم نکته دانی... (حبیب السیر ص 123). اگر شبنم رباید آفتاب از نیزۀ خطی تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربائی. صائب (از آنندراج). نیزۀ خطی به دست او کند با دل دشمن زبان اندر دهان. طالب (از آنندراج). - نیزه خوردن، هدف طعن و نیزه واقع شدن. - نیزه دادن، بازی کردن با نیزه پیش از اشتغال به جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). - نیزه دوانیدن، نیزه انداختن. (ناظم الاطباء) : بین شهاب فلک و نیزه دوانیدن او که شد اندر شب تار از مه نو حلقه ربای. میرخسرو (از آنندراج). - نیزه ربودن، نیزه باختن. رجوع به نیزه باختن در سطور بالا شود. - نیزه زدن، نیزه انداختن به کسی و فروبردن آن. (ناظم الاطباء). رمح. طعن: یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. نیزه زدند بر پشت وز شکم بیرون آوردند و اسب بستدند. (تاریخ بیهقی ص 641). - ، با زرنگی و گربزی چیزی از کسی ستدن. به خواهش از کسی رایگان گرفتن. به کلاشی ستدن چیزی. نیزه کردن. (از یادداشت های مؤلف). کلاشی کردن. - نیزه شدن، سربار وطفیلی دیگری شدن. به پرروئی از دیگران چیزی ستدن. - نیزۀ قلم، نی قلم. (ناظم الاطباء). - نیزه کردن، با گربزی مالی از کسی ستدن. کلش. بند شدن. سور زدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیزه زدن در سطور قبلی شود. - نیزه کشیدن، نیزه آختن: شب عربی وار بود بسته نقاب بنفش از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب. خاقانی. نیزه کشید آفتاب حلقۀ مه درربود نیزۀ وی زرّ سرخ حلقۀ آن سیم ناب. خاقانی. - نیزه گذاردن، نیزه زدن: امیر نیزه بگذارد بر سینۀ وی و زخمی زد استوار. (تاریخ بیهقی)
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. در 32هزارگزی شمال سردشت و 16هزارگزی شمال غربی جادۀ سردشت به مهاباد، ودر منطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و287 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، مواد جنگلی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان نعلین بخش سردشت شهرستان مهاباد. در 32هزارگزی شمال سردشت و 16هزارگزی شمال غربی جادۀ سردشت به مهاباد، ودر منطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و287 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، توتون، مواد جنگلی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
راه راست. (مهذب الاسماء). راه راست و روشن. (از منتهی الارب). طریق واضح مستقیم. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیسبان. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان راه. (منتهی الارب). ما وجد من اثر الطریق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، راه مور. (منتهی الارب). راه مستدق چون راه مار و مور. (از متن اللغه). راه مور به هم آمیخته. (مهذب الاسماء) ، صف مورچه و مور که در پی یکدیگر آیند. (منتهی الارب). مورچگان چون یکی از پی دیگری به راه افتند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
راه راست. (مهذب الاسماء). راه راست و روشن. (از منتهی الارب). طریق واضح مستقیم. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیسبان. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان راه. (منتهی الارب). ما وجد من اثر الطریق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، راه مور. (منتهی الارب). راه مستدق چون راه مار و مور. (از متن اللغه). راه مور به هم آمیخته. (مهذب الاسماء) ، صف مورچه و مور که در پی یکدیگر آیند. (منتهی الارب). مورچگان چون یکی از پی دیگری به راه افتند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
هم، (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، مرادف ’هم’ است، (از رشیدی)، ایضاً، (انجمن آرا) (برهان قاطع)، افادۀ معنی اشتراک ماسبق کند به کلمه دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است، (آنندراج) : نه آن زن بیازرد روزی بنیز نه این را از آن اندهی بود نیز، بوشکور، ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیز پاره ای، رودکی، لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، رودکی، نباشم بر این نیز همداستان که شاهان ما در گه باستان، دقیقی، برآمد بر این نیزروز دراز نجست اختر نامور جز فراز، فردوسی، ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن بود دوست از بهر چیز، فردوسی، گفت من نیز گیرم اندر کون سبلت و ریش و موی و لنج ترا، عماره، سمر درست بود نادرست نیز بود تو تا درست نیابی سخن مکن باور، عنصری، ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی، منوچهری، من نیز از این پس تان ننمایم آزار، منوچهری، اولیا و حشم به خانه وی رفتند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند، (تاریخ بیهقی)، این فصل نیز به پایان آمد، (تاریخ بیهقی)، بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدانچه شنود، (تاریخ بیهقی)، چون کار همه ساخته شد از کرم تو باید که شود ساخته کار شعرا نیز، سوزنی، چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش، نظامی، گرفتم که سیم و زر و چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی، چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عقبی همین چشم داریم نیز، سعدی، هرچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگران مپسند، سعدی، غیرتم دل گرفت و دامن نیز گفتم ای روزگار با من نیز، اوحدی، ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش، حافظ، ، همچنین، بعلاوه، (یادداشت مؤلف) : پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم، (تاریخ بیهقی)، نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود، (تاریخ بیهقی)، خوردنیها به صحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی، (تاریخ بیهقی)، و نیز نور ادب دل را زنده کند، (کلیله و دمنه)، نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد، (تاریخ بیهقی)، نیز به فرمان تن بدکنش خفته مکن دیدۀ بیدار خویش، ناصرخسرو، ، در حالی که، بعلاوه که، (یادداشت مؤلف)، و حال آنکه: عیب تنش آن است که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است، منوچهری (یادداشت مؤلف)، ، بعد از این، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، من بعد، (آنندراج)، دیگر، بار دیگر، بعداز این، پس از این، (ناظم الاطباء)، باز، سپس، از این پس، مکرر، دیگرباره، (یادداشت مؤلف) : نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند، رودکی، چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد و آمرزش نخواست، (ترجمه طبری بلعمی)، بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز نفرمایمش دادن از باژ چیز، دقیقی، پای تو از میانه رفت و زنت ماند کالم که نیز شو نکند، منجیک، چنو نه هست ونه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد، منجیک، بار ولایت بنه از دوش خویش نیز بدین بار میاز و مدن، کسائی، مرانیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودن است، فردوسی، چنین شاه بر گاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد از او نیز یاد، فردوسی، وز آن پس یکی نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیمه شب، فردوسی، سخن هرچه گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرا نیز روی، فردوسی، گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری، فرخی، در آن گروه که آن جنگ دید زآن اقلیم پسر نزاید نیز از نهیب آن مادر، عنصری، مرا با تو نباشد نیزگفتار نه پرخاش و نه پیکار و نه آزار، فخرالدین اسعد، نبات و سنگ ها مرا گفتند بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار، (تاریخ سیستان)، چون کار بر رتبیل تنگ شد یک خروار زر هدیه فرستاد و ضمان کرد که نیز حرب نکنم، (تاریخ سیستان)، گفت ازین بخور بخوردم گفت نیز بخور نیز بخوردم، (تاریخ سیستان)، طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد، (تاریخ بیهقی ص 449)، خواجه گفت هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت به انکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند، (تاریخ بیهقی ص 394)، گرگانیان به روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی شدند نیز این ناحیت به چشم نبینند، (تاریخ بیهقی ص 468)، چنان گردد این کاخ ازآن پس نهان که نیزش نبیند کس اندر جهان، اسدی، تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان با کس نیاز نیزنپیوست کارزار، مسعودسعد، آنچه کم شد چنان نیابی بیش آنچه گم شد چنان نیابی نیز، مسعودسعد، نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز، مسعودسعد، چون هرون نوشتۀ یحیی بخواند لونش بگردید و نیز کس او را خندان ندید تا بمرد، (مجمل التواریخ)، اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود گردنش بزنم، (مجمل التواریخ)، بعد از آن بادی سیاه برآمد و باز پس افکندشان و نیز کس را ندیدیم، (مجمل التواریخ)، استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بد شیخ ما سخن نگوید، (اسرارالتوحید ص 195)، گر باره کشد راعی حزمش نبود راه جز خارج او نیز نزول حدثان را، انوری، ور پره زند لشکر عزمش نبود فک جز داخل او نیز ردیف سرطان را، انوری، این جوان را بگوئید تا نیز این سخن نه نهد و نه بردارد و ما را چون زنان دیگر نپندارد، (سندبادنامه ص 185)، توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم، (سندبادنامه ص 270)، او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم ... او را به تو نمودیم اما نیزش نبینی، (تذکرهالاولیاء عطار)، بیش، دیگر، (یادداشت مؤلف)، بیشتر، بیش از آن، بیش از این: آخر کآرام گیرد و نچخد نیز درش کند استوار مرد نگهبان، رودکی، که گفتار خیره نیرزد به چیز از این در سخن چند رانیم نیز، فردوسی، فدا کرده ای جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه خواهند نیز، فردوسی، ترا با من اکنون چه کار است نیز سپردم ترا تخت و آرام و چیز، فردوسی، عسجدی نام او تو نیز مبر چه کنی خیره گرد او لک و پک، عسجدی، ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان تندی و سنگدلی پیشۀ تست ای دل و جان، فرخی، گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری، منوچهری، گفت یا غلام هزار دینار دیگر فراآور ... غلام گفت دینار نیز نماند اندر خزینه، (تاریخ سیستان)، به یک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت، (تاریخ بیهقی ص 222)، حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید، (تاریخ بیهقی)، نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر از آویختن، اسدی، اکنون آن آماس فرونشست و ماده ها پالود و نیز بدان حاجت نماند، (سندبادنامه ص 209)، هیچ، هیچ گاه، (یادداشت مؤلف)، هرگز: نانک کشکینت روا نیست نیز نان سمد خواهی گردۀ کلان، رودکی، هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار، رودکی، نگر تا نترسیداز مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، دقیقی، پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردن فراز، فردوسی، ازین پس مرا جز به شمشیر تیز نباشد سخن نیز تا رستخیز، فردوسی، چنین گفت با کید کآن چند چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز، فردوسی، بدین زورو این فره و دستبرد ندیدم به آوردگه نیز گرد، فردوسی، پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت ... نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد وفرونگذاشت، (تاریخ بیهقی ص 143)، بدان خدای کی ترا بحق به خلق فرستاد تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده ست، (کیمیای سعادت)، ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم و سوگند خورد که نیز پیش ایشان نروم، (مجمل التواریخ)، از آن نژاد او نیز کسی را ملکت نبود، (مجمل التواریخ)، ترا چنان فتنه گردانید که نیز سخن نیکخواهان در تو اثر نمی کند، (رشیدی)، حق همی داند که زآن دم تا کنون نیز بر ناورده ام یک دم به کام، انوری، روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید، (سندبادنامه ص 183)، ، دیگر: خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چاره ای نیز کرد، فردوسی، از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره ای نیز نشناختند، فردوسی، ، باری: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم، رودکی، ابا آن همه مردی و زور دست ترا زور و مردی چو او نیز هست، فردوسی، - نیز هم، همچنان، همچنین، ایضاً: زبان آورش گفت تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژم، بوشکور، کسی دیگر از رنج ما برخورد نماند بر او نیز هم