جدول جو
جدول جو

معنی نوبیوک - جستجوی لغت در جدول جو

نوبیوک(نَ / نُو بُ)
تازه عروس. (یادداشت مؤلف) :
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
(دخترانه)
کودک یا نوجوان، میوه ای که تازه رسیده باشد، میوه تازه و نورس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
کودک، فرزند، نورسیده، نوپدید آمده، میوۀ تازه و نورس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوگ، گلین، بیو، پیوگ، عروسه، تازه عروس، ویوگ، نوعروس
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
غلتیدن مانند اسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع واژۀ نبکه. رجوع به نبکه شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بلاد نوبه، (ازسمعانی) (از السامی)، اهل سرزمین نوبه:
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگرگونه گون بردۀ بی شمار،
اسدی،
، زبان مردم سرزمین نوبه، زبانی که اهالی نوبه بدان تکلم کنند، واحد نوب، یعنی یک نفر سیاه، مانند روم و رومی، (ناظم الاطباء)، رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران در 6 هزارگزی شمال شرقی شهرک درمنطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 425 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و بافندگی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
عشقه. گیاهی که بر درخت پیچد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً: توج. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
سرحد مملکت دهم است (به هندوستان) و طعام و غلۀ سرندیب از این شهر آرند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بی یَ)
تأنیث نوبی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَپْ پَ / پِ)
شهری از ایتالیا واقع در امبری که در کنار سلسله جبال لاپنن واقع شده و 37300 تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(نَ/ نُو بُ)
تازه بالغ. نوجوان:
نوبلوغی که بود شاگردش
بردوانید و همچنین کردش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نام پادشاه جزیره طرطیانیوش است و آن جزیره ای بوده که عذرا در آن جزیره افتاد و نجات یافت، (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو وَ / وِ)
باکوره. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (اوبهی). هر چیز نوآمده عموماً و میوۀ نورسیده خصوصاً. (رشیدی). میوۀ نورسیده. (فرهنگ اسدی). هر چیز نودرآمده عموماً و میوۀ نورسیده و پیشرس خصوصاً. (برهان قاطع). بر نو یعنی میوه و هرچه رسته شود و نورسیده شود. (اوبهی). میوه ای که اول رسیده باشد. میوۀ تازه و نورسیده. به معنی مطلق تازه نیز می آید. (از غیاث اللغات). ناوباوه. (زمخشری). نوبر. (جهانگیری). نوآورده. نورس. تازه رس. پیش رس. هر چیز طرفه و بدیع و کمیاب:
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر پای
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
(بوسهل) گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم، همگان گفتند خوریم، گفت بیارید آن طبق، آوردند. (تاریخ بیهقی ص 185).
میوۀ نوباوه نترسد ز چوب
مرده دل آزرده نگردد ز کوب.
ناصرخسرو.
وی را عادت بودی کی هرگاه اندر مدینه نوباوه ای آوردندی پیش رسول آوردی. (کیمیای سعادت).
ای مخترع ستیزه رائی
نوباوۀ باغ بی وفائی.
سنائی (از جهانگیری).
برزگری او را خیاری نوباوه آورد. (اسرار التوحید ص 62).
جانا خوش است تحفۀ باغ جهان ولیک
نوباوۀ جمال تو را آب دیگر است.
سیدحسن غزنوی.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد.
جمال الدین.
رعیت بدین نوباوۀ رحمت استدلال کردند که از ظلمه انتصار خواهند فرمود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29).
دو نوباوه هم تود وهم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود.
نظامی.
نوباوۀ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
درخت قد صنوبرخرام انسان را
مدام رونق نوباوۀ جوانی نیست.
سعدی.
تبرک و پیشکش و نوباوه و تحفه که پیش سلطان برند، مروت آن است که به رغبت قبول کند. (مجالس سعدی).
تو نوباوۀ بوستان منی
غذای دل و قوت جان منی.
خواجو.
ما گلبن نوباوۀ عشقیم و نباشد
جز نالۀ بلبل گل روی سبد ما.
فیاض (از آنندراج).
، تحفه. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، آنچه که باغبانان از گل و میوه و تره ها سبدی به طرز مطبوع به هم چیده به خدمت ملوک و امرا برند. (غیاث اللغات). رجوع به معانی قبلی شود، هر چیز که دیدنش چشم را خوش آید و پسند طبیعت باشد. طرفه. (از برهان قاطع). رجوع به معانی قبلی شود، کودک. طفل. (فرهنگ فارسی معین). تازه جوان:
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست.
عطار
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
آن شاه دروغین بین با اسبک و بازینک
شنگینک و منگینک سر بسته بچوبینک.
مولوی.
، کاروانک. پرنده ای است شبیه بمرغ خانگی. (برهان). هوبره و کاروانک. (ناظم الاطباء). رجوع به چوبین و چوبینه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناگهان. فجاءه. بغتهً. (مقدمۀ جهانگشای جوینی). رجوع به بیوسیدن و نابیوسان شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
هدهد:
بوبویک پیکی نامه زده اندر سرخویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نُ)
سرزمین خشکی است در احساء هجر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَبِ دَ وَ)
شرطبندی و گرو بستن در دویدن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی در کسلیان سواد کوه به مازندران، (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 116)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نودیک
تصویر نودیک
یک بخش از نود بخش یک نودم (90، 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
میوه نو رسیده، بمعنی کودک هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
ترکی بزرگ بزرگ مهتر
فرهنگ لغت هوشیار
اهل نوبه از مردم نوبه: مجاهد میگوید که لقمان بنده ای بود نوبی گوشهایش سوراخ کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویوک
تصویر ویوک
عروس: (که جاوید این سرا آراسته باد، پر از شادی و ناز و خواسته باد) (در و خرم ویوگان و خسوران عروسان دختران داماد پوران) (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابیوس
تصویر نابیوس
ناگهان بغته فجاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوبینک
تصویر چوبینک
رو پاکی سرخ رنگ که بر سر بندند، کاروانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
((نُ وِ))
نو پدید آمده، نو رسیده، کودک، نوزاد، جمع نوباوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
((بُ))
بزرگ، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابیوس
تصویر نابیوس
غیر منتظره، ناگهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوباوه
تصویر نوباوه
جدید
فرهنگ واژه فارسی سره
اندک سال، بچه، خردسال، صغیر، طفل، کم سال، کم سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوبر، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی به صورت حرف تی که نوک تیز است و برای نشا در زمینهای سفت
فرهنگ گویش مازندرانی
دندان پیشین و بیل گراز
فرهنگ گویش مازندرانی