جدول جو
جدول جو

معنی نواکت - جستجوی لغت در جدول جو

نواکت
(فَ)
نواکه. گولی. (یادداشت مؤلف). رجوع به نواکه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش، دلجویی، نواختن آلات موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزاکت
تصویر نزاکت
ادب، خوش اخلاقی، خوی خوش، رفتار پسندیده، نازکی، لطافت، کنایه از پاکیزگی و آراستگی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکس. رجوع به ناکس شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
شتری که آرنج وی برگردد و بر پهلو درخورد و مجروح گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناکت. (اقرب الموارد). رجوع به ناکت شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
اسم فاعل از نکت است. رجوع به نکت شود، شتر که آرنج وی برگردد و بر پهلو خورد و مجروح سازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نوک. نواکه. گول و احمق شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به نواکه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
هستۀ خرما. تخم خرما. (غیاث اللغات). نواه. رجوع به نواه شود، وزنی معادل پنج درم سنگ. (یادداشت مؤلف). رجوع به نواه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
در تداول عوام، جمع واژۀ کلمه فارسی نوکر است به سیاق عربی
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکز. رجوع به ناکز شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نوک. نواک (ن / ن ) . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ بَ گِ رِ تَ)
نوازش. مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء:
از بزرگی و از نواخت چه ماند
که نکرد این ملک دراین ایام.
فرخی.
از حسودان حسد و ازملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجۀ دهر است امان.
فرخی.
زایر ز بس نواخت کز او یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟
فرخی.
پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس.
فرخی.
هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125). هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی ص 34). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). و لشکرخلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساری رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکره الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن کودک را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدی)، نواختن. نوازندگی کردن. نواگری کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم:
به جائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت.
نظامی.
،
{{اسم}} آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود، لایق (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج)، کوشش. جهد (؟). (ناظم الاطباء)، قسمی موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدی جمالان را. (مجمل الحکمه).
- نواخت دیدن، نواخته شدن.مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 611). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان).
- نواخت فرمودن، نواخت کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن: و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و نواختها فرمود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 43). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه).
- ، عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن:
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
- نواخت کردن، نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن: و رسم ایشان (مردم حضرموت) چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندرشود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام برند و او را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام کردی. (ترجمه تاریخ یمینی).
دعای خیر تو گویم اگر نواخت کنی
وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت.
سعدی.
آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست.
سعدی.
- نواخت یافتن، مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). چون امیردر ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت. (تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ری بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحه الصدور)
لغت نامه دهخدا
(نَ بِ)
رستنی ها و گیاهان. (غیاث اللغات). ج نابته. رجوع به نابته شود، جوانان نوخاستۀ خوشخوی بسیاراحسان. (منتهی الارب). الاغمار من الاحداث. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ)
نزاکه. مصدر جعلی فارسیان متعرب است که از مادۀ نازک تراشیده اند و عبارت است از اظهار نازک مزاجی خود به قبول کاری به سماجت و ابرام دیگران و با لفظ کردن و کشیدن و گذشتن مستعمل است. (از آنندراج). فارسیان اشتقاق این لفظ از لفظ نازک به طور عربی کرده اند و حال اینکه فارسی است و در عربی هیچ اصلی ندارد. (غیاث اللغات).
- نزاکت کردن، اظهار نازک مزاجی خود کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
، نازکی. لطافت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). ظرافت. زیبائی. (ناظم الاطباء) :
از نزاکت رنگ گر بر چهرۀ گل بشکند
خار از بی طاقتی در چشم بلبل بشکند.
صائب.
، سلیقه. (فرهنگ نظام) ، نرمی. ملاست. ملایمت. آهستگی. مبادی آدابی. (ناظم الاطباء).
- بانزاکت، مبادی آداب. ظریف. (ناظم الاطباء).
- بی نزاکت، بی ظرافت. بی ادب. بداخلاق. بی زینت. ناآراسته. ناپاک. کثیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوابت
تصویر نوابت
رستنی ها گیاهان، جمع نابته، نوجوانان خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش و مهربانی، نیکی، دلجوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاکت
تصویر نزاکت
نرمی، ملایمت، آهستگی، ظرافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
((نَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزاکت
تصویر نزاکت
((نِ کَ))
پاکیزگی و ادب، خوش اخلاقی، رفتار پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
اکرام
فرهنگ واژه فارسی سره
آداب دانی، ادب، تربیت، ظرافت، لطافت، نازکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زدن، ضربت، تفقد، دلجویی، ملاطفت، نوازش، سرایش، سرودن، احسان، بر، نکویی، نیکی، انعام، بخشش، کزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکل، قیافه، قالب
فرهنگ گویش مازندرانی
نبات
فرهنگ گویش مازندرانی
زیبایی ظریف، شکنندگی، ظرافت، پیچیدگی، لطافت
دیکشنری اردو به فارسی