جدول جو
جدول جو

معنی نکوهیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

نکوهیدنی
(نِ دَ)
ازدر سرزنش. درخور ملامت و نکوهش و مذمت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
ترسیدن، واهمه کردن، برای مثال جهانداران ز خشم او شکوهند / چو غماز آن شکوهند از عیاران (قطران - ۲۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
سرزنش کردن، زشت گفتن، ملامت کردن، مذمت کردن، برای مثال به نکوهش مکن درون ها ریش / خویشتن را نکوه از همه بیش (کسائی - ۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
سرزنش شده، زشت شمرده شده، ناپسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ)
نیاوردنی. ناآوریدنی. ناآوردنی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عمل و صفت نکوبین. رجوع به نکوبین شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
ملامت کرده شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). عیب کرده شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. ناپسندیده. (صحاح الفرس) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان القرآن). قابل سرزنش وملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). ملوم. ملیم. ذمیم. (منتهی الارب). تحقیرشده. اهانت شده. سرزنش شده. سخن بدشنیده. (از ناظم الاطباء). ذم. ذمیمه. مذمومه. معیب. معیوبه. لئیم. منکر. منکره. قبیح. (یادداشت مؤلف). افعال نکوهیده، کارهای نالایق و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. (فرهنگ فارسی معین) :
نکوهیده باشد دروغ آزمای.
بوشکور.
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد
به گرد در آزجویان مگرد.
فردوسی.
نباشم نکوهیده از کار اوی
چو با اژدها گردداو جنگجوی.
فردوسی.
نکوهیده تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود.
فردوسی.
اگرچه نکوهیده باشد حسد
وز او بر دل وجان بود رنج و بار.
فرخی.
هرکه فرهنگ از او فروهیده است
تیزمغزی از او نکوهیده است.
عنصری (از یادداشت مؤلف).
تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هرچه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ص 96).
نکوهیده زندان بی رنگ وبوی
بیفروخت از نور رخسار اوی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پیشه ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زر بستانی و به بهمان بدهی.
ناصرخسرو.
زین گونه نکوهیده باد از ایزد
آنکس که مرا بر هنر ستاید.
مسعودسعد.
و نهی بر مجانبت از سه فعل نکوهیده پوشیده نماند. (کلیله و دمنه). و او مذموم و نکوهیده بودی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 382).
با اینهمه که کبر نکوهیده عادتی است
آزاده را همی ز تواضع رسد بلا.
عبدالواسع جبلی.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقع
خود را ز عمل های نکوهیده بری دار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ دَ)
که جویدنی نیست. که قابل جویدن نیست. مقابل جویدنی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ گَ تَ)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) :
یکی گوید بنشکوهید ما را
ز بهر آنکه نپسندید ما را.
(ویس و رامین).
، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ رِ گَ دَ)
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
نباید شکوهید از ایشان به جنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ.
فردوسی.
خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد
کز دور چشم او بشکوهد زمنکری.
فرخی.
تواضع کرد بسیارو مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر.
لبیبی.
نه بشکوهد دل من زآن سپاهت
نه نیز امید دارد در پناهت.
(ویس و رامین).
نه از مردم بترسی نه ز یزدان
نه از بندم شکوهی نه ز زندان.
(ویس و رامین).
سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149).
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران.
قطران (از جهانگیری).
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب.
ناصرخسرو.
اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی).
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه.
سنایی.
چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی).
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را بر او تیزتر شد عنان.
نظامی.
چو خاقان خبر یافت زآن بخردی
شکوهید از آن فرّۀ ایزدی.
نظامی.
شه از خلوتی آن چنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن.
نظامی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل و لایق کوشیدن. آنچه کوشیدن را شایسته باشد:
نه کوشیدنی کآن تن آرد به رنج
روان را بپیچانی از آز گنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه یا آنچه بتوان آن را کوبید. آنکه یا آنچه بشاید آن را کوبید. قابل و لایق و مناسب کوبیدن. و رجوع به کوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
که مستحق سرزنش نباشد. که نشاید او را سرزنش کرد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنچه لایق نوشیدن است. (فرهنگ فارسی معین). که قابل آشامیدن است، آنچه بنوشند. (از فرهنگ فارسی معین). آشامیدنیها اعم از الکلی یا غیرالکلی.
- نوشیدنی سرد، از قبیل شربت ها، مشروب های الکلی.
