جدول جو
جدول جو

معنی نیامک - جستجوی لغت در جدول جو

نیامک
(مَ)
میوه ای است که غلافی دارد مانند لوبیا. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیامک
تصویر سیامک
(پسرانه)
آنکه موهایش سیاه است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر کیومرث پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف شمشیر و خنجر، در علم زیست شناسی غلاف برگ یا گل
فرهنگ فارسی عمید
خواب، نوم، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
جمع واژۀ نائم، رجوع به نائم شود،
نوم، (منتهی الارب) (متن اللغه)، رجوع به نوم شود
لغت نامه دهخدا
(نَیْ یا)
بسیار گاینده. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت جماع کننده. (فرهنگ خطی). رجوع به نیک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجرد که از ترک و تجرد باشد. (برهان) (آنندراج). برساخته فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 254 شود. در اوستا ’سیامک’ به معنی سیاه موی مند، دارای موی سیاه و جزو اول آن ’سیاوا’ (سیاه) است. (از برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام یکی از پهلوانان توران که در جنگ دوازده رخ بدست گرازۀ ایرانی کشته شد. (برهان) :
گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ.
فردوسی
نام پسر کیومرث. (برهان) (از آنندراج) (غیاث) :
سیامک بدش نام فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ تَ)
ادبار. مقابل آمد به معنی اقبال. (یادداشت مؤلف) : فلان کار آمد نیامد دارد. این علامت نیامد کار است. سرکه انداختن آمد نیامد دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
جمع واژۀ نیزک. رجوع به نیزک شود: این جمادات بوجود آمد چو کوهها و کانها و ابر و برف... و نیازک وعصی و هاله. (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین) ، در نجوم، به ستارگانی اطلاق شود که در آسمان به نظر سقوط میکنند. (از المنجد). قسمی از ثوانی نجوم که به صورت نیزه ای توهم شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان. در 42 هزارگزی جنوب غربی سیردان و 12 هزارگزی غربی راه شوسۀ قزوین به رشت، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 1551 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصول عمده اش غلات و شغل مردمش زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 310)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالا لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل، در 6هزارگزی خاور رینه و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 585تن سکنه دارد، آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، وشغل مردمش زراعت و گله داری است، زیارتگاهی به نام امام زاده حسن دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نُیْ یا)
جمع نائم است. رجوع به نائم شود
لغت نامه دهخدا
غلاف شمشیر، (برهان قاطع)، غلاف شمشیر و کارد و خنجر، (انجمن آرا) (آنندراج) (از رشیدی) (از غیاث اللغات)، غلاف هرچیز، (از فرهنگ فارسی معین) :
برآورد شمشیر تیز از نیام
بدو گفت کای بدگهر پور سام،
فردوسی،
فرستادش اسبی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام،
فردوسی،
کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی
و یا هم روز و شب اندر مقامی،
فخرالدین اسعد،
دو تیغ به هم در یک نیام نتوان نهاد که نگنجد، (تاریخ بیهقی)، شمشیرها در نیام شد، (تاریخ بیهقی ص 399)،
که چند خسبید ای بی هشان که وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد،
ناصرخسرو،
خنجرت را ز حنجر نادان بود نیام
اسب تو را ز دیدۀ شیطان بود نعال،
ناصرخسرو،
بدخو شدی ز خوی بد یار خود چنانک
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام،
ناصرخسرو،
هنگام حمله خواست که ناگه به ذات خویش
بی دست تو برآید تیغ از نیام تو،
مسعودسعد،
شمشیرهای مخالف از نیام برکشیده شود، (کلیله و دمنه)،
بدانسان که گوئی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام،
سوزنی،
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام،
خاقانی،
تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن
راست چو صور دردمند از سرنای معرکه،
خاقانی،
ز تیر فلک تیغ چستی نداشت
چو من در نیام زبان عنصری،
خاقانی،
سلطان از سر کرمی که در طینت پاک او مجبول بود او را امان داد و شمشیر انتقام در نیام نهاد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 25)، ندانست که نیامی گنجای دو تیغ ندارد، (ترجمه تاریخ یمینی ص 286)، تیغ ذلاقت زبان او نیام نشناختی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 255)،
مصلحت توست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام،
نظامی،
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید،
نظامی،
وهم دیدی که چون گذارد گام
برق چون تیغ برکشد ز نیام،
نظامی،
نبرد تیغش و اگر باشد
با همه خلق در نیام بود،
عطار،
تیغ مکاوحت با نیام کردند و هر لشکری در محل خود آرام گرفتند، (جهانگشای جوینی)،
تیغ برآر از نیام زهر درافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما دعاست،
سعدی،
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام،
سعدی،
محال عقل است که ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام، (گلستان)، میان شمشیر، (دستورالاخوان)، میان و وسط تیغ و غیر تیغ را نیز گویند هرچیز باشد، (برهان قاطع)، به معنی وسط تیغ هرگز نیامده بلکه به معنی وسط هرچیز ’میان’ است نه نیام، (سراج اللغات) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ برهان قاطع)، تعویذ، (برهان قاطع)، به معنی تعویذ ظاهراً تصحیفی است از پنام و چشم پنام یا بالعکس، (یادداشت مؤلف)، به معنی تعویذ پنام است به بای فارسی، (سراج اللغات) (حاشیۀ برهان قاطع)، چوب بن خیش که برزگر به دست گیرد وقت تخم ریختن، (از رشیدی)، چوب بن خیش که برزیگران در وقت شیار کردن بدان چسبند و زور کنند تا گاوآهن بیشتر به زمین فرورود و زمین را بیشتر بشکافد، (از برهان)، مقوم، (السامی) (از فرهنگ نظام) (از حاشیۀ برهان قاطع)، نیام چشم، پلک چشم، (یادداشت مؤلف)، جفن، (دستوراللغه) (ناظم الاطباء) : رسع، دردمندی نیام چشم، (منتهی الارب)، (اصطلاح گیاه شناسی) غلاف برگ یا گل، (لغات فرهنگستان)، قاعده بعضی از برگها و برگه ها یا گریبان که روی ساقه ادامه دارد و آن را کاملاً احاطه می کند مانند نیام گیاهان تیره گندم و دم اسبیان، (فرهنگ اصطلاحات علمی)، نوعی میوۀ خشک و شکوفا که از یک برچه تشکیل شده و پس از رسیدن به وسیلۀ دو شکاف طولی باز می شود، مانند میوۀ گیاهان تیره نخود، (فرهنگ اصطلاحات علمی)، رحم، زهدان، پی، عصب، بند و رفاده ای که بر عضو شکسته می بندند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیاک
تصویر نیاک
نیا جد: (ایا شاهی که ملک تو قدیم است (قدیمی) از ادهاکا. نیاکت بوده پاک (در اصل: بردباک) از اژدهاکا) (دقیقی. لفا اق. 253 با تصحیح دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف شمشیر، کارد خنجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیازک
تصویر نیازک
جمع نیزک: (... این جمادات پدید آمد چون: کوهها و کانها و ابرو برف... و ینازک و عصی و هاله) (چهار مقاله. 9)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیاک
تصویر نیاک
نیا، جد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیام
تصویر نیام
غلاف، غلاف شمشیر و خنجر و غیره
فرهنگ فارسی معین
پوشش، غلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جد، سلف، نیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی