آنچه از جایی برای کسی به رسم تحفه و ارمغان بیاورند، راه آورد، سوغات، ارمغان، مژدگانی، برای مثال نوعروسان حجلۀ نوروز / نورهان زرّ و زیور اندازند (خاقانی - ۴۶۶)
آنچه از جایی برای کسی به رسم تحفه و ارمغان بیاورند، راه آورد، سوغات، ارمغان، مژدگانی، برای مِثال نوعروسان حجلۀ نوروز / نورهان زرّ و زیور اندازند (خاقانی - ۴۶۶)
نوراهان. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). نورهانی. (برهان قاطع) (رشیدی). ره آورد که برای دوستان آرند. (از رشیدی). تحفه. سوغات. (غیاث اللغات). چیزی که شخص به رسم تحفه و ارمغان از جائی بیاورد. (برهان قاطع) (آنندراج). نورهی. (رشیدی). عراضه. راه آورد. ارمغان. سوغات. (یادداشت مؤلف) : لعلی ز حقّۀ در جان وقت بازگشت پیش کلام مجد کشیده به نورهان. اثیر اخسیکتی. وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده صدق دلت به حضرت او نورهان شده. خاقانی. گر مدعی نئی غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب. خاقانی. نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس صرف کن برای صبوح. خاقانی. ، چیزی را گویندکه کسی از جائی فرستد. (غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود، صله. جایزۀ شعر. (برهان قاطع) (آنندراج). جایزۀ شاعر. (ناظم الاطباء). مزد و عطا و صلۀ شعر. (غیاث اللغات) : طرازی نو انگیزم اندر جهان که خواهد ز هر کشوری نورهان. نظامی. ، شعری که شاعران به رسم راه آورد در خدمت اکابر و سلاطین خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مژدگانی و خبر خوش. (برهان قاطع) (آنندراج). - نورهان آوردن، تحفه آوردن. ره آورد و سوغات آوردن: پاسبان گفتا چه داری نورهان گفتم شما کان زر دارید و من جان نورهان آورده ام. خاقانی. - نورهان خواه، آنکه نوراهان طلبد. نوراهان طلب. (فرهنگ فارسی معین). مژدگانی طلب: پیش آمده عرش نورهان خواه نقد دوجهانش داده در راه. خاقانی. - نورهان دادن، سوغات و مژدگانی دادن. مشتلق دادن: کو نزل عاشقان که به منزل رسیده ایم جان نورهان دهیم که نادیده دیده ایم. خاقانی
نوراهان. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). نورهانی. (برهان قاطع) (رشیدی). ره آورد که برای دوستان آرند. (از رشیدی). تحفه. سوغات. (غیاث اللغات). چیزی که شخص به رسم تحفه و ارمغان از جائی بیاورد. (برهان قاطع) (آنندراج). نورهی. (رشیدی). عراضه. راه آورد. ارمغان. سوغات. (یادداشت مؤلف) : لعلی ز حقّۀ در جان وقت بازگشت پیش کلام مجد کشیده به نورهان. اثیر اخسیکتی. وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده صدق دلت به حضرت او نورهان شده. خاقانی. گر مدعی نئی غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب. خاقانی. نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس صرف کن برای صبوح. خاقانی. ، چیزی را گویندکه کسی از جائی فرستد. (غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود، صله. جایزۀ شعر. (برهان قاطع) (آنندراج). جایزۀ شاعر. (ناظم الاطباء). مزد و عطا و صلۀ شعر. (غیاث اللغات) : طرازی نو انگیزم اندر جهان که خواهد ز هر کشوری نورهان. نظامی. ، شعری که شاعران به رسم راه آورد در خدمت اکابر و سلاطین خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مژدگانی و خبر خوش. (برهان قاطع) (آنندراج). - نورهان آوردن، تحفه آوردن. ره آورد و سوغات آوردن: پاسبان گفتا چه داری نورهان گفتم شما کان زر دارید و من جان نورهان آورده ام. خاقانی. - نورهان خواه، آنکه نوراهان طلبد. نوراهان طلب. (فرهنگ فارسی معین). مژدگانی طلب: پیش آمده عرش نورهان خواه نقد دوجهانْش داده در راه. خاقانی. - نورهان دادن، سوغات و مژدگانی دادن. مشتلق دادن: کو نزل عاشقان که به منزل رسیده ایم جان نورهان دهیم که نادیده دیده ایم. خاقانی
منسوب به نور. روشن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). دارای نور. منور. (ناظم الاطباء). بانور. (یادداشت مؤلف) : نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند. منوچهری. دلم را چون به فضل خویش ایزد بکرد از عقل نورانی منور. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. و آن دست نورانی من است و عصای من که اژدها شود. (تفسیرقرآن کمبریج ج 1 ص 58). چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. چنان نورانی از فر عبادت که گوئی آفتابانند و ماهان. سعدی. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ. ای نسیم سحری خاک در یار بیار که کند حافظ از او دیدۀ دل نورانی. حافظ. یقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست بکش چراغ چو خندید صبح نورانی. قاآنی. ، شفاف. تابناک. صاف: روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد نتوان دید در آئینه که نورانی نیست. سعدی. ، نوردهنده. تابان. تابدار. روشنائی (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
منسوب به نور. روشن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). دارای نور. منور. (ناظم الاطباء). بانور. (یادداشت مؤلف) : نور رایش تیره شب را روز نورانی کند دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند. منوچهری. دلم را چون به فضل خویش ایزد بکرد از عقل نورانی منور. ناصرخسرو. چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد. ناصرخسرو. و آن دست نورانی من است و عصای من که اژدها شود. (تفسیرقرآن کمبریج ج 1 ص 58). چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. چنان نورانی از فر عبادت که گوئی آفتابانند و ماهان. سعدی. بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود. حافظ. ای نسیم سحری خاک در یار بیار که کند حافظ از او دیدۀ دل نورانی. حافظ. یقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست بکُش چراغ چو خندید صبح نورانی. قاآنی. ، شفاف. تابناک. صاف: روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد نتوان دید در آئینه که نورانی نیست. سعدی. ، نوردهنده. تابان. تابدار. روشنائی (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود