جدول جو
جدول جو

معنی نورفشانی - جستجوی لغت در جدول جو

نورفشانی(فَ / فِ)
عمل نورفشان. رجوع به نورافشانی و نورفشان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ورفشان
تصویر ورفشان
ورفان، آنکه درخواست بخشش جرم و گناه کسی را بکند، شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
فرهنگ فارسی عمید
(رِ خوا / خا)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده:
در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ /نُو رَ)
نورهان. (رشیدی) (برهان قاطع). رجوع به نورهان و نوراهان در تمام معانی شود:
یافته از تو با هزاران لطف
خلعت و نورهانی دگران.
مسعودسعد (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ خوا / خا)
نورافزا. نورفزا. روشنی بخش. که بر نور و روشنائی بیفزاید:
مسکین طبیب را که سیه دید روی حال
کاهش به عقل نورفزای اندرآمده.
خاقانی.
جاه فزای سپهر نیست وجودت که نیست
آینۀ آسمان نورفزای از بخار.
خاقانی.
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نورفزای صبحدم.
خاقانی.
بود گویا طفل نورفتار شعر تازه ام
کز لبم تا رفت بیرون بر زبانها اوفتاد.
وهمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ / فِ)
عمل درفشان. پراکندن در. درافشانی. افشاندن در. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درفشانی کردن، در پراکندن.
، سخنان سخت نیکو گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درفشانی کردن، سخنان نیکو گفتن:
چشم سعدی بر امید روی یار
چون دهانش درفشانی می کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
درفشان بودن. درخشانی. تلألؤ:
چو آفتاب درخشان شود ز چرخ بلند
مه چهارده را کی بود درفشانی.
(منسوب به منوچهری)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ / فِ)
زرافشانی. عمل زرفشان. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرافشانی و زرفشانی کردن شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به فورفاه که از قرای سغد است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ فِ)
مخفف گوهرفشانی. عمل گوهرفشان. رجوع به گوهرفشانی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ فَ / فِ)
شکرافشانی. شکرپاشی، کنایه از سخت شیرین زبانی. (از یادداشت مؤلف). شیرین سخنی:
دلم از تو چون نرنجد که به وهم درنگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکرفشانی.
سعدی.
و رجوع به شکرافشانی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ فَ / فِ)
عمل گوهرفشان:
به دریا مانی از گوهرفشانی
ولی آب تو آب زندگانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نورافشان. نورپاش. نورافکن. که بر اشیاء دیگر پرتو افکند و نورفشانی کند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پرتو افکندن. روشن کردن. نور افشاندن
لغت نامه دهخدا
تصویری از نورهانی
تصویر نورهانی
نورهان نوراهان
فرهنگ لغت هوشیار
آذرنگ درفشان شیدا تاپیک روشن منسوب به نور دارای نورمنور مقابل ظلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور ثانی
تصویر نور ثانی
دویم شید خرد دویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
آنچه که نور باطراف خود پراکند پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونفشانی
تصویر خونفشانی
عمل و حالت خونفشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرفشانی
تصویر زرفشانی
عمل زر افشان زر پراکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشانی
تصویر نورافشانی
شید افشانی پرتو افکنی نور پاشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
منسوب به نور، دارای نور، منور، مقابل ظلمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
درخشان، روشن
فرهنگ واژه فارسی سره
پرتوافکن، فروغ بخش، نوربخش، نورپاش، نورگستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
Luminescent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
luminescent
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
luminescente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
luminiscente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
luminescencyjny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
люминесцентный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
люмінесцентний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
luminescent
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نورانی
تصویر نورانی
leuchtend
دیکشنری فارسی به آلمانی