جدول جو
جدول جو

معنی نوژن - جستجوی لغت در جدول جو

نوژن
(ژَ)
درخت صنوبر و کاج. (برهان قاطع) (آنندراج). نوژ. (جهانگیری). نوز. نوج. ناژ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
نوژن نسب است هر دم از قامت او
فریاد ز سرو بوستان می ریزد.
شمس طبسی (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
نوژن
کاج
تصویری از نوژن
تصویر نوژن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوین
تصویر نوین
(پسرانه)
تازه، جدید، تازه، جدید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوژان
تصویر نوژان
(دخترانه)
درخت صنوبر و کاج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نون
تصویر نون
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همیدون، کنون، حالیا، همینک، الحال، فی الحال، عجالتاً، فعلاً، الآن، ایمه، ایدر، اینک، ایدون، بالفعل، حالا برای مثال مردمان را راه دشوار است نون / اندر آن دشت از فراوان استخوان (فرخی - ۲۶۲)
نام حرف «ن»
تنۀ درخت، جذع، تاپال
گودی در چانۀ کودک
ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوژ
تصویر نوژ
کاج، درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل، کاژو، ناژو، ناجو، نوج، نشک، وهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وژن
تصویر وژن
کثافت، نجاست، جسامت و هنگفتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوان
تصویر نوان
نالان، برای مثال همه پیش نوشین روان آمدند / ز کار گذشته نوان آمدند (فردوسی - ۷/۱۱۵)، در حال حرکت، خرامان، خمیده، ضعیف، فریادزنان، تعظیم کنان، کرنش کنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوژان
تصویر نوژان
فوژان، بانگ بلند، نعره، فریاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نئوژن
تصویر نئوژن
دورۀ دوم از دوران سوم زمین شناسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوژن
تصویر اوژن
اوژندن، اوژنده، پسوند متصل به واژه به معنای اوژننده، برای مثال شیراوژن، تو در پنجۀ شیر مرداوژنی / چه سودت کند پنجۀ آهنی (سعدی۱ - ۱۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوین
تصویر نوین
تازه، نو
فرهنگ فارسی عمید
(نَ وَ)
جمع واژۀ نوء. رجوع به نوء شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
ژان. مجسمه تراش و معمار فرانسوی که بین سال های 1510 و 1514 میلادی در نرماندی متولد شد و بین سال های 1566 و 1568 میلادی درگذشت. وی در سالهای 1540 تا 1542در روان بوده، در سالهای 1544 و 1545 منبر کلیسای سن ژرمن لوکسروا و... را در پاریس کنده گری کرد، و درتزیین و آرایش لوور همکاری داشت. گوژن با آنکه در ساختن نقش برجسته ماهر بود از شیوۀ معماری قرون وسطی به طرف مکتب ایتالیایی فونتن بلو کشیده شده بود و تحت تأثیر آن قرار داشت
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
گریبان جامه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’نوزه’ بدین معنی آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جنبان. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لرزان. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). متحرک و جنبان مطلقاً. (فرهنگ خطی). حرکت کنان. (ناظم الاطباء). جنبنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جنبان از روی حال و وجد. (انجمن آرا) (آنندراج). جنبان باشد یعنی حرکت کنان، و بعضی از این حرکت حرکتی را گفته اند که طفلان در وقت چیزی خواندن کنند و مردم را به هنگام ادعیه خواندن یا در محل فکر و خیال و اندوه و غم و الم صادر شود. (برهان قاطع). جنبان بر خویشتن، چنانکه در چیزی خواندن یا در فکر جنبد. (فرهنگ خطی از تحفه الاحباب). شخصی را گویند که چیزی می خواند و می جنبد یادر فکر و اندوه جنبشی می کند. (اوبهی). کسی که در چیزی خواندن جنبد یا در فکر و اندوه و غم. (از معیار جمالی). نوسان کننده. دارای حرکت رفت وآمدی منظم. (لغات فرهنگستان). متحرک. لرزان. بی قرار. غیرساکن و غیرثابت. که بدین سوی و آن سوی خمد و میل کند:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بازنیج بازی گر.
بوشکور.
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبیره زمین شد نوان.
فردوسی.
سواران ترکان به کردار بید
نوان گشته وز بوم و بر ناامید.
فردوسی.
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زآن سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گردون ز برق تیغ چو آتش زبان زبان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
به بوستان شود از باد زادسرو نوان.
فرخی.
همی ریخت غار از غریویدنش
همی شد نوان که ز جنبیدنش.
اسدی.
تو گفتی که هر یک عروسی است مست
نوان وآستینها فشانان ز دست.
اسدی.
گلبن نوان اندر چمن
عریان چو پیش بت شمن.
ناصرخسرو.
تا عرعر از باد نوان است همی باد
حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
نوان و خرامان شود شاخ بید
سحرگاه چون مرکب راهوار.
ناصرخسرو.
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گوئی به مثل شاخ خیزرانم.
مسعودسعد.
نوان و سست تنم تا مدیح گوی توام
مدیح گوی تو هرگز مباد سست و نوان.
معزی.
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم
زآن حال همی کم نشود سرو نوان را.
انوری (از جهانگیری).
همیشه تا ز کتان است خیمۀ اعراب
همیشه تا شود از باد بید و سرو نوان.
شمس فخری.
، موج زنان. متلاطم:
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بد از خون نوان همچو از باد مست.
اسدی.
، تعظیم کنان. سجده کنان. و رجوع به معنی بعدی شود:
به شاه جهان بر ستایش گرفت
نوان پیش تختش نیایش گرفت.
فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذرگشسب.
فردوسی.
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
، خمیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خمان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). خم شده. (برهان قاطع). کوژ. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). دوتاه گردیده. (برهان قاطع). دوتا. (غیاث اللغات) :
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون.
رودکی.
سپه زد خروشی و زو رفت خون
بیفتاد از پا نوان و نگون.
اسدی.
، خرامان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بگفتند کای نامور پهلوان
اگر سوی البرز پوئی نوان.
فردوسی.
ببوسید (اسفندیار) دست پدر را به مهر
وز آنجای برگشت رخشنده چهر
بیامد نوان سوی ایوان رسید
همان مادرش را به پرده بدید.
فردوسی.
، نالان. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زاری کنان. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نونده و نالنده. (فرهنگ خطی). نالنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر بانوان
مبادی ز اندوه هرگز نوان.
فردوسی.
ز تیمار بیژن همه پهلوان
ز درگاه با گیو رفته نوان.
فردوسی.
صلصل چو بیدلان جهان گشته باخروش
بلبل چو عاشقان نوان گشته بافغان.
فرخی.
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.
فرخی.
نیامد برون آن دو مه پهلوان
همی بود کهبد در انده نوان.
اسدی.
نوان از نود شد کز او برگذشت
ز درد گذشته نود می نود.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوان است.
ناصرخسرو.
ای ازغمان نوان شده امروز بی گمان
فردا یکی دگر شده از درد تو نوان.
ناصرخسرو.
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ ونوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا برزد و دیدار نپذرفت.
خاقانی.
، سرایان. در حال نغمه سرائی و نواگری. رجوع به معنی قبلی شود:
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
، فریادزنان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فریادکنان. (رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (از آنندراج). خروشان. و نیز رجوع به دو معنی اخیر شود:
وآن کوس عیدی بین نوان بر درگه شاه جهان
مانند طفل درس خوان در درس و تکرار آمده.
خاقانی.
چو دیوانگان گیو گشته نوان
به هر سو خروشان و هر سو دوان.
فردوسی.
، مردد. متزلزل. مضطرب. (یادداشت مؤلف) :
بدو پهلوان گفت کای دیوساز
چرا رفتی از پیش من بی جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مرا کرد خرّادبرزین نوان
همی گفت ایدر به دل روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
چو بهرام یل پهلوان سپاه
به شاهی نشیند در این بارگاه
مرا وتو را بیم کشتن بود
از ایدر مگر بازگشتن بود.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
، بیمار. رنجور. ناتوان. رجوع به معنی بعدی شود:
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان.
فردوسی.
چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان.
فرخی.
، لاغر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضعیف. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش به بر.
فردوسی.
چه مویی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی.
فرخی.
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی.
ناصرخسرو.
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکردستم غم وحشی غزالی.
ناصرخسرو.
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندر این روزگار چون انقاس.
مسعودسعد.
، حقیر. (یادداشت مؤلف). ناتوان. عاجز. نیز رجوع به معنی قبلی شود:
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان.
فردوسی.
، کهنه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مقابل نو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، آگاه. (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). هوشیار. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبردار. (ناظم الاطباء)، اسبی که رنگ او میان زرد و بور بود. (اوبهی) (انجمن آرا) (از تحفه الاحباب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)،
{{حاصل مصدر}} نالیدگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، جنبندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوانی شود، به معنی آگاهی و هوشیاری هم هست. (برهان قاطع). آگاهی. (فرهنگ خطی از اداه الفضلا). خبرداری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج، در 12 هزارگزی جنوب غربی رزاب و یک هزارگزی جنوب رود خانه اورامان، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع است و 360 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و میوه ها و لبنیات، شغل مردمش زراعت و کرایه کشی و گله داری و کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کلمه ترکی مغولی است و به صورتهای نویان، نویین، نوئین، در فارسی به کار رفته است. رجوع به نویان شود: پسران و امرای بزرگ و نوینان و هزاره و صده و دهه را مرتب و مبین کرد. (جهانگشای جوینی). به وقت مراجعت ایشان پسران و نوینان و امرارا فرمود تا... (جهانگشای جوینی). چه هر ولایتی نوینی داشت و هر شهری را امیری بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ)
منسوب به نو. جدید. بدیع. (یادداشت مؤلف) ، خوبترین از هرچیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به نو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ)
انداز. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). افکن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). اندازنده و افکننده. (برهان) (هفت قلزم). اما همیشه در صورت ترکیبی بکار رود.
- تن اوژن، تن افکن:
یکی آتش درافتاده ست ما را
جگرسوز و دل اوبار و تن اوژن.
عطا ادیب السلطنه.
- جنگ اوژن، جنگ افگن. جنگ انگیز:
زره پوش خسبند جنگ اوژنان.
که بستر بود خوابگاه زنان
سعدی (بوستان).
- خنجراوژن، خنجرافکن:
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجراوژن.
منوچهری (از آنندراج).
- شیراوژن، شیرافکن. (آنندراج) :
چورهام و بهرام گردن فراز
چو شیدوش شیراوژن رزمساز.
فردوسی.
- مرداوژن، مردافکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رود با بانگ و سهم، (لغت فرس اسدی)، رودخانه ای است با نهیب و شور بسیار، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام رودخانه است، (انجمن آرا) :
ما برفتیم و شده نوژان و کحلان پس ما
به شبی گفتی تو کش سلب از انقاس است،
منجیک (از لغت فرس)،
، فریاد و صدا و بانگ سهمناک را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، بانگی بود به سهم، (فرهنگ خطی)، بانگی باشدبه سهم و هیبت، (فرهنگ خطی)،
، غران (رود، سیل)، (یادداشت مؤلف)، رجوع به نوژیدن شود:
ما برفتیم و شده نوژان کحلان پس ما
به شبی گفتی تو کش سلب از انقاس است،
منجیک (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
آبله ها که از کثرت کار بدست پدید آید، زمین پاک. (آنندراج). زمین پاک کرده. (شرفنامۀ منیری). پوزن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نئوژن
تصویر نئوژن
فرانسوی نوزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوین
تصویر نوین
جدید، بدیع، خوبترین از هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوآن
تصویر نوآن
جمع نوء، ستارگان فرو رونده
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بمعنی (اوژننده) بمعنی افکننده و اندازنده آید: خنجر اوژن شیر اوژن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوژن
تصویر جوژن
مقیاس طول هندی معادل 8 یا 32000 ذراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوان
تصویر نوان
((نَ))
لرزان، جنبان، نالان، سست، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوان
تصویر نوان
((نَ))
خرامان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوژان
تصویر نوژان
نعره، فریاد، بانگ بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوژن
تصویر اوژن
((اَ یا اُ ژَ))
افکننده و اندازنده، شیر اوژن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوین
تصویر نوین
((نَ یا نُ))
تازه، نو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوین
تصویر نوین
جدید، مدرن
فرهنگ واژه فارسی سره
تازه، جدید، مدرن، نو
متضاد: قدیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضعیف، لاغر، ناتوان، نحیف، خمیده، گوژ، نالان، لرزان
فرهنگ واژه مترادف متضاد