بگذرد، فردوسی، اختلاف حالات و حکایات مختلف نیز هم بود، آن قدر احتیاط که توانستم به جا آوردم، (تذکرهالاولیاء)، ز غصه جان به لب آمد مرا و طرفه تر آنک ز آه سرد لبم نیز هم به جان آمد، کمال اسماعیل (از آنندراج)، با همه سالوس و با ما نیز هم، مولوی، تو فرزندپیغمبر را نشایستی مرا نیز هم نشایی، (مجمل التواریخ)، به سخن آمد و گفت نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما، (مجمل التواریخ)، دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی گر غم غم تو باشد این نیز هم برآید، سعدی، دردم از یار است درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم، حافظ، چو باده نیز هم او خانه زاد آن دهن است حلاوت لب خود از شکر دریغ مدار، حیاتی (از آنندراج)
هم، (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، مرادف ’هم’ است، (از رشیدی)، ایضاً، (انجمن آرا) (برهان قاطع)، افادۀ معنی اشتراک ماسبق کند به کلمه دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است، (آنندراج) : نه آن زن بیازرد روزی بنیز نه این را از آن اندهی بود نیز، بوشکور، ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای از حال من ضعیف بجو نیز پاره ای، رودکی، لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای، رودکی، نباشم بر این نیز همداستان که شاهان ما در گه باستان، دقیقی، برآمد بر این نیزروز دراز نجست اختر نامور جز فراز، فردوسی، ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن بود دوست از بهر چیز، فردوسی، گفت من نیز گیرم اندر کون سبلت و ریش و موی و لنج ترا، عماره، سمر درست بود نادرست نیز بود تو تا درست نیابی سخن مکن باور، عنصری، ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی، منوچهری، من نیز از این پس تان ننمایم آزار، منوچهری، اولیا و حشم به خانه وی رفتند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند، (تاریخ بیهقی)، این فصل نیز به پایان آمد، (تاریخ بیهقی)، بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدانچه شنود، (تاریخ بیهقی)، چون کار همه ساخته شد از کرم تو باید که شود ساخته کار شعرا نیز، سوزنی، چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش، نظامی، گرفتم که سیم و زر و چیز نیست چو سعدی زبان خوشت نیز نیست، سعدی، چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عقبی همین چشم داریم نیز، سعدی، هرچه بر نفس خویش نپسندی نیز بر نفس دیگران مپسند، سعدی، غیرتم دل گرفت و دامن نیز گفتم ای روزگار با من نیز، اوحدی، ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش، حافظ، ، همچنین، بعلاوه، (یادداشت مؤلف) : پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم، (تاریخ بیهقی)، نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود، (تاریخ بیهقی)، خوردنیها به صحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی، (تاریخ بیهقی)، و نیز نور ادب دل را زنده کند، (کلیله و دمنه)، نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد، (تاریخ بیهقی)، نیز به فرمان تن بدکنش خفته مکن دیدۀ بیدار خویش، ناصرخسرو، ، در حالی که، بعلاوه که، (یادداشت مؤلف)، و حال آنکه: عیب تنش آن است که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است، منوچهری (یادداشت مؤلف)، ، بعد از این، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، من بعد، (آنندراج)، دیگر، بار دیگر، بعداز این، پس از این، (ناظم الاطباء)، باز، سپس، از این پس، مکرر، دیگرباره، (یادداشت مؤلف) : نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند، رودکی، چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد و آمرزش نخواست، (ترجمه طبری بلعمی)، بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز نفرمایمش دادن از باژ چیز، دقیقی، پای تو از میانه رفت و زنت ماند کالم که نیز شو نکند، منجیک، چنو نه هست ونه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد، منجیک، بار ولایت بنه از دوش خویش نیز بدین بار میاز و مدن، کسائی، مرانیز هنگام آسودن است ترا رزم بدخواه پیمودن است، فردوسی، چنین شاه بر گاه هرگز مباد نه آنکس که گیرد از او نیز یاد، فردوسی، وز آن پس یکی نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیمه شب، فردوسی، سخن هرچه گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرا نیز روی، فردوسی، گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری، فرخی، در آن گروه که آن جنگ دید زآن اقلیم پسر نزاید نیز از نهیب آن مادر، عنصری، مرا با تو نباشد نیزگفتار نه پرخاش و نه پیکار و نه آزار، فخرالدین اسعد، نبات و سنگ ها مرا گفتند بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار، (تاریخ سیستان)، چون کار بر رتبیل تنگ شد یک خروار زر هدیه فرستاد و ضمان کرد که نیز حرب نکنم، (تاریخ سیستان)، گفت ازین بخور بخوردم گفت نیز بخور نیز بخوردم، (تاریخ سیستان)، طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد، (تاریخ بیهقی ص 449)، خواجه گفت هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت به انکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند، (تاریخ بیهقی ص 394)، گرگانیان به روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی شدند نیز این ناحیت به چشم نبینند، (تاریخ بیهقی ص 468)، چنان گردد این کاخ ازآن پس نهان که نیزش نبیند کس اندر جهان، اسدی، تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان با کس نیاز نیزنپیوست کارزار، مسعودسعد، آنچه کم شد چنان نیابی بیش آنچه گم شد چنان نیابی نیز، مسعودسعد، نیز منویس نامه های امید بیش مفرست رقعه های نیاز، مسعودسعد، چون هرون نوشتۀ یحیی بخواند لونش بگردید و نیز کس او را خندان ندید تا بمرد، (مجمل التواریخ)، اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود گردنش بزنم، (مجمل التواریخ)، بعد از آن بادی سیاه برآمد و باز پس افکندشان و نیز کس را ندیدیم، (مجمل التواریخ)، استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بد شیخ ما سخن نگوید، (اسرارالتوحید ص 195)، گر باره کشد راعی حزمش نبود راه جز خارج او نیز نزول حدثان را، انوری، ور پره زند لشکر عزمش نبود فک جز داخل او نیز ردیف سرطان را، انوری، این جوان را بگوئید تا نیز این سخن نه نهد و نه بردارد و ما را چون زنان دیگر نپندارد، (سندبادنامه ص 185)، توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم، (سندبادنامه ص 270)، او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم ... او را به تو نمودیم اما نیزش نبینی، (تذکرهالاولیاء عطار)، بیش، دیگر، (یادداشت مؤلف)، بیشتر، بیش از آن، بیش از این: آخر کآرام گیرد و نچخد نیز درش کند استوار مرد نگهبان، رودکی، که گفتار خیره نیرزد به چیز از این در سخن چند رانیم نیز، فردوسی، فدا کرده ای جان و فرزند و چیز ز سالار شاهان چه خواهند نیز، فردوسی، ترا با من اکنون چه کار است نیز سپردم ترا تخت و آرام و چیز، فردوسی، عسجدی نام او تو نیز مبر چه کنی خیره گرد او لک و پک، عسجدی، ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان تندی و سنگدلی پیشۀ تست ای دل و جان، فرخی، گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری، منوچهری، گفت یا غلام هزار دینار دیگر فراآور ... غلام گفت دینار نیز نماند اندر خزینه، (تاریخ سیستان)، به یک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت، (تاریخ بیهقی ص 222)، حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید، (تاریخ بیهقی)، نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر از آویختن، اسدی، اکنون آن آماس فرونشست و ماده ها پالود و نیز بدان حاجت نماند، (سندبادنامه ص 209)، هیچ، هیچ گاه، (یادداشت مؤلف)، هرگز: نانک کشکینْت روا نیست نیز نان سمد خواهی گردۀ کلان، رودکی، هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار، رودکی، نگر تا نترسیداز مرگ و چیز که کس بی زمانه نمرده ست نیز، دقیقی، پس از روزگار منوچهر باز نیامد چو تو نیز گردن فراز، فردوسی، ازین پس مرا جز به شمشیر تیز نباشد سخن نیز تا رستخیز، فردوسی، چنین گفت با کید کآن چند چیز که کس را به گیتی نبوده ست نیز، فردوسی، بدین زورو این فره و دستبرد ندیدم به آوردگه نیز گرد، فردوسی، پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت ... نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد وفرونگذاشت، (تاریخ بیهقی ص 143)، بدان خدای کی ترا بحق به خلق فرستاد تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده ست، (کیمیای سعادت)، ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم و سوگند خورد که نیز پیش ایشان نروم، (مجمل التواریخ)، از آن نژاد او نیز کسی را ملکت نبود، (مجمل التواریخ)، ترا چنان فتنه گردانید که نیز سخن نیکخواهان در تو اثر نمی کند، (رشیدی)، حق همی داند که زآن دم تا کنون نیز بر ناورده ام یک دم به کام، انوری، روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید، (سندبادنامه ص 183)، ، دیگر: خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چاره ای نیز کرد، فردوسی، از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره ای نیز نشناختند، فردوسی، ، باری: چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم، رودکی، ابا آن همه مردی و زور دست ترا زور و مردی چو او نیز هست، فردوسی، - نیز هم، همچنان، همچنین، ایضاً: زبان آورش گفت تو نیز هم چو خسرو مکن روی بر ما دژم، بوشکور، کسی دیگر از رنج ما برخورد نماند بر او نیز هم بگذرد، فردوسی، اختلاف حالات و حکایات مختلف نیز هم بود، آن قدر احتیاط که توانستم به جا آوردم، (تذکرهالاولیاء)، ز غصه جان به لب آمد مرا و طرفه تر آنک ز آه سرد لبم نیز هم به جان آمد، کمال اسماعیل (از آنندراج)، با همه سالوس و با ما نیز هم، مولوی، تو فرزندپیغمبر را نشایستی مرا نیز هم نشایی، (مجمل التواریخ)، به سخن آمد و گفت نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما، (مجمل التواریخ)، دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی گر غم غم تو باشد این نیز هم برآید، سعدی، دردم از یار است درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم، حافظ، چو باده نیز هم او خانه زاد آن دهن است حلاوت لب خود از شکر دریغ مدار، حیاتی (از آنندراج)
پارسی تازی گشته نام ماه هفتم سال سریانی برابر با بخشی از فروردین و اردیبهشت سال خوری نیزه کوتاه، شهاب بشکل نیزه کوتاه که در آسمان دیده شود: جمع. (عربی) نیازک
پارسی تازی گشته نام ماه هفتم سال سریانی برابر با بخشی از فروردین و اردیبهشت سال خوری نیزه کوتاه، شهاب بشکل نیزه کوتاه که در آسمان دیده شود: جمع. (عربی) نیازک
1ـ اگر خواب ببینید با نیزه ای از خود دفاع میکنید، نشانهآن است که در خصوصیترین امور زندگی شما تجسس میکنند تا شما را متهم سازند، اما شما بعد از جر و بحثهای فراوان بیگناهی خود را اثبات میکنید. ، 2ـ اگر خواب ببینید نوک نیزه ایدر بدنتان فرو میرود، علامت آن است که دشمنان موفق میشوند برایتان دردسر فراهم کنند. ، 3ـ اگر خواب ببینید دیگران نیزه در دست دارند، علامت آن است که منافعتان در خطر است. ، 4ـ دیدن نیزه در خواب، علامت روبرو شدن با دشمنانی خطرناک و کسب تجارب زیان بار است. ، 5ـ اگر خواب ببینید نیزه ایشما را زخمی میکند، علامت آن است که با قضاوتی غیرمنصفانه خود را به دردسر میاندازید، 6ـ دیدن نیزه شکسته در خواب، نشانه آن است که به چیزهای به ظاهر غیرقابل نفوذ، نفوذ خواهید کرد و آرزوهایتان برآورده خواهد شد. دیدن نیزه درخواب بر شش وجه است. اول: عجب. دوم: ولایت. سوم: عمردراز. چهارم: ظفر. پنجم: ریاست. ششم: منفعت.
1ـ اگر خواب ببینید با نیزه ای از خود دفاع میکنید، نشانهآن است که در خصوصیترین امور زندگی شما تجسس میکنند تا شما را متهم سازند، اما شما بعد از جر و بحثهای فراوان بیگناهی خود را اثبات میکنید. ، 2ـ اگر خواب ببینید نوک نیزه ایدر بدنتان فرو میرود، علامت آن است که دشمنان موفق میشوند برایتان دردسر فراهم کنند. ، 3ـ اگر خواب ببینید دیگران نیزه در دست دارند، علامت آن است که منافعتان در خطر است. ، 4ـ دیدن نیزه در خواب، علامت روبرو شدن با دشمنانی خطرناک و کسب تجارب زیان بار است. ، 5ـ اگر خواب ببینید نیزه ایشما را زخمی میکند، علامت آن است که با قضاوتی غیرمنصفانه خود را به دردسر میاندازید، 6ـ دیدن نیزه شکسته در خواب، نشانه آن است که به چیزهای به ظاهر غیرقابل نفوذ، نفوذ خواهید کرد و آرزوهایتان برآورده خواهد شد. دیدن نیزه درخواب بر شش وجه است. اول: عجب. دوم: ولایت. سوم: عمردراز. چهارم: ظفر. پنجم: ریاست. ششم: منفعت.