- نوشیدنی گرم، از قبیل چای، قهوه و مانند آن
نیوشیدنی. رجوع به نیوشیدن و نوشیدن (مدخل دوم) شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
که نتواند وزید. که نخواهد وزید. مقابل وزیدنی
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
سرزنش کردن. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از معیار جمالی) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکوهش. (جهانگیری). مذمت نمودن. عیب گفتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی کردن. (فرهنگ خطی). ذم. (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ملامه. (دهار) (منتهی الارب). لوم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). هجا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). هجو. تهجاء. لومه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تأنیب. (صراح). توبیخ. ملام. عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. (از منتهی الارب). تحقیر نمودن. کوچک شمردن. حقیر پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد کردن. قبول ناکردن. ناپسندیدن. زشت و ناخوش گفتن. شکایت کردن از کسی. اهانت کردن از دین (کذا) . (از ناظم الاطباء). مقابل ستودن. (فرهنگ فارسی معین). قدح. نقد. بذء. ثرب. اثراب. لحی. تلاحی. تعییر. تبکیت. الامه. ثلب. (یادداشت مؤلف) :
در نکوهیدن کسان دارد
صد زبان و به عیب خود اخرس.
ابوالمؤید.
دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲ بن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. (ترجمه طبری بلعمی). مردمان گرد آمدند پس (قتیبه) برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت. (ترجمه طبری بلعمی). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. (ترجمه طبری بلعمی).
بترسیدم از کردگار جهان
نکوهیدن کهتران و مهان.
فردوسی.
که این را منش بود و دیگر نبود
یکی را نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا
که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه.
عسجدی.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک
ورش بنوازی نیابی زو ثواب.
ناصرخسرو.
مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی
چه نکوهیم که از دیو گریزانم.
ناصرخسرو.
جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود
بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود.
ناصرخسرو.
و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. (نوروزنامه).
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادۀ عقل دزد را منکوه.
سنائی.
تو مرا گر پیاده ام منکوه
که مرا از پیادگی گله نیست.
انوری (از انجمن آرا).
نکوهیداز آن حرف او را بسی
پس آنگاه گفتش مگو با کسی.
فریدالدین (از فرهنگ خطی).
خود را چو ستوده ای نکوهد
عیسای فلک نشین شمارش.
خاقانی.
هرچه اوبیشترم بنکوهد
من از آن بیشترش بستایم.
خاقانی.
بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید، رابعه گفت تو سخت دنیا دوست داری. (تذکرهالاولیاء).
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی.
مولوی.
گر عطارد نکوهدم شاید
زآنکه القاص لایحب القاص.
ابن یمین.
جهان چو خاک در توست و عرصۀ ملکت
چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک.
شمس فخری.
، غلبه کردن: گیتی نکوه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نکوه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناکاستنی. کاهش ناپذیر. که کاستنی نیست. مقابل کاهیدنی. رجوع به کاهیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
ملامت. مذمت، حقارت. (ناظم الاطباء) ، نکوهیده بودن. ناپسندیدگی. زشت و مذموم بودن. رجوع به نکوهیده شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
آنکه درخور کالیدن نیست. آنکه کالیدن آن سزا نیست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ شی دَ)
که قابل دوشیدن نیست. که نتوان دوشیدش. مقابل دوشیدنی. رجوع به دوشیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل شکوهیدن. رجوع به شکوهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شنیدنی. قابل استماع
لغت نامه دهخدا
(پِ / پَ دَ)
قابل پژوهیدن. سزاوار پژوهیدن. لایق پژوهیدن. که پژوهیدن آن ضروری است
لغت نامه دهخدا
ترسیدن واهمه کردن، (شکوهید شکوهد خواهد شکوهید شکوهنده شکوهیده) اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن احتشام یافتن محترم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
سرزنش شده عیب گفته مقابل ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشیدنی
تصویر نوشیدنی
آنچه که لایق نوشیدن است، آنچه که بنوشد: (نوشیدنی سرد موجود است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
سرزنش کردن، ملامت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژوهیدنی
تصویر پژوهیدنی
که پژوهیدن آن ضروری است در خور پژوهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
((شُ دَ))
محترم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
((نَ یا ن دَ))
سرزنش کردن، ملامت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
((ش دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نکوهیدن
تصویر نکوهیدن
مذمت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شکوهیدن
تصویر شکوهیدن
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نکوهیده
تصویر نکوهیده
مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره