جدول جو
جدول جو

معنی نونو - جستجوی لغت در جدول جو

نونو
(نَ / نُو، نَ / نُو)
نوبه نو. از نو. مکرر. (ناظم الاطباء). تازه به تازه. پیاپی. مدام. متوالیاً. از پی هم:
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن.
فرخی.
آچار سخن چیست معانی و عبارت
نونو سخن آری چو فراز آمدت آچار.
ناصرخسرو.
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش.
ناصرخسرو.
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو.
نظامی.
بر دجله گری نونو وز دیده زکاتش ده
گر چه لب دریا هست از دجله زکات استان.
خاقانی.
خستگی های سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست.
خاقانی.
نونو غم آن راحت جان من دارم
جوجو جانی در این جهان من دارم.
خاقانی.
عمر همچون جوی نونو میرسد
مستمری می نماید در جسد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
نونو
تازه، بتازه: (نونو از چشمه خوناب چو گل تو بر تو روی پر جین شده چون سفره زر بگشایید خ) (خاقانی. سج. 158)
تصویری از نونو
تصویر نونو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نونا
تصویر نونا
(دخترانه)
برج حوت، نام مادر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
نوعی گهواره که از چرم یا پارچۀ ضخیم می دوزند و دو سر ریسمان آن را به دو درخت یا دو دیوار مقابل، به هم می بندند، بانوج، بانوچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نون
تصویر نون
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همیدون، کنون، حالیا، همینک، الحال، فی الحال، عجالتاً، فعلاً، الآن، ایمه، ایدر، اینک، ایدون، بالفعل، حالا برای مثال مردمان را راه دشوار است نون / اندر آن دشت از فراوان استخوان (فرخی - ۲۶۲)
نام حرف «ن»
تنۀ درخت، جذع، تاپال
گودی در چانۀ کودک
ماهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانو
تصویر نانو
گاهواره، گهواره، بانوج، آوازی که مادر هنگام گهواره جنباندن و خواباندن فرزند می خواند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوند
تصویر نوند
تند و تیز، کشتی، اسب یا شتر تیزرو، برای مثال یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی - ٢4٨)، پیک یا سوار تندرو
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
نام زنی دلاله و مشهور به طهران. وی اول کسی است که در تهران در سلطنت محمدشاه و ناصرالدین شاه قاجار خانه عمومی کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ ئو)
خرمای تر و تازه. (برهان قاطع) (آنندراج). خرمای تازه. نوو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نَنْ نُ)
ننی. بانوج. دوداه. (یادداشت مؤلف). قسمی گهواره که از پارچه یا چرم دوزند و از دو طرف آن را با طناب به دودرخت یا دو دیوار متصل کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند.
رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085).
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.
فردوسی.
یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران.
فرخی.
به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه.
اسدی.
یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.
اسدی (گرشاسبنامه ص 7).
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ.
اسدی.
چند گردی گردم ای خیمه ی بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟
ناصرخسرو.
تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.
اثیر (از فرهنگ خطی).
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است.
ابوالفرج رونی.
برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.
نظامی.
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی.
گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.
عطار.
نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو بر آن نامه را کرده بند.
فردوسی.
وز آن سو روان شد نوندی به راه
به نزدیک سالار توران سپاه.
فردوسی.
چو از آفرینش بپرداختند
نوندی ز ساری برون تاختند.
فردوسی.
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی را همانگه سوی او تاخت.
فخرالدین اسعد.
بمژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک
از حبشه سوی روم تیز رونده نوند.
سوزنی.
،
{{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود،
{{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) :
از پی چشم زخم خوش صنمی
خویشتن را بسوز همچو نوند.
سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا).
، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
چو او را ببینی میان را ببند
ابا او بیا بر ستور نوند.
فردوسی.
رسیدند بر تازیان نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند.
فردوسی.
از آنجای برگاشت تازی نوند
فرومانده از کار چرخ بلند.
فردوسی.
کدام است گفتا دو اسب نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند.
اسدی.
چه کنی تو ز آب و آتش و باد
چه کنی تو ز خاک و باد نوند.
سنائی (جهانگیری).
، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
شود بستۀ بند پای نوند
وز او خوار گردد تن ارجمند.
فردوسی.
- چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع:
کجا رفت خواهی همی چون نوند
به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند.
فردوسی.
بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش به بند.
فردوسی.
بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند.
فردوسی.
همی شد پسش شیربان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند.
فردوسی.
همی گرد آن شارسان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند.
فردوسی.
وز آنجا هیونی بسان نوند
طلایه سوی پهلوان برفگند.
فردوسی.
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند.
فردوسی.
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند.
ناصرخسرو.
- نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن:
به نامه درون سربسر کرد یاد
نوندی برافکند برسان باد.
فردوسی.
نوندی برافکند نزدیک سام
که برگشتم از شاه دل شادکام.
فردوسی.
نوندی برافکند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان.
فردوسی.
- نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن:
نوندی سر سال نو کرد راست
خراج از خداوند کابل بخواست.
اسدی.
- نوند رساندن، پیک فرستادن:
ز هرچ آگهی زو به سود و گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند.
اسدی.
- ، اسب تاختن:
ز مشرق بمغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.
نظامی (اقبالنامه ص 244)
لغت نامه دهخدا
(نَ وا)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) :
بجائی کجا نام او بد نوند
بدو اندرون کاخهای بلند،
کجا آذر بر زبر زین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون.
فردوسی.
، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ماهی. (منتهی الارب). سمکه. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، چاهک زنخ کودک. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). چاه زنخ. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، کلمه صواب. (متن اللغه). الکلمه من الصواب. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ذکری را گویند که در وقت جنبانیدن گهواره، زنان بگویند تا اطفال به خواب روند، (جهانگیری) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از برهان قاطع)، و با لفظ ’زدن’ مستعمل است، (آنندراج)، الفاظ بانغمه که زنان وقت خواباندن برگویند و لفظ تکلمیش لالائی است، (فرهنگ نظام)،
- نانو زدن، لالائی گفتن، نانو خواندن:
تا خواب رودخصم تو در بستر جاوید
در مهد سقر میزندش هاویه نانو،
آذری (از جهانگیری)،
آن نبینی که طفل از بانو
گیرد آرام چون زند نانو،
آذری (از جهانگیری)،
، ننو، ننی، قسمی از جای خواب بچه است که با ریسمان و پارچه و چوب در دو طرف پارچه ساخته می شود، (فرهنگ نظام)، نوعی از گهواره، (ناظم الاطباء)، رجوع به ننو شود، مخفف نانوا، (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی)، نان پز، (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
حادث، برابر قدیم. (برهان قاطع) (آنندراج). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است، از نو به معنی تازه و شو به معنی شونده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
نام آهنگساز فرانسوی است که به سال 1818 میلادی در پاریس به دنیا آمد. این آهنگساز اپرای فاوست و رمئو و ژولیت و عده دیگری اپرا ساخته است. از اولین استادان ملودی فرانسه به شمار میرود و به سال 1893م. درگذشت
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آندش. دوک دابرانتس ژنرال فرانسوی. مولد بوسی -ل -گراند (کت -در) بسال 1771 میلادی وی در نبرد ایتالیا آجودان ناپلئون اول بود و با هیئت اعزامی به مصر رفت و لیسبن رادر 1807 بگرفت و سرانجام در سال 1813 خود را کشت
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شراب را گویند که خمرباشد و باین معنی بضم اول هم آمده است چه اونومالی لفظی است یونانی مرکب از شراب و عسل و مالی عسل را گویند. (برهان) (آنندراج). می و خمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 35 هزارگزی جنوب خاوری مینودشت، کوهستانی، سردسیر، دارای 300 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچۀ ابریشمی و چادرشب، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
شهری است (به هندوستان) و گویند که اندر وی بیش از سیصد هزار بت است و اندر او روسپی خانه های بسیار است. (حدودالعالم، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو نَ)
در تداول، آنکه بنوی صاحب مالی شده. عامه آن را نونوار گویند. (یادداشت مؤلف). تازه به نوا رسیده. رجوع به نونوار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نون
تصویر نون
اکنون، حال
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی گهواره که از پارچه یا چرم دوزند و از دو طرف آنرا با طناب بدو درخت یادو دیوار متصل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوند
تصویر نوند
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ))
نوعی گهواره ساخته شده از پارچه یا چرم که دو طرف آن را با طناب به دو درخت یا دیوار متصل کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نون
تصویر نون
ماهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نون
تصویر نون
اکنون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نون
تصویر نون
چاه زنخدان، تنه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نون
تصویر نون
بیست و نهمین حرف از حروف الفبای فارسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نانو
تصویر نانو
نوعی گاهواره، لالایی، سرود خواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوند
تصویر نوند
((نَ وَ))
پیک، نامه بر، تیزرو، تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوگو
تصویر نوگو
اخباری
فرهنگ واژه فارسی سره
پیک، خبرآور، قاصد، تندپا، تندرو، جلد
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهکده های متروک و قدیمی فخر عمادالدین واقع در استